مصاحبه‌ی حسین پاینده با فصلنامه‌ی «مترجم»

متن زیر گفت‌وگوی مفصلی است که دکتر علی خزاعی‌فر (مترجم و استاد نام‌آشنای ترجمه در دانشگاه مشهد) در جایگاه سردبیر فصلنامه‌ی مترجم، با حسین پاینده انجام داده است. فصلنامه‌ی مترجم که اخیراً نسخه‌ی دیجیتالی پنجاه‌وهفتمین شماره‌ی آن منتشر شد، باسابقه‌ترین و تأثیرگذارترین نشریه‌ی تخصصی و علمی در حوزه‌ی مطالعات ترجمه در ایران است. با نگاهی گذرا به محتوای مقالات این نشریه درمی‌یابید که مترجم از جنس نشریات کذایی موسوم به «علمی ـ‌ پژوهشی» که در واقع برای ارتقا اعضای هیأت علمی و اساساً با مقالات دوامضایی (بریده‌هایی انتحال‌شده از پایان‌نامه‌های دانشجویان) منتشر می‌شوند نیست. این نشریه عرصه‌ای است برای طرح اندیشه‌های بکر و متقن و مقالات آن موجد ژرف‌اندیشی و ارتقاء ادراک‌اند. مترجم در زمره‌ی معدود نشریاتی است که همزمان با انتشار به صورت نشریه‌ی کاغذی، در فضای مجازی هم به صورت دیجیتال منتشر می‌شود. برای دسترسی به فصلنامه‌ی مترجم می‌توانید به پایگاه اینترنتی آن مراجعه کنید که نشانی‌اش از این قرار است: http://motarjemjournal.ir


* جناب آقای پاینده، در آغاز گفت‌وگو کمی از دوران دانشجویی خودتان بگویید. شما در دانشگاه علامه طباطبائی درس خواندید و حالا در همین دانشگاه درس می­‌دهید. اگر بخواهید نسل خودتان را با نسل دانشجویان امروزی مقایسه کنید، چه تغییرات محسوسی در روحیه و افکار دانشجویان امروز احساس می‌­کنید؟ آرمان‌های تحصیلی و شوق یادگیری دانشجویان چه تغییراتی کرده است؟ آیا شرایط آموزشی بهبود یافته است؟ آیا علوم انسانی ارتقا یافته است؟ آیا نسل امروزی شوق بیشتری برای انتخاب رشته‌­های علوم انسانی نشان می­‌دهد؟

پاینده: به گمانم حسرت خوردن بر گذشته و شُکوه دادن به آن در تباین با زمان حال، تقریباً به یک پارادایم رفتاری در جامعه‌ی ما تبدیل شده است. وقتی صحبت از مقایسه‌ی وضعیت جاری با وضعیتی سپری‌شده در میان می‌آید، غالباً می‌کوشیم چنین القا کنیم که نسل ما در گذشته فضیلت‌هایی داشت که نسل امروز فاقد آن هستند. به اعتقاد من این کار یک جور دفاع روانی در برابر واقعیت گذشت زمان و برگشت‌ناپذیریِ آن است. زمان دشمن دیرین انسان در نبرد با بنیانی‌ترین قانون طبیعت یعنی مرگ است. چشم بستن بر افول تدریجی نسل خود و بها ندادن به ظهور نسل بعدی، به لحاظ روانی بسیار خشنودکننده‌تر از به رسمیت شناختن نسل جدید است زیرا این اطمینان کاذب را می‌دهد که هنوز در اوج حیات هستیم. اما من ترجیح می‌دهم در پاسخ به سؤال شما از کلیشه‌ای که گفتم بپرهیزم و صمیمانه بگویم که وقتی نسل خودم را با نسل دانشجویان امروز مقایسه می‌کنم، بسیاری مزیّت‌ها و برتری‌ها در آن‌ها می‌بینم. به نسبت نسل دانشجویان دهه‌ی ۶۰، که من هم یکی از آنان بودم، نسل امروز به مراتب پویاتر است. به یُمنِ امکاناتی که فناوری دیجیتال در اختیار این نسل قرار داده، انجام دادن بسیاری از کارها برای آنان به مراتب سهل‌تر شده است. دریای بیکران اینترنت متون فوق‌العاده زیادی را برای آنان دسترس‌پذیر کرده است که نسل من یا در اختیار نداشت و یا با دشواری‌های فراوان می‌توانست به آن‌ها دست بیابد. در دوره‌ای که من دانشجوی لیسانس در دانشگاه علامه طباطبائی بودم، سفارش دادن کتاب در نمایشگاهی که سالی یک نوبت برگزار می‌شد (سفارش کتاب و دریافت آن حدود ده ماه بعد، نه خرید مستقیم آن، چنان‌که الان در نمایشگاه بین‌المللی کتاب میسّر است)، راه اصلی تهیه‌ی کتاب بود، حال آن‌که امروزه کتاب‌های الکترونیکی به وفور در اینترنت یافت می‌شوند و بسیاری مجراها و شکل‌های دیگر برای استفاده‌ی مشترک از منابع علمی هم وجود دارند. البته ناگفته نباید گذاشت که استفاده از اینترنت پیامدهای زیانبار یا آسیب‌هایی هم داشته است، از جمله این‌که نسل دانشجویان امروز اتکای فراوان و اطمینان مطلقی به این منابع دارند، حال آن‌که در فضای مجازی همه‌جور منبع، اعم از علمی و غیرعلمی، به چشم می‌خورد و نباید ساده‌پندارانه تصور کرد که همه‌ی آن‌ها قابل استناد هستند. گرایش به تهیه‌ی مطالب پروژه‌های تحقیقاتی و حتی تدوین (نه پژوهش و نگارش) پایان‌نامه بر اساس نوشته‌های موجود در اینترنت امروزه به روالی عادی در میان دانشجویان علوم انسانی تبدیل شده است. همچنین باید اضافه کنم که شتابی که جزو خصیصه‌های مدرنیته و پسامدرنیته است باعث شده که بسیاری از دانشجویان نسل جدید شکیبایی لازم برای پژوهش و یادگیری از راه پژوهش را نداشته باشند. در دوره‌ی دانشجوییِ من، ضرباهنگ کارها (مثلاً نوشتن تز) آهسته‌تر بود، ولی حُسنی هم داشت چون ما در فرایند وقت‌گیر و طولانی‌تری با متون پایه‌ایِ رشته‌ی خودمان سر و کار پیدا می‌کردیم و آن‌ها را درونی می‌کردیم، حال آن‌که الان گرایش به درک سطحی متون و بسنده کردن به حفظ کردن آن‌ها در میان دانشجویان بسیار مشهود است. با این همه، همان‌طور که گفتم، تفاوت نسل‌ها را نباید به حساب فضیلت یکی و ابتذال دیگری گذاشت. من ترجیح می‌دهم تفاوت‌های نسل خودم با نسل فعلی دانشجویان را برحسب نظریه‌ی «اُبژه‌های نسلی» بفهمم که روانکاو معاصر انگلیسی کریستوفر بالِس مطرح کرده است. یکی از مهم‌ترین مقالات بالِس را که همین نظریه در آن تبیین شده است، با عنوان «ذهنیت نسلی: دیدگاهی روانکاوانه درباره‌ی‌ اختلاف نسل‌ها»، من پیشتر ترجمه کرده‌ام که در فصلنامه‌ی ارغنون (شماره‌ی ۱۹ زمستان ۱۳۸۰) منتشر شده است. در مقاله‌ای که اشاره کردم، بالِس این دیدگاه را مطرح می‌کند که هر نسلی اُبژه‌ها یا مصداق‌های امیال خودش را دارد. برخی از این اُبژه‌های نسلی عبارت‌اند از خوانندگان مشهور در آن زمان، هنرپیشه‌های مشهور، ورزشکاران نامدار، مُد لباس، فناوری روز، اتومبیل‌های جوان‌پسند، و غیره. هر نسلی مطابق با اُبژه‌های زمانه‌ی خودش ذهنیتی خاصِ خودش پیدا می‌کند و هویتش را بنابر همین ذهنیت در تمایز با هویت نسل‌های پیشین تعریف می‌کند. به اعتقاد بالِس، اشیائی که نوجوانان برای آذین بستن اتاق‌های‌شان استفاده می‌کنند، نمادی تمام‌عیار از ذهنیت نسلی آنان است، به گونه‌ای که اگر نمونه‌هایی از اتاق‌های نوجوانان و جوانان چندین دهه را بازآفرینی کنیم و به نمایش بگذاریم، می‌توانیم تحول فرهنگی آن جامعه را در گذر زمان به طور عینی ببینیم. وقتی از منظر این نظریه‌ی میان‌رشته‌ای که تلفیقی از انسان‌شناسی و روانکاوی است به تفاوت نسل خودم با نسل امروز دانشجویان علوم انسانی نگاه می‌کنم، تردید ندارم که اُبژه‌های نسل من با اُبژه‌های نسل فعلی فرق دارند. برای مثال، وایبر، مرتضی پاشایی، اینستاگرام، تتلو، تلفن همراه، MP4، کورتانا (در ویندوز ۱۰) و خیلی چیزهای دیگر جزو مؤلفه‌های تعریف‌کننده‌ی نسل امروزند که البته در نسل من اصلاً وجود نداشتند. بر این اساس، من ظهور نسل جدید را حرکتی در طول خط زمان می‌بینیم. نه نسل خودم را برتر از آنان می‌دانم و نه آنان را تمثال پیشرفت و نیل به کمال‌مطلوب‌های آموزشی و علمی.

