پسامدرنیسم چه زمانی به وجود آمد؟

برگی از کتاب نظریه‌های رمان: از رئالیسم تا پسامدرنیسم (انتشارات نیلوفر، چاپ چهارم با ویرایش جدید، پاییز ۱۳۹۹):

رمان‌نویسان مدرن یقین داشتند که ادبیات داستانی برای پرداختن به مدرنیته می‌بایست آزادی‌ها و لذت‌های جدیدِ برآمده از وضعیت مدرن را به نمایش بگذارد، یا مشکلات ناشی از وضعیت مدرن را به نقد بکشد، یا حتی مانع از نابودی آن چیزهایی شود که مدرنیته به نظر می‌رسید از بین خواهد برد. نویسندگان مدرن اعتقاد داشتند که ادبیات داستانی می‌تواند طرز فکر مردم را عوض کند. از نظر آنان، ادبیات داستانی «یگانه کتابِ پُرفروغِ هستی» بود که می‌توانست جانی تازه در کالبد مردم بدمد، همدلی را در میان ایشان اشاعه دهد، و پیچیدگی زیبایی‌شناختی و اخلاقی را به عوالمی بازگرداند که به علت سیطره‌ی فناوری و عقلانیت و مادی‌گرایی رو به اضمحلال نهاده بودند. در رمان مدرن عنصر شک‌اندیشی وجود داشت، لیکن این شک‌اندیشی نیز در خدمت آرمان‌گرایی مدرنیسم بود. این دیدگاه [درباره‌ی رمان] بعدها به‌کلی تغییر کرد، نخست به‌طور تدریجی در تب‌وتابِ سیاسی دهه‌ی ۱۹۳۰ و همچنین با پیامدهای جنگ جهانی اول، و سپس به‌طور قطعی با پیدایش پسامدرنیسم.

پسامدرنیسم زمانی به وجود آمد که ایمان به این آرمان‌گرایی و سایر شکل‌های آرمان‌گرایی مدرن، جای خود را به ناباوری داد. البته مدت‌ها بود که ایمان [به آرمان‌های مدرن] در حال افول بود، ولی اکنون دیگر به نظر می‌رسید که ساختارهای تفکر ایجابی همگی در حال فروپاشی‌اند. اصول [اکید و تخطی‌ناپذیر] جای خود را به الگوها[یی متکثر و اختیاری] دادند و نسبی‌گرایی محض جانشین هر گونه قطعیتِ باقی‌مانده شد. این تحول به دلایل متعددی رخ داد، اما به‌طور کلی می‌توانیم بگوییم که شدت یافتن و نَفَس‌بُر شدنِ همه‌ی جنبه‌های ناخوشایند «مدرنیته» در آن سهیم بودند: فناوری اکنون تبدیل شده بود به بمب اتمی؛ مادی‌گرایی به صورت فرهنگ مصرفی تبلور یافته بود و همچون بیماری‌ای ناآشکار گسترش می‌یافت؛ بیگانگی اُسِ‌اساسِ زندگی شهری بود؛ مفهوم «تمدن» که بعد از جنگ جهانی اول تا حد زیادی بی‌اعتبار شده بود، اکنون دیگر یک دروغ بزرگ تلقی می‌گردید، ظاهرسازی‌ای که فقط شهوت برای کسب قدرت را پنهان می‌کرد. بدین ترتیب، به نظر می‌رسید که مدرنیته جذابیت‌های خود را از دست داده است. اکنون، هم اختیاراتی که مدرنیته به انسان می‌داد بیش از حد کلیت داشت و هم محدودیت‌هایی که بر اختیارات انسان اِعمال می‌کرد. از این اختیارات و محدودیت‌ها چنین برمی‌آمد که مدرنیته پوچ است، یعنی هیچ شالوده‌ای ندارد تا بتوان باورها و احساسات راستین یا آرمان و آرزوهای خود را بر آن بنیان نهاد. این فقدان «مبانی» بیش از هر چیز به معنای «ناباوری به فراروایت‌ها» بود؛ به سخن دیگر، اکنون انسان‌ها به داستان‌های بزرگی که در گذشته طرز فکر و زندگی و کار و احساس و نگارش آن‌ها را تعیین می‌کرد، هیچ باور نداشتند.

هم‌رسانی این مطلب:

دیدگاهی بگذارید!

avatar
  دنبال کردن  
آگاهی از