 * در حوزه‌ی علوم انسانی ما زیاد ترجمه می­‌کنیم ولی آنچه هم تألیف می­‌کنیم، اعم از مقاله و کتاب و پایان‌نامه، باز بوی ترجمه می­‌دهد، بیشتر اقتباس است تا تألیف. این شاید به این دلیل است که در حوزه‌ی نظریهپردازی در علوم انسانی چندان پیشرفته نیستیم و گرفتن نظریه‌­ها برای‌مان ساده­‌تر است تا ساختن آن‌ها، ضمن این­‌که از یک طرف نظام آموزشی ما را به سوی تفکر انتقادی و نظریهپردازی سوق نمی­‌دهد و از طرف دیگر ما را به تولید مقاله وادار می­‌کند. با این ترتیب فکر می‌کنم که ترجمه در نظام آموزشی ما یک حضور آشکار و یک حضور پنهان دارد. آنچه جالب توجه است این است که به حضور آشکار ترجمه چندان اعتنایی نمی­‌شود و حضور پنهان آن را هم تلاش می‌­شود که از نظر پنهان بماند. برای مثال دانشگاه به ترجمه (آشکار)، هر قدر هم استادانه و در زمینه­‌ای بسیار مبرم صورت گرفته باشد، بهای چندانی نمی‌دهد اما به تألیف هرچند هم ضعیف و در موضوعی هرچند هم تکراری بها می‌دهد و حتی کتابنامه‌ی پُروپیمانِ مقالات را حُسن مقاله می‌داند. آیا شما با این دو گونه حضور ترجمه در حوزه­‌های علوم انسانی موافقید؟ براستی در نظام دانشگاهی ما سهم مطلوب ترجمه چیست و جایگاه شایسته‌ی آن کدام است؟

پاینده: ‌از نظر من، ترجمه روح سرگردانی است که همچون شبحی ناپیدا در آکادمی ایرانی، این‌جا و آن‌جا، گهگاه خود می‌نمایاند و بعد پنهان می‌شود. ترجمه یک شبح است چون نظام آکادمیک ایرانی رسماً آن را نمی‌پذیرد، هرچند که هرگز قادر نیست حضور مؤثر و تعیین‌کننده‌ی آن را در فضای مطالعات دانشگاهی و علمی کتمان کند. از سه‌چهار دهه پیش به این سو، ترجمه در دانشگاه‌های ما کمابیش به دیده‌ی تردید نگریسته شده است. از نظر بسیاری از اشخاص، ترجمه نشانه‌ی انفعال در برابر اندیشه‌ی غیرخودی است. این‌جا ما با همان دوبودگی مواجه‌ایم که در فلسفه‌ی دریدا به خوبی تئوریزه شده است: «خود/دیگری». در این تقابل دوجزئی، از دیرباز «خود» بر «دیگری» اولویت و رجحان داده شده است. در نتیجه، ورود تفکر «دیگری» به ساحت «خود»، نوعی خطر یا تهدید پنداشته می‌شود. کار ترجمه دقیقاً همین است: فراهم آوردن زمینه‌ای برای تعاطی اندیشه‌ها. به نظر من ترجمه یعنی ورود به دیالوگی بین‌الاذهانی. ترجمه این امکان را می‌دهد که جهان پیرامون را با نگاهی آشنایی‌زدایی‌شده، در پرتوی نو و حتی غریب، با معنایی جدید و البته تأمل‌انگیز ببینیم. ترجمه کردن و ایضاً خواندن ترجمه حکم قرار گرفتن در معرض گفتمانی نو را دارد، گفتمان «دیگری». با ترجمه است که دیدن جهان از دریچه‌ای نامسبوق را تجربه می‌کنیم. اما، چنان که اشاره کردم، اکنون چند دهه است که استنباطی شک‌آمیز از ترجمه در سطوح کلان مدیریت فرهنگی جامعه تفوق پیدا کرده است. مطابق با این استنباط، ترجمه مجرای نفوذ فرهنگ بیگانه است و نباید به آن میدان داد. حتی استدلال می‌شود که ترجمه موجبات رکود علمی را فراهم می‌آورد، زیرا به جای تولید علم، واردات علم را استمرار می‌بخشد. به بیان ساده‌تر، اگر ترجمه کنیم، حتی در حوزه‌های کاملاً علمی، فقط مصرف‌کننده‌ی دانش دیگران باقی خواهیم ماند؛ حال آن‌که اگر تألیف کنیم موفق به تولید دانش خواهیم شد. به اعتقاد من، این دیدگاه  به‌غایت فروکاهنده و ساده‌اندیشانه است. کسانی که چنین برداشت ابتری از ترجمه دارند متوجه نیستند که ترجمه راه ما برای رسیدن به مرزهای نو در دانش را بسیار کوتاه‌تر می‌کند. انتقال تجربه‌ها و دستاوردهای علمی از راه ترجمه این امکان را فراهم می‌کند که از پیمودن مسیرهای قبلاً پیموده‌شده و آزمودن تجربه‌های قبلاً آزموده‌شده خودداری کنیم و در عوض نیرو و توان‌مان را صرف پیشبرد دانش از مرزهای فعلی کنیم. آئین‌نامه‌ی ارتقاء اعضای هیأت علمی در دانشگاه‌های ما گواه بی‌اهمیت شمردن ترجمه است. مطابق با این آئین‌نامه، ترجمه هیچ جایگاه مهمی در سنجش توانایی‌های علمی استادان ندارد و استادان تشویق نمی‌شوند که مقالات یا کتاب‌های علمی را ترجمه کنند. وقتی امتیاز تألیف کتاب حدود بیست برابر بیشتر از امتیاز ترجمه‌ی کتاب باشد، به طور طبیعی باید انتظار داشت که میل به ترجمه در میان اعضای هیأت علمی کمتر شود. البته ترجمه نوعی پراتیک اجتماعی، فرهنگی و سیاسی است که ریشه‌های بسیار قوی در تاریخ مدوّن بشر دارد و هرگز نمی‌توان آن را ریشه‌کن کرد. در تاریخ مدوّن کشور خودمان، ترجمه قدمتی بسیار طولانی دارد و به حدود سده‌ی ششم قبل از میلاد مسیح (ع) در دوره‌ی هخامنشی می‌رسد. چنان‌که می‌دانیم، گسترش قلمرو امپراتوری هخامنشی در سرزمین‌های جدیدی که اقوام‌شان به زبانی غیر از فارسی باستان تکلم می‌کردند (مثلاً زبان‌های بابلی، لیدیایی، آشوری و یونانی) باعث شد که دست‌اندرکاران حکومت دو زبان ایلامی و آرامی را هم به زبان فارسی برای صدور احکام حکومتی و نوشتن مکاتبات دربار اضافه کنند. غرضم از این اشاره به تاریخ این است که ترجمه در تاریخ و فرهنگ ما مسبوق به سابقه‌ای طولانی است و نمی‌توان آن را با بخشنامه و دستورات مدیریتی ساقط کرد. از این رو، گرچه کسی در دانشگاه به ترجمه تشویق نمی‌شود، اما ترجمه همچنان به صورت یک جریان قوی و مستمر ادامه دارد. خودِ من هرگز مقهور ناچیز بودن امتیاز ترجمه در نظام دانشگاهی ایران نشده‌ام و خوشحالم که کارنامه‌ی علمی‌ام از جمله شامل ترجمه‌ی هفت کتاب است که یکی از آن‌ها (با عنوان مطالعات فرهنگی درباره‌ی فرهنگ عامّه) جایزه‌ی کتاب فصل در ترجمه را در سال ۱۳۸۶ به خود اختصاص داد، ضمن این‌که ترجمه‌ی هشت کتاب را هم ویرایش کرده‌ام که هفت عنوان از آن ترجمه بوده است. علاوه بر این‌ها چهل مقاله ترجمه کرده‌ام که باز هم یکی از آن‌ها (با عنوان «کتاب مقدس به منزله‌ی اثر ادبی») در جشنواره‌ی مطبوعات جایزه‌ی بهترین مقاله‌ی ترجمه‌شده در سال ۱۳۷۴ را به خود اختصاص داد. منظورم از اشاره به این نکات این است که اگر کسی به اهمیت ترجمه واقف باشد، مرعوب بخشنامه نمی‌شود و ناچیز بودن یا حتی صفر بودن امتیاز ترجمه، او را از ترجمه بازنمی‌دارد. از سوی دیگر، به این موضوع هم باید توجه داشت که سلب اعتبار و امتیاز از ترجمه، راهی برای شارلاتانیسم دانشگاهی گشوده است، به این معنا که بسیاری از استادان ترجمه می‌کنند و حاصلش را با عنوان مقبول و فریبنده‌ی «تألیف» منتشر می‌کنند تا از امتیاز تألیف برخوردار شوند. گاهی اوقات نیز این اشخاص فصل‌های مختلف این یا آن کتاب را به عنوان تکلیف درسی به دانشجویان می‌دهند تا آنان ترجمه کنند و ایشان با کشیدن دستی بر سر و گوش آن ترجمه‌های غالباً مغلوط و سست، همان ترجمه‌ها را به نام خودشان (یا حداکثر با دو امضا) به صورت کتاب منتشر کنند. انواع سرقت‌های اینچنینی در دانشگاه‌های ما به قدری رواج و رسمیت دارد که سخن گفتن بر ضد آن اوقات همکاران‌مان را تلخ می‌کند. به گمانم این را باید نشانه‌ای از این دانست که تا چند وقت دیگر، اگر پزشکی لزوم رعایت بهداشت در محیط بیمارستان را یادآوری کند او را به طور علنی در دادگاهی محاکمه خواهند کرد. اما نکته‌ی مهم‌تر برای من این است که همین شیادانی که ترجمه‌ی دانشجویان را به نام خودشان منتشر می‌کنند، یا آن فریبکارانی که ترجمه‌های ناقص و مغلوط خودشان را به عنوان تألیف انتشار می‌دهند، همه‌وهمه بر حقانیت ترجمه و بر لزوم و اجتناب‌ناپذیریِ ترجمه شهادت می‌دهند بدون این‌که خودشان متوجه باشند. روزی خواهد آمد که آکادمی ایرانی هم بر این باور علمی رسماً صحّه خواهد گذاشت که ترجمه نه کاری عبث، نه خدمتی به بیگانگان، نه هموار کردن مسیر ورود اندیشه‌های «غیرخودی»، بلکه شیوه‌ای از تفکر و فهم جهان است.

*در حوزه‌ی نظریه‌ی ادبی، چندین دهه است که بحث‌های پُرشوری درباره‌ی هرمنوتیک، عدم تعیّن معنی و مرگ مؤلف در جریان است. به نظر شما  نتیجه‌ی این بحث‌ها برای کسی که عملاً به کار ترجمه‌ی ادبی مشغول است چیست؟ اگر در وجود معنیِ ثابت تشکیک شود مترجم چه چیزی را باید ترجمه کند؟ شما چگونه بین اعتقاد به عدم تعیّن معنی و کار عملی ترجمه رابطه برقرار می­‌کنید؟

پاینده: ‌اجازه بدهید ابتدا این نکته را روشن کنیم که در نظریه‌های ادبی متأخر مقصود از «عدم تعیّن معنا» چیست، چون به گمانم برخی تلقی‌های نادرست از این موضوع باعث شده است که در حوزه‌ی نقد ادبی هر کسی هر تفسیری را مجاز بداند و ایضاً در حوزه‌ی ترجمه هر مترجمی برداشت خود از متن را مبنای ترجمه بداند. در نظریه‌های ادبی مدرن و پسامدرن عموماً حرکتی برای دور شدن از رویکردهای سنتی نقد به چشم می‌خورد، رویکردهایی که معنا را به نیّت آگاهانه‌ی مؤلف مربوط می‌دانستند و قائل به وجود «پیامی پنهان‌شده در متن» بودند. مطابق با آن رویکردها، که اکنون تقریباً منسوخ تلقی می‌شوند، معنا را شخص مؤلف هنگام نوشتن اثر یک بار برای همیشه تعیین می‌کرد و خوانندگان و منتقدان برای فهم آن معنا می‌بایست چندوچون یا جزئیات زندگی نویسنده را بکاوند تا بتوانند بین رویدادهای زندگی مؤلف یا تجربیات زیسته‌ی او از یک سو و مضامین یا درونمایه‌های آثارش از سوی دیگر تناظری یک‌به‌یک برقرار کنند. این پارادایم از مطالعات ادبی، مؤلف را خداوندگار معنای مستتر در اثر ادبی می‌دانست و قائل به این بود که نهایت توفیق هر منتقدی این است که آنچه را این خداوندگار مراد کرده بود کشف کند. دقت کنید که این‌جا ما با واژگان و تعبیرهایی شبه‌دینی و شبه‌عرفانی مواجه هستیم. وقتی از «خداوندگار اثر» صحبت به میان می‌آوریم، این برداشت را القا می‌کنیم که مؤلف صاحب برحق و ازلی-ابدیِ معنا در متن است. به عبارتی، مؤلف خالق است و بر مقدرات مخلوق (اثر) تسلط دارد. همچنین وقتی نقد ادبی را مترادف «کشف» معنای اثر می‌دانیم، تلویحاً این ایده‌ی شبه‌عرفانی را القا می‌کنیم که منتقد باید به فهم آنچه پیشاپیش در متن به ودیعه گذاشته شده است (معنای مورد نظر نویسنده) نائل شود، مثل عارفی که در تاریکی مطلق نوری بر قلبش ساطع می‌شود و او در پرتو این اشراق به راز کائنات وقوف پیدا می‌کند. بی دلیل نیست که تا پیش از پیدایش نظریه‌های مدرن و پسامدرن در نقد ادبی، عموماً لفظ «اثر» را به کار می‌بردند، حال آن‌که از زمان ثانوی شدن رویکردهای مؤلف‌محور اصطلاح «متن»‌ رواج پیدا کرده است. «اثر» هاله‌ای از تقدس دارد و جایگاهی لاهوتی و استعلایی به ادبیات می‌دهد، ولی اصطلاح «متن» ادبیات را به امری ناسوتی تبدیل می‌کند. «اثر» را همیشه یک «اثرگذار» یا آفریننده به وجود می‌آورد که باید شناخته و تکریم شود، اما نگارنده‌ی متن فقط یک کاتب است و نه بیش از آن. ظهور نظریه‌هایی که این جایگاه لاهوتی و خداگونه را از مؤلف سلب کرده‌اند موجد رویکردهایی در نقد ادبی شده است که به جای نیّتِ یگانه و مناقشه‌ناپذیرِ مؤلف به دنبال معانی متکثری در متن می‌گردد که صحّتش برحسب استدلال و شواهدی که منتقد ارائه می‌کند سنجیده می‌شود. نظریه‌ی بارت درباره‌ی مرگ مؤلف تلاشی است برای رهانیدن متن از سرنوشت مقدّر یا جبری‌ای که گویا مؤلف برای آن رقم زده است. قائل شدن به معنایی یگانه و تغییرناپذیر، اندیشه و تحلیل را در حوزه‌ی مطالعات ادبی به امری زائد تبدیل می‌کند. اصلاً وقتی هر شعر یا داستانی معنای خاصی دارد که نویسنده‌ی آن برایش در نظر گرفته است، دیگر چرا باید درباره‌ی متون ادبی و معنای آن‌ها پژوهش یا بحث کرد. کافی است زندگی مؤلف و آراء و اندیشه‌های شخصی او را بشناسیم تا به معنای متونی که او نوشته برسیم. یا همان معنایی را که «استادان» قبلاً کشف کرده‌اند بخوانیم و یاد بگیریم. نقد ادبی جدید با چنین دیدگاهی سازگار نیست. از سوی دیگر، «مرگ مؤلف» به معنای آنارشیسم در نقد ادبی نیست. این تصور که «معنا یگانه نیست، پس هر کسی مجاز است بی هیچ دلیلی معنای هر متنی را آن‌طور که خودش می‌خواهد استنباط کند» اساساً خودِ نقد را به کاری زائد تبدیل می‌کند. می‌توان پرسید که: اگر براستی هیچ ضابطه یا قاعده‌ای برای تبیین معانی متون ادبی وجود ندارد و معنا یعنی آنچه هر خواننده‌ای به دلخواهِ خودش از متن می‌فهمد، دیگر چرا باید نقد ادبی بیاموزیم؟ اصلاً در آن صورت می‌توان نقد ادبی را آموزش داد؟ مگر نه این‌که نظریه‌های نقادانه عمل نقد را قاعده‌مند می‌کنند؟ اگر نقد کاری بی‌قاعده است، نظریه‌های نقادانه ــ که دقیقاً به سبب نظریه بودن‌شان باید قاعده‌مند باشند ــ به چه کار می‌آیند؟ اگر عدم تعیّن معنا را مترادف من‌عندی بودن نقد بپنداریم، آن‌گاه خودِ عمل نقد غیرضروری می‌شود. ناگفته پیداست که هیچ نظریه‌ای نمی‌تواند ضرورت خودش را نفی کند. آنارشیسم در نقد، زمینه‌ی بسیار مناسبی در فرهنگ ما دارد زیرا نقد ادبی در کشور ما از دیرباز با رویکرد سنتی و منسوخ‌شده‌ای که توضیح دادم فهمیده و تدریس شده است. در کتاب‌های درسی مدارس و در کلاس‌های دانشگاه شعر را تراوشی از افکار و عقاید شاعر دانسته‌ایم و به جای بررسی متن شعر، تمرکزمان بر احوال خودِ شاعر بوده است. پیداست که وقتی با نظریه‌هایی روبه‌رو می‌شویم که معنا را امری گفتمانی، پویا و تحول‌یابنده معرفی می‌کنند و ما را به دقت در چندوچونِ متن و تحلیل آن فرامی‌خوانند، به طور طبیعی با آن نظریه‌ها تخالف می‌ورزیم. برداشت‌های سطحی و ابتر از نظریه‌ی مرگ مؤلف در کشور ما، برداشت‌هایی که برحسب آن‌ها هر کسی می‌تواند هر معنایی را از متون استنباط کند و مشروع بداند، روی دیگر همین تخالف‌ورزیِ با نظریه و نقد جدید است. مجوز دادن به هر استنباط بی‌پایه‌ای از متون به بهانه‌ی «مرگ مؤلف»، استنکافی است از الزامات نقدِ نظام‌مند. به همین قیاس، مجوز دادن به هر ترجمه‌ی من‌عندی و بی‌اساسی از متون به بهانه‌ی «مرگ مؤلف» در واقع حکم استنکاف از الزامات ترجمه‌ی نظام‌مند و نظریه‌مبنا را دارد. نظریه‌ی مرگ مؤلف فضایی برای تحلیل نشانه‌های متنی ایجاد می‌کند و معنا را تابعی از آرایش یا چیدمانی می‌داند که منتقد در خوانش نقادانه‌اش به نشانه‌های درون‌متنی می‌دهد، اما فراموش نکنیم که حتی در این حالت هم معنا را امری قائم‌به‌فرد یا دلبخواهانه نمی‌دانیم. در واقع، استدلال منتقد و استناد او به نشانه‌ها می‌تواند نقد او را قابل قبول کند، ولو این‌که نهایتاً و بر اساس آن نقد به معنایی برسیم که مؤلف یا به آن وقوف نداشته و یا مورد نظرش نبوده است. اگر کسانی با برداشتی نازل و نادرست از نظریه‌ی مرگ مؤلف و تسرّی دادن آن به حوزه‌ی ترجمه نتیجه می‌گیرند که هر ترجمه‌ای می‌تواند درست باشد و جای مناقشه ندارد، باید گفت این تلقیِ توجیه‌ناپذیر فقط باعث تضعیف ترجمه به منزله‌ی یک رشته‌ی آکادمیک می‌شود. آکادمی جای آموزش روش‌های علمی است و اگر قرار باشد ترجمه را این‌گونه غیرروشمند بدانیم و ملاکی برای سنجش آن نداشته باشیم، آن‌گاه اصولاً علمی بودن رشته‌ی ترجمه را محل پرسش و حتی تردید جلوه داده‌ایم.

* این‌طور که شما می‌­فرمایید، معنی هر جمله ثابت نیست و دو یا چند مترجم ممکن است به دو یا چند معنی متفاوت و در عین حال قابل دفاع برسند و اگر مترجم برای معنایی که از متن فهمیده دلایل و قرائن قابل دفاعی پیدا نکند، طبعاً ترجمه‌ی او غلط است. به گمان من، جدا از این نوع غلط تفسیری، نوعی دیگر از غلط هست که عجالتاٌ می‌توان آن را غلط زبانی نامید. این نوع غلط زمانی اتفاق می­‌افتد که مترجم به دلیل این‌که به زبان مبدأ تسلط کافی ندارد، در تحلیل زبانیِ متن اشتباه می­‌کند. برای مثال، معنی کلمه یا معنی نهفته در ساختاری را نادرست می‌­فهمد یا روابط معنایی میان کلمات را درست درک نمی­‌کند. شما با تفکیک میان این دو نوع غلط موافقید؟ به عبارت دیگر، آیا می‌­پذیرید که بحث‌های نظری که درباره‌ی عدم تعیّن معنی می­‌شود ارتباطی با اغلاط زبانی ندارد، حال آن‌که عمده‌ی اغلاطی که در ترجمهها می­‌بینیم اغلاط زبانیِ آشکار هستند و نه اغلاط تفسیری؟

پاینده: بله، موافقم. تفکیکی را که شما بین این دو نوع اشتباه قائل می‌شوید، می‌توانم قیاس کنم با دو اشتباه متداول در نقد ادبی. یک اشتباه این است که منتقد نتواند دلایل برآمده از متن، یا مبتنی بر متن، برای خوانش خودش ارائه دهد. در این حالت می‌گوییم که او به جای نقد متن، دست به نوعی تفسیر دلبخواهانه زده است. اشتباه دیگر این است که منتقد به علت عدم تسلط بر مفاهیم نقد، درک درستی از عناصر سازنده‌ی متن ندارد و لذا نقد او از پایه و اساس غلط است. برای مثال، وقتی منتقد ادبی تعریف درستی از عنصر «شخصیت» یا «کشمکش» نداشته باشد، طبعاً در بررسی ادبیات داستانی از تبیین انگیزه‌ی شخصیت‌ها یا علت کشمکش بین آن‌ها عاجز است. در این وضعیت، آنچه او درباره‌ی این داستان بگوید کلاً غلط و ناپذیرفتنی است. عناصری مثل شخصیت، زاویه‌ی دید، کشمکش و غیره نقشی معناساز در داستان ایفا می‌کنند، همان‌طور که فعل و قید و صفت و غیره واحدهایی معناساز در زبان‌اند. مترجمی که با عناصر معناساز در زبان مبدأ آشنا نباشد و دستور زبان آن را درست بلد نباشد، مانند منتقد ادبی‌ای است که با عناصر داستان آشنا نیست.

ادامه خواندن “مصاحبه‌ی حسین پاینده با فصلنامه‌ی «مترجم»”

مصاحبه‌ی حسین پاینده درباره‌ی ترجمه‌ی کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه»

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ: چاپ جدید کتاب روانکاوی فرهنگ عامه به تازگی توسط انتشارات مروارید منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب برای اولین بار با ترجمه‌ی حسین پاینده، نویسنده و منتقد ادبی کشورمان، در سال ۸۲ منتشر شد و طی سال‌های گذشته چندین نوبت چاپ را تجربه کرده است.

نکته‌ای که بهانه‌ی مصاحبه با این منتقد ادبی شد، موضوع اصلی کتاب بود که در حوزه‌ی اصلی علم روانشناسی قرار می‌گیرد و پاینده نیز در جلسات نقد ادبی، از نظریات روانشناسان مختلف برای بحث و گفت‌وگو مدد می‌گیرد. 

در این مصاحبه، دو محور اصلی وجود دارد: نقد ادبی و روانکاوی، یعنی دو کار که یکی را منتقد ادبی انجام می‌دهد و دیگری را روانشناس، در این میان قرار دارند. این گفت‌وگو همچنین به مطالعات فرهنگی که حوزه‌ای میان‌رشته‌ای است، می‌پردازد.

حسین پاینده را به عنوان منتقد ادبی می‌شناسند. اما در این گفت‌وگو، علاوه بر حوزه‌ی نقد، وارد حیطه‌های دیگری هم شده‌ایم و سؤالاتی را ورای نقد ادبی با او مطرح کردیم. 

مشروح متن این گفتگو در ادامه می آید:

* اول از همه درباره‌ی روانکاوی بپرسم که در کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه جلوه‌ی بسیار پُررنگی دارد. به عبارتی، شما کتابی را ترجمه کرده‌اید که به روانکاوی مربوط می‌شود و هدف اصلی آن کاربرد نظریه‌ی روانکاوی در حوزه‌ی فرهنگ عامّه است، نه بیان اصول نقد ادبی. با این پیش‌زمینه، می‌خواهم بپرسم می‌توان این‌گونه استنباط کرد که بیشترِ زوایا و وجوه متون ادبی و آثار هنریِ امروز را می‌توان با نظریه‌ی روانکاوی تحلیل کرد؟ چون شما هم به عنوان منتقد ادبی در جلسات نقد از نظریه‌های فروید، یونگ و استفاده می‌کنید.

پاینده: روانکاوی فرهنگ عامّه کتابی است درباره‌ی مطالعات فرهنگی. همان‌طور که می‌دانید، مطالعات فرهنگی حوزه‌‌ای میان‌رشته‌ای در علوم انسانی است که ریشه در نقد ادبی دارد. پارادایمی که در این حوزه برای تحلیل فرهنگ استفاده می‌شود، نخستین بار در یک مرکز پژوهشی در دانشگاه برمینگام انگلستان به نام «مرکز مطالعات فرهنگی معاصر» ایجاد شد که بینان‌گذارانش از گروه ادبیات آن دانشگاه بودند. از نظر پژوهشگران مطالعات فرهنگی، فرهنگ حکم نوعی «متن» را دارد که می‌توان آن را «قرائت» کرد. دقت می‌کنید که «متن» و «قرائت» (یا «خوانش») اصطلاحاتی هستند که در نقد ادبی کاربرد دارند و تا پیش از پیدایش این مرکز معمول نبود که این اصطلاحات را در مطالعه درباره‌ی فرهنگ به کار ببرند. بی‌دلیل نیست که نقد ادبی خاستگاه مطالعات فرهنگی شد، زیرا نقد با نظریه‌های متن و متن‌کاوی صورت می‌گیرد. بَری ریچاردز، مؤلف کتاب، هم بر همین نکته تأکید دارد. او در فصل اول با عنوان «مطالعه‌ی روانکاوانه‌ی فرهنگ چگونه انجام می‌شود؟» می‌نویسد «کار دیگری که [به منظور تحلیل فرهنگ] می‌توان کرد، استفاده از شیوه‌های نقد ادبی روانکاوانه است» و می‌افزاید «نقد ادبی روانکاوانه دست‌کم اصولی دارد که می‌توان مورد استفاده قرار داد». فرضیه‌ای که او در ابتدای کتاب مطرح می‌کند و سپس با تحلیل جلوه‌هایی از فرهنگ عامّه مانند محبوبیت فوتبال، موسیقی عامّه‌پسند و غیره می‌کوشد درستی‌اش را اثبات کند این است: «شاید بتوان بررسی‌های روانکاوانه‌ی فرهنگ را با حوزه‌هایی که روانکاوی از دیرباز در آن‌ها اِعمال شده است (مانند نقد ادبی) همراه ساخت». به این ترتیب، به گمانم باید روشن باشد که من بنابر علائق برآمده از تخصص خودم (نظریه و نقد ادبی)‌ این کتاب را ترجمه کردم. به نظر می‌رسد مطالعات فرهنگی در ایران بیشتر به علوم اجتماعی (به طور خاص جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی) منتسب شده، در حالی که ریشه و خاستگاه مطالعات فرهنگی را باید بیش از هر چیز در نقد ادبی جست‌وجو کرد. رهیافت بَری ریچاردز در این کتاب باید برای کسانی که به خطا تصور می‌کنند مطالعات فرهنگی زیرمجموعه‌ای از علوم اجتماعی است محل تأمل باشد.

اما در خصوص این‌که خودِ من در تحلیل متون ادبی و هنری بسیاری مواقع از نظریه‌ی روانکاوی استفاده می‌کنم، باید بگویم همه‌ی رویکردهای نقادانه برای من حکم چهارچوب‌هایی برای اندیشیدن درباره‌ی جهان پیرامونم و تلاش برای فهمیدن فرایندهای ناپیدای فرهنگی در آن را دارند. از این حیث، روانکاوی در کنار سایر شیوه‌های مرسوم در نقد (مانند روایت‌شناسی، نشانه‌شناسی، تاریخ‌گرایی نوین، فرمالیسم و غیره) به کار من می‌آید و از آن استفاده می‌کنم. ولی از آن‌جا که این نظریه از ابتدای معرفی شدنش در کشور ما همواره با بدفهمی و حتی تحریف همراه شده است، سعی می‌کنم هر زمان که فرصتی دست می‌دهد، خواه در نقد فیلمی سینمایی یا رمانی تازه‌منتشرشده، به تحلیل روانکاوانه هم بپردازم تا بلکه نادرست و تحریف‌آمیز بودن پیش‌فرض‌های معمول‌مان درباره‌ی آن را نشان بدهم. نقد ادبی در کشور ما کلاً حوزه‌ای پرابلمتیک است، حوزه‌ای که انواع‌واقسام سوءتفاهم‌ها و برداشت‌های سطحی و غیرعلمی در آن جولان می‌دهند. اما مبالغه نیست که بگوییم مسئله‌دارترین یا شبهه‌ناک‌ترین حوزه‌ی نقد ادبی در کشور ما، نظریه و نقد روانکاوانه است. به این موضوع هم توجه داشته باشید که روانکاوی به صورت یک رشته‌ی تحصیلی در هیچ‌یک از دانشگاه‌های ما تدریس نمی‌شود. همین وضعیت لازم می‌کند که دست‌اندرکاران نقد ادبی و فرهنگی توجه بیشتری به لزوم معرفی درست و علمی روانکاوی داشته باشند. از جمله انگیزه‌های من برای ترجمه‌ی کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه، کمک به تغییر این وضعیت بوده است. وقتی بدانیم که روانکاوی چه پرتو روشنگرانه‌ای بر زندگی روزمره می‌اندازد و چگونه با استفاده از آن می‌توان دلالت‌ها و معانیِ رفتارهای اجتماعی را فهمید، آن‌گاه نه فقط در سوءبرداشت‌های‌مان از نظریه‌ی روانکاوی تجدیدنظر خواهیم کرد بلکه شاید بهتر متوجه بشویم که نقد ادبی روانکاوانه چه امکانات کم‌نظیری برای تحلیل و فهم بهتر متون ادبی و آثار هنری در اختیارمان قرار می‌دهد.

* علت این که هر دو مقدمه‌ی چاپ قدیم و جدید کتاب در این نوبت از چاپش درج شده چیست؟ چاپ اول کتاب در سال ۸۲ منتشر شده است. به نظر شما، پژوهش روانکاوانه درباره‌ی فرهنگ عامّه‌ی ما، از زمان چاپ اول این کتاب تا این نوبت از چاپش در سال ۹۴، چقدر تغییر کرده است؟ چون خودتان هم در مقدمه اشاره کرده‌اید که در سال ۸۲ منابع برای مطالعات فرهنگی بسیار کم بوده است.

پاینده: حفظ مقدمه بر چاپ قبلی وقتی که ویراست جدیدی از یک کتاب منتشر می‌شود، کاری متداول است. علتش این است که مؤلف یا مترجم مطالبی را درباره‌ی کتاب توضیح داده که در مورد چاپ جدید هم مصداق دارد و لزومی نیست که آن مطالب دوباره در قالب مقدمه‌ای جدید تکرار شوند. در مقدمه‌ی ویراست جدید یکی دو نکته را درباره‌ی ماهیت میان‌رشته‌ای مطالعات فرهنگی اضافه کردم و همچنین سپاسگزاری کردم از همه‌ی کسانی که بعد از انتشار چاپ‌های قبلی این کتاب از راه‌های مختلف با من تماس گرفتند و اطلاع دادند که از الگوی پیشنهادشده در این کتاب برای تحقیقات‌شان یا نوشتن پایان‌نامه‌های‌شان استفاده کرده‌اند. اطلاع از این موضوع و دریافت نظرات مخاطبان برای من بسیار مایه‌ی دلگرمی بود و نشان می‌داد که ترجمه‌ی این کتاب کار درستی بوده و به پیشبرد مطالعات و پژوهش‌های علوم انسانی در جامعه‌ی ما یاری رسانده است.

در مورد تأثیر این کتاب در مطالعات پژوهشگران ایرانی درباره‌ی فرهنگ عامّه باید بگویم ترجمه‌ی فارسی کتاب روانکاوی فرهنگ عامّه نخستین بار در سال ۱۳۸۲ منتشر شد و ویراست جدیدِ آن چهارمین نوبتی است که این کتاب انتشار می‌یابد. در واقع روانکاوی فرهنگ عامّه را تاکنون سه ناشر مختلف در مجموع چهار بار منتشر کرده‌اند. به گمانم همین که ناشران گوناگون به آن توجه کرده‌اند و کتاب هم توانسته با اقبال خوب خوانندگان مواجه شود، نشان می‌دهد که انعکاسی در جامعه‌ی علمی و مخاطبان داشته است. من همچنین مطلع هستم که در بسیاری از پایان‌نامه‌های فوق‌لیسانس و دکتری به این کتاب استناد و از روش‌شناسی آن پیروی شده است. با این همه، تابوی منضم‌شده به روانکاوی در جامعه‌ی ما آنچنان سیطره‌ای دارد که این قبیل تحقیقات نمی‌توانند به سهولتِ پژوهش‌هایی که با استفاده از سایر شیوه‌ها نوشته می‌شوند بازتاب پیدا کنند. در هر حال، نکته‌ی مهم برای خود من این است که این رویکردِ میان‌رشته‌ای و کلاً الگوی میان‌رشته‌ای مطالعات فرهنگی هرچه بیشتر در جامعه‌ی علمی ما شناسانده شود تا به مرور زمان بتواند جایگاه شایسته‌ی خودش را به عنوان شیوه‌ای علمی برای فهم سازوکارهای فرهنگی پیدا کند.

* به نظر شما، روانکاوها می‌توانند منتقد باشند؟ این معادله از طرف دیگر هم صدق می کند؟ آیا منتقدان روانشناس هستند؟ این سؤال از این جهت به ذهنم متبادر شد که منتقدی مانند شما سراغ ترجمه‌ی یک کتاب روانشناسانه رفته است.

پاینده: کاری که روانکاوان (نه به طور عام روانشناسان)‌ برای درمان انجام می‌دهند، شکلی از همان کنشی است که در مطالعات ادبی اصطلاحاً نقد ادبی می‌نامیم. می‌دانید که درمان روان‌رنجوری‌ها در روانکاوی از راه تجویز دارو صورت نمی‌گیرد. روانکاوان پزشک نیستند که داروشناسی خوانده باشند و نتیجتاً نسخه‌ی دارو نمی‌نویسند. آنان از راه‌های مختلف می‌کوشند به مفاد ضمیر ناخودآگاه بیماران‌شان پی ببرند و نهایتاً آن موضوعی را که بیمار به ساحت تاریکِ روانش واپس رانده است به ساحت روشن روان او، یا اصطلاحاً به ضمیر آگاهش، بیاورند. فرضیه‌ی روانکاوی این است که وقوف آگاهانه‌ی بیمار به منشأ اضطراب‌ها و دردهای روان‌تنی باعث می‌شود که این قبیل روان‌رنجوری‌ها ابتدا مهار و سپس درمان شوند. اما این کار با تکنیک‌های مختلفی انجام می‌شود که یکی از آن‌ها تحلیل رؤیاست. بیمار باید خواب‌هایی را که مکرراً می‌بیند بدون سانسور به روانکاو بیان کند. اغلبِ این خواب‌ها مضمون یا مضامین مشابهی دارند ولی به شکل‌های مختلف تکرار می‌شوند. تا من از «مضمون مشابه»‌ یا «مضمون مکرر» صحبت می‌کنم، اهالی ادبیات و نقد ادبی به یاد موتیف (یا بن‌مایه)‌ می‌افتند. آنچه ما در ادبیات موتیف می‌نامیم هم جز این نیست: مضمونی که در یک اثر معیّن یا مجموعه آثار یک نویسنده یا آثار ادبی یک دوره پیاپی تکرار می‌شود. پس در واقع روانکاوان با بررسی رؤیاهای بیماران‌شان دست به کاری می‌زنند که بی‌شباهت به کار منتقدان ادبی نیست. از سوی دیگر به این موضوع توجه کنید که رؤیا به یک داستان کوتاه شباهت دارد. همه‌ی عناصر داستان (مانند شخصیت، مکان، زمان و بخصوص کشمکش و فضاسازی)‌ در رؤیاهای ما وجود دارند. در واقع، این عناصر حکم ساختمایه‌های رؤیا را دارند. به این ترتیب، روانکاوی که رؤیاهای بیمارانش را تحلیل می‌کند به منتقد ادبی‌ای شباهت دارد که رؤیاهای عمومی در فرهنگ (داستان‌ها، رمان‌ها، فیلم‌های سینمایی، نمایشنامه‌ها، سریال‌های تلویزیونی و غیره) را تحلیل می‌کند. از این حیث، بله، روانکاوان می‌توانند منتقد ادبی باشند، کما این‌که در کشور ما نیز همین‌طور است و برای مثال دکتر محمد صنعتی و دکتر سیدحسین مجتهدی علاوه بر کار حرفه‌ای خودشان که روانکاوی بالینی است، آثار هنری و ادبی را از منظری روانکاوانه تحلیل می‌کنند. البته دقت کردید که من گفتم «روانکاوان می‌توانند منتقد ادبی باشند»، نه این‌که هر روانکاوی لزوماً با ادبیات و هنر آشناست و لزوماً نقد ادبی هم انجام می‌دهد. عین همین موضوع درباره‌ی منتقدان ادبی مصداق دارد. یعنی هر منتقد ادبی‌ای لزوماً با روانکاوی آشنا نیست و نمی‌تواند تحلیل روانکاوانه از متون ادبی به دست دهد، اما آن دسته از منتقدان ادبی که با مبانی نظریِ روانکاوی آشنا بشوند قاعدتاً می‌توانند نقد روانکاوانه انجام بدهند.

ادامه خواندن “مصاحبه‌ی حسین پاینده درباره‌ی ترجمه‌ی کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه»”

مصاحبه‌ی حسین پاینده با خبرگزاری مهر درباره‌ی نقد ترجمه

۱. آیا نقد ترجمه با ارزشیابی آن یکی است؟ و اگر متفاوت است این تفاوت در کجا و در چه چیزی است؟

پاینده: ارزشیابی می‌تواند صرفاً بخشی از نقد ترجمه باشد؛ به بیان دیگر، نقد ترجمه به ارزشیابی محدود نمی‌شود. نقد ترجمه، هم واجد جنبه‌ای نظری است و هم واجد جنبه‌ای عملی. در بُعد نظری، نقد ترجمه تلاشی است برای تبیین مبانی تئوریکِ چیستی، روش‌شناسی و سنجش ترجمه. در بُعد عملی، بخشی از فرایند نقد ترجمه به بررسی و مشخص کردن نقصان‌ها و موفقیت‌های یک ترجمه‌ی معیّن در انتقال معانی متن مبدأ به متن مقصد معطوف می‌شود. پیداست که وقتی منتقد عملیِ ترجمه کاستی‌ها و خطاهای ترجمه‌ی خاصی را برمی‌شمرَد و در بحثی استدلالی با استناد به نظریه‌های ترجمه آن را اثبات می‌کند، همچنین وقتی که او دستاوردهای یک ترجمه‌ی قابل قبول را نشان می‌دهد، البته نوعی ارزشیابی هم، خواه تلویحی و خواه صریح، در این کار ملحوظ می‌شود. تمایز ترجمه‌ی موفق از ترجمه‌ی ناپذیرفتنی با ارزیابی هر دو جنبه صورت می‌گیرد، هم ارزیابی ضعف‌های یک ترجمه و هم ارزیابی مزیّت‌های آن. اما برخی از نظریه‌پردازان نقد ترجمه اعتقاد دارند که داوریِ صریح یا ارزش‌گذاری بر ترجمه‌ها جایی در نقد ترجمه ندارد. به نظر من، برخلاف استنباط رایج از نقد ترجمه در کشور ما، منتقد ترجمه فقط فهرست‌کننده‌ی خطاهای صورت‌گرفته در ترجمه‌ای معیّن نیست، بلکه همچنین کارهای دیگری می‌تواند انجام بدهد که جنبه‌ی تئوریک نقد ترجمه را برجسته‌تر کند، از جمله این‌که او می‌تواند دو ترجمه‌ی مختلف را با رویکردی تطبیقی از حیث نحوه‌ی واگرداندن معانی متن مبدأ با هم مقایسه کند. یک وجه دیگرِ نقد ترجمه که بویژه در کشور ما مغفول مانده است اما اگر به آن پرداخته شود یقیناً جایگاه نقد ترجمه را ارتقا خواهد داد این است که منتقد جنبه‌های گفتمانی ترجمه را بکاود و به این پرسش پاسخ بدهد که مترجم تا چه حد دلالت‌های ثانوی و سایه‌روشن‌های معناییِ گفتمان خاصی را در فرایند ترجمه به متن وارد کرده یا برعکس از آن زدوده است. به طور خلاصه، ارزشیابیْ بیشتر با تعیین برتری یا ضعف ترجمه‌ای معیّن سروکار دارد، حال آن‌که نقد ترجمه بیشتر معطوف به روشن کردن این موضوع است که سازوکار معناسازی در متون ترجمه‌شده چیست و مترجم برای بازآفرینی معانی متن مبدأ چه شیوه‌ها یا رویکردهایی اتخاذ کرده است.

۲. نقد ترجمه را چگونه  تعریف می‌کنید؟

پاینده: اجازه بدهید ابتدا این موضوع را روشن کنیم که چون نظریه‌های ترجمه درباره‌ی متن هستند و ریشه در آن فعالیت آکادمیکی دارند که به طور خاص درباره‌ی کاویدن متن است (نقد ادبی)، عبارت «نقد ترجمه» را (به تأسی از نقد ادبی) نباید مترادف انتقاد از متن ترجمه‌شده دانست. به بیان دیگر، لازم است بین «نقد» و «انتقاد» تمایز بگذاریم. همچنان که در نقد ادبی مقصود از نقد داستان یا فیلم یا شعر یافتن عیب‌های این متون نیست، در نقد ترجمه هم کار منتقد پیدا کردن یا برشمردن اشتباه‌های مترجم نیست. مقالات نقد ترجمه نوعاً در نشریات دانشگاهی منتشر می‌شوند و نباید آن‌ها را با مقالات روزنامه‌ها و مجلات عمومی درباره‌ی کتاب‌های تازه‌ترجمه‌شده خلط کرد. نویسنده‌ی این نوشته‌های اخیر، کتاب‌هایی را که به تازگی ترجمه شده‌اند مرور و معرفی می‌کند و در جریان این کار که بیشتر صبغه‌ای توصیفی دارد، ممکن است به نقاط ضعف ترجمه هم اشاره کند. در واقع، نویسنده‌ی چنین مقاله‌ای می‌خواهد نتیجه بگیرد که آیا این کتاب تازه‌ترجمه‌شده درخور خواندن است یا نه. اما متقابلاً نقد ترجمه نوعی کنش دانشگاهی است که بر اساس نظریه و با به‌کارگیری اصطلاح‌شناسی و روش‌شناسی علمی انجام می‌شود و بیشتر صبغه‌ای تحلیلی دارد. این همان تمایزی است که بین مقالات مطبوعات درباره‌ی آثار تازه‌منتشرشده‌ی ادبی از یک سو و مقالات تخصصی نقد ادبی از سوی دیگر قائل می‌شویم. نقد عملیِ ترجمه فرایندی تحلیلی است که منتقد طی آن متن مبدأ را نیز به دقت و مفصلاً بررسی می‌کند. البته تعاریف نقد ترجمه همان‌قدر متنوع و حتی متفاوت‌اند که تعاریف نقد ادبی در نظریه‌ها و رویکردهای گوناگون این حوزه از علوم انسانی. قاعدتاً در این‌جا بازگوییِ همه‌ی آن تعریف‌ها ممکن یا ضروری نیست. من شخصاً بیشتر به آن تعریفی از نقد ترجمه متمایل هستم که ترجمه را در چهارچوبی از نشانه‌شناسی فرهنگیِ زبان قرار می‌دهد. این تعریف برآمده از نظریه‌ای است که بَزیل هَتیم و ایان مِیسن در کتاب «گفتمان و مترجم» مطرح می‌کنند.

۳. چه ملاک‌هایی را برای نقد ترجمه لازم می‌دانید؟

پاینده: برحسب این‌که کدام رهیافت را در نقد نظری ترجمه اتخاذ کنیم، ملاک‌های نقد هم تغییر می‌کنند. برای مثال، مطابق با نظریه‌ی نیومن، اجتناب از حشو در زبان مقصد، سلیس بودن متن ترجمه و همچنین طبیعی بودن معادل‌های انتخاب‌شده جزو مهم‌ترین معیارهای نقد هر ترجمه‌ای است. در نظریه‌ی متقدم‌ترِ نایدا، بیشتر بر واکنش خواننده‌ی متن مقصد به منزله‌ی ملاکی مهم در نقد ترجمه تأکید می‌شود، به این صورت که به اعتقاد نایدا اگر خوانندگان متن مقصد همان واکنشی را به متن نشان دهند که خوانندگان متن مبدأ به متن اصلی نشان می‌دادند، آن‌گاه می‌توان نتیجه گرفت که مترجم از معادل‌های به قول او «پویا» استفاده کرده و ترجمه‌ی او پذیرفتنی است. پیش‌شرط چنین توفیقی در امر ترجمه، به زعم نایدا، درک درست مترجم از مقصود نویسنده‌ی متن اصلی است. این دیدگاه در آن دسته از نظریه‌های جدید ترجمه که به تأسی از نظریه‌ی «مرگ مؤلف» در نقد ادبی شکل گرفته‌اند، البته محل تردید و چالش بوده است. در نظریه‌های متأخرتر، «فرهنگ» به کلیدواژه‌ای تبدیل شده است که نقش بسزایی در فهم چیستی ترجمه و نحوه‌ی نقد آن ایفا می‌کند. از منظر این نظریه‌ها می‌توان برای مثال این معیار را در نظر گرفت که تأثیر متن ترجمه‌شده در فرهنگ مقصد چه خواهد بود. مواجهه‌ی خواننده با متن ترجمه‌شده صرفاً مواجهه با نوشته‌ای بر روی کاغذ یا نمایشگر کامپیوتر نیست، بلکه مواجهه‌ای گفتمانی با فرهنگ «دیگری» (“the other”) است. این مواجهه ابعادی فرهنگی هم دارد زیرا هر متنی حامل ایدئولوژی و گفتمان است.

۴. سابقه‌ی ترجمه و بطور اخص نقد ترجمه را در دنیا و در ایران چگونه می‌بینید؟ آیا سابقه‌ی قابل ذکری بویژه در این حوزه در کشور ما وجود دارد؟

پاینده: اجازه بدهید سابقه‌ی ترجمه و نقد ترجمه در جهان را عجالتاً در این مصاحبه از دایره‌ی صحبت‌مان خارج کنیم، زیرا این موضوع بسیار گسترده است و خودش می‌تواند عنوانی برای یک گفت‌وگوی جداگانه باشد. اما در خصوص سابقه‌ی نقد ترجمه در ایران باید گفت این سابقه به طور طبیعی با پیشینه‌ی تاریخی ترجمه در کشور ما گره خورده است. هر جا که ترجمه نضج بگیرد، پس از مدتی باید انتظار داشت که نقد ترجمه هم، خواه به صورت فعالیتی متمرکز و سازمان‌یافته و خواه به صورت فعالیتی خودجوش و پراکنده، شکل بگیرد. وقتی مترجمان متعدد موج یا جریانی از ترجمه راه بیندازند، به مرور زمان این پرسش هم مطرح می‌شود که کدام یک از این ترجمه‌ها دقیق‌تر یا «درست‌تر» است و اصلاً آیا «ترجمه‌ی درست» وجود دارد، یا ملاک‌های تعیین ترجمه‌ی برتر چیست. به این دلیل، هرگونه بحث در خصوص سابقه‌ی نقد ترجمه لزوماً با دیرینه‌شناسی ترجمه ارتباط پیدا می‌کند. در خصوص دیرینه‌شناسی ترجمه در ایران باید به اختصار اشاره کنم که ترجمه در کشور ما دوره‌های تاریخی متمایزی داشته است. به عبارتی، با چند نقطه‌ی شروع و چند نقطه‌ی عطف در ترجمه مواجه‌ایم. می‌توان گفت شروع ترجمه در ایران به دوره‌ی پیش از اسلام برمی‌گردد. یکی از، اما نه لزوماً اولین یا حتی مهم‌ترین، برهه‌های تاریخیِ آغاز ترجمه در ایران به عصر هخامنشی در حدود سده‌ی ششم قبل از میلاد مسیح (ع) بازمی‌گردد. نیم‌قرن پس از تشکیل شاهنشاهی هخامنشی و به علت گسترش قلمرو این امپراتوری در سرزمین‌های جدیدی که اقوام متفاوتی داشت، دست‌اندرکاران حکومت متوجه شدند که ترجمه لازمه‌ی بسط‌وگسترش قدرت مرکزی است. به این ترتیب، علاوه بر زبان فارسی باستان، دو زبان ایلامی و آرامی هم به زبان‌های رسمی یا دیوانی دوره‌ی هخامنشی افزوده شدند. هرچند زبان دربار همچنان فارسی باستان بود، اما دستگاه دیوانی هخامنشی احکام حکومتی و سایر مکاتبات مهم را دست‌کم به زبان‌های ایلامی و آرامی ترجمه می‌کرد. باید توجه داشت که زبان‌های دیگری نیز در قلمرو امپراتوری هخامنشی تکلم می‌شدند، مثلاً زبان بابِلی، یونانی، آشوری و لیدیایی. کتیبه‌ی بیستون در حوالی کرمانشاه نمونه‌ی شاخصی از این ترجمه‌ها در عصر هخامنشی است که در آن، فرمان داریوش اول علاوه بر فارسی باستان به دو زبان ایلامی و بابِلی بر تخته‌سنگی بر روی یک صخره حک شده است. اما شکوفایی ترجمه در ایران را باید بویژه در دوره‌ی اسلامی جست‌وجو کرد. با ورود اسلام به ایران در عصر ساسانیان، به تدریج عربی به زبان رسمی دستگاه حکومت تبدیل شد. مانند هر فتح نظامی در طول تاریخ، تلاش برای جایگزین کردن زبان فاتحان یکی از نخستین اقدامات حاکمان جدید بود و از این رو مراکز ترجمه به صورتی سازمان‌یافته در ایران ایجاد شد. این جایگزینی بسیار آهسته صورت گرفت و در واقع تا چندین دهه بعد از ورود اعراب به ایران، دبیران دستگاه حاکم مکاتبات را همچنان به زبان فارسی انجام می‌دادند. یکی از اولین حاکمان عرب که دستور داد زبان عربی رسماً جایگزین فارسی شود، حجاج بن یوسف بود. ترجمه‌ی کمابیش جریان‌وارِ آثار فلسفی، ادبی و بخصوص علمی (در زمینه‌ی طب و داروشناسی) به زبان عربی حدوداً یک قرن پس از ورود اسلام به ایران آغاز شد. این البته یک نقطه‌ی شروع بود که بعدها به نقطه‌ی عطفی هم منجر شد که عبارت بود از ترجمه‌ی قرآن به زبان فارسی. در این زمینه باید به «تفسیر طبری» اشاره کرد که به قولی اولین ترجمه‌ی قرآن به فارسی (یا شاید صحیح این باشد که بگویم یکی از اولین ترجمه‌های باقی‌مانده از قرآن به فارسی) است و به دست تیمی از مترجمان در قرن چهارم هجری انجام شد. از قرآن ترجمه‌های متعدد دیگری هم در حدود همان زمان و دهه‌های بعد انجام شد، از جمله ترجمه‌ی موسوم به «قرآن قدس»، ترجمه و تفسیر موسوم به «قرآن پاک»، «تفسیر اسفراینی»، «تفسیر سورآبادی» و غیره. باید توجه داشت که علاوه بر ترجمه‌ی قرآن به فارسی، آرام‌آرام جریانی هم در ترجمه‌ی آثار باستانی فرهنگ ایرانی به زبان عربی شروع شد. برای مثال، در دوره‌ی سامانیان و بعد از آنان چندین اثر ادبی و فکریِ مهم فارسی به عربی ترجمه شدند، از جمله «خداینامه»، «شاهنامه‌ی ابومنصوری»، «تاریخ بلعمی» و «سندبادنامه». یک نقطه‌ی عطف دیگر در تاریخ ترجمه در ایران تأسیس «بیت‌الحکمه» در قرن سوم هجری (دوره‌ی خلافت مأمون عباسی) است که یکی از نخستین مراکز ترجمه‌ی نظام‌مند و سازماندهی‌شده در ایران محسوب می‌شود. این مرکز نقش بسزایی در تربیت مترجم و گفت‌وگوی میان‌فرهنگیِ فارسی-عربی ایفا کرد و مترجمان «بیت‌الحکمه» آثار فراوان علمی و فرهنگی را از زبان فارسی به عربی منتقل کردند. همچنان که پیشتر اشاره کردم، ورود اسلام به ایران باعث رشد و شکوفایی ترجمه شد و اگر بخواهم نمونه‌های ترجمه یا حتی فقط دوره‌های ترجمه در ایران اسلامی را نام ببرم، سخن به درازا می‌کشد. با این حال لازم می‌بینیم در این مرور گذرا بر دیرینه‌شناسی ترجمه در ایران حتماً به ترجمه در دوره‌ی قاجاریه اشاره‌ای بکنم چون این نیز یکی از نقاط عطف ترجمه در ایران است. دریافت نامه‌ای از ناپلئون به فتحعلی‌شاه، که چون هیچ مترجمی در ایران آن زمان زبان فرانسوی نمی‌دانست ناگزیر برای ترجمه به بغداد فرستاد شد، دربار قاجار را متوجه‌ی ضرورت تربیت مترجم برای برگرداندن متون نوشته‌شده به زبان‌های اروپایی کرد. نخستین موج ترجمه در این دوره را عباس میرزا سازماندهی کرد. از جمله اقدامات او که به تقویت ترجمه از زبان‌های اروپایی منتهی شد، اعزام دانشجو به انگلستان بود، زیرا این دانشجویان پس از فراغت از تحصیل و بازگشت به کشور اقدام به ترجمه در تخصص‌های‌شان کردند و البته باید توجه داشت که تخصص‌های ایشان به علوم فنی و مهندسی و پزشکی محدود نبود و شامل زبان‌های خارجی هم می‌شد. حمایت از ترجمه متعاقباً در دوره‌ی محمدشاه قاجار ادامه پیدا کرد و آثار بسیار زیادی در زمان حکومت او به فارسی ترجمه شدند که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به «هزار و یک شب» اشاره کرد. این جریان در دوره‌ی ناصرالدین‌شاه به شدت تقویت شد، زیرا در این برهه است که آشنایی ما با مدرنیته و شناخت‌مان از نهادهای مدنی مدرن صورتی به مراتب جدی‌تر و مبرم‌تر به خود می‌گیرد. ناگفته نماند که ناصرالدین‌شاه اهل ادبیات و هنر بود و خودش زبان فرانسوی می‌دانست، به طوری که گفته می‌شود در ملاقات با زنی فرانسوی به نام دیولافوا که همسر یک جهانگرد فرانسوی بوده است، به مترجم نیاز نداشت. در مجموع، ناصرالدین‌شاه نگاه همدلانه‌ای به ترجمه داشت و در دوره‌ی او چندین دارالترجمه‌ی رسمی آغاز به کار کردند که اولینِ آن‌ها (موسوم به «دارالترجمه‌ی مبارکه‌ی دولتی») در وزارت انطباعات آن زمان تشکیل شد. در این دارالترجمه گروه نسبتاً بزرگی از مترجمان برای ترجمه‌ی سازمان‌یافته‌ی منابع علمی و تاریخی به زبان فارسی به کار گمارده شدند و مدیریت آن‌ها را تا مدتی اعتمادالسلطنه و بعد از او میرزا محمدحسین ادیب (پدر محمدعلی فروغی) به عهده داشت. به طریق اولی، صدراعظم فرهیخته‌ی ناصرالدین‌شاه، میرزا تقی‌خان امیرکبیر، نقش مهمی در ترویج ترجمه در ایران ایفا کرد. بویژه اقدام او در تأسیس مدرسه‌ی دارالفنون (یا اگر بخواهیم تعبیر قجریِ «مدرسه» را به فارسی معاصر ترجمه کنیم، دانشسرا) در سال ۱۲۳۰ خورشیدی و تدریس علوم در آن‌جا به زبان خارجی، خودبه‌خود ترجمه را به موضوعی درخور اهمیت تبدیل کرد. در مجموع، دوره‌ی ناصری یکی از پُربارترین برهه‌های ترجمه در عصر قاجاریه است و در همین دوره شاهد ترجمه‌های مترجمان صاحب‌نامی همچون میرزا ملکم‌خان ناظم‌الدوله، محمدطاهر میرزا، میرزا جعفر قراچه‌داغی و دیگران هستیم که هریک آثار متعددی را به فارسی ترجمه کردند. البته همزمان با فروپاشی سلسله‌ی قاجاریه، به علت منازعات داخلی و وقوع جنگ جهانی اول و نابسامانی‌ای که آن جنگ در کشور ما ایجاد کرد، وقفه یا افولی در زمینه‌ی همه‌ی فعالیت‌های علمی و بخصوص فرهنگی در کشور ما رخ داد که تبعات منفی آن متأسفانه شامل حال ترجمه هم شد. اما روند ترجمه هرگز متوقف نشد و در دوره‌های بعد (پهلوی اول و دوم و سپس جمهوری اسلامی) با افت‌وخیزهای فراوان تا به امروز ادامه پیدا کرده است. بررسی یا حتی مرور این تحولات از زمان مشروطه تا به امروز در حوصله‌ی این مصاحبه نیست و مجال دیگری می‌طلبد، همین‌قدر درباره‌ی اهمیت ترجمه در دوره‌های اخیر اشاره کنم که ترجمه نقش انکارناپذیری در شکل‌گیری جریان‌های فکری و سبک‌های هنری و ادبی ما داشته است، چندان که مبالغه نیست بگویم برخی از درخورتوجه‌ترین آثار ادبی ما مستقیماً با تأثیرپذیری از ترجمه‌های زمانه‌ی خود نوشته شده‌اند.

ادامه خواندن “مصاحبه‌ی حسین پاینده با خبرگزاری مهر درباره‌ی نقد ترجمه”