مصاحبه درباره‌ی کرونا

این مصاحبه در شهریور ۱۳۹۹ انجام شد و در آذر ۱۳۹۹ در کتاب مجموعه مقالاتی با عنوان «درآمدی بر تاریخ کرونا و بیماری‌های همه‌گیر» منتشر شد.


۱. به‌عنوان پرسش نخست و کلی‌تر، این سؤال را با شما در میان می‌گذارم که اصولاً از نگاه شما کارکرد علوم انسانی به‌طور کلی و رشته‌های خاص در آن مثل فلسفه، تاریخ، علوم اجتماعی، علوم روان‌شناختی، علوم سیاسی، مطالعات ادبی و … در مواجهه با پدیده‌ای مثل کرونا چیست و این علوم و متخصصان آن‌ها در قبال این بحران عالم‌گیر چه وظیفه‌ای دارند؟

پاینده: طرح این پرسش بسیار به‌جاست و ژرف‌اندیشی درباره‌اش ــ اگر نه ارائه‌ی پاسخی نهایی به آن ــ بسیار اهمیت دارد. این اهمیت به‌ویژه از آن‌جا ناشی می‌شود که در کشور ما گاه حتی در میان خودِ اصحاب علوم انسانی هم تلقی‌های نادقیق و برخی مواقع نادرستی در خصوص کارکرد یا وظیفه‌ی دانش‌های بشری به چشم می‌خورد. شیوع ویروس کرونا صرفاً یکی از موقعیت‌هایی است که به آشکار شدن نمونه‌هایی از این تلقی‌های پُرمسئله و مناقشه‌انگیز انجامیده است. به اعتقاد من، هر بحران اجتماعی یا سیاسی، یا حتی هر واقعه‌ی مهم که با گذشت زمان از آن با عنوان «رویداد تاریخی» یاد شود، زمینه‌ای برای معلوم شدن این تلقی‌ها به وجود می‌آورد. این قبیل موقعیت‌ها دست‌اندرکاران تحقیق در حوزه‌ی علوم انسانی را به‌طور طبیعی با این پرسش چالش‌دار مواجه می‌کنند که سهم آنان در گذار از این وضعیت چه می‌تواند باشد. در اوضاع پیش‌آمده‌ی کنونی، کادر درمانی و متخصصان علوم پزشکی با تمام توان مشغول ایفای همان نقشی هستند که برایش تربیت شده‌اند. پرستاران، پزشکان، پیراپزشکان، داروسازان، دانش‌آموختگان رشته‌هایی مانند علوم آزمایشگاهی، … در این موقعیت دقیقاً همان کارکردی را دارند که از آنان توقع می‌رود. به طریق اولی، نیروهای انتظامی که این روزها باید انضباط اجتماعی متناسب با اقتضای این اوضاع را نظارت و مدیریت کنند (مثلاً نظارت بر فعالیت‌ها کسب‌وکارها، جلوگیری از سفرهای منجر به آلودگی مناطق غیرآلوده، …) آنچه را از دست‌شان برمی‌آید، کم یا بیش، این‌جا و آن‌جا، انجام می‌دهند. به همین ترتیب، رسانه‌های فراگیر مانند تلویزیون هم با تغییر برنامه‌های‌شان، آموزش و اطلاع‌رسانی و پخش برنامه‌های سرگرم‌کننده برای مردمِ در خانه مانده را در صدر اولویت‌های‌شان قرار داده‌اند تا بدین ترتیب کارکردی متناسب با اوضاع فعلی داشته باشند.

از این مثال‌ها باز هم می‌توان ذکر کرد، اما هدف من بیشتر عطف توجه به غیاب علوم انسانی است. علوم انسانی به معنای لغوی کلمه ناپیدا، نامحسوس و ناموجود است. علوم انسانی کارکرد مشهود و اثرگذاری در فهم این اوضاع از خود نشان نداده است. کم‌ترین توقعی که از اصحاب علوم انسانی می‌رود این است که بتوانند با تبیین این وضعیت، دست‌کم به شناخت چندوچونِ واکنش‌های اجتماعی به شیوع این بیماری یاری برسانند. مدیران اجرایی امور البته در چنین بحرانی، شاید باید گفت به باور و عادت همیشگی، نیازی به علوم انسانی نمی‌بینند. این تعجب‌انگیز نیست، اما شگفتا که خودِ دست‌اندرکاران علوم انسانی هم جایگاه رشته‌هایی مانند فلسفه، تاریخ و ادبیات را «بلندمرتبه‌تر» از آن می‌دانند که جنبه‌ای پراگماتیک برای حوزه‌ی کارشان قائل باشند. گویی که رشته‌های علوم پایه، مهندسی، پزشکی و امثال آن ذاتاً معطوف به کنش‌اند، اما علوم انسانی صرفاً کارکردی توصیفی دارد.

در این روزها به اقتضای فرصت بیشتری که ماندن در خانه به دست داده است، همه‌ی ما امکان پیدا کرده‌ایم نوشته‌های زیادی را به قلم انسان‌شناسان، جامعه‌شناسان، استادان فلسفه، ارتباطات، تاریخ و غیره در فضای مجازی بخوانیم. یک وجه اشتراک که بسیاری از این نوشته‌ها را، به رغم تفاوت دیدگاه‌های نویسندگان‌شان، به هم مربوط می‌کند، بسنده کردن آن‌ها به توصیف است. وجه توصیفی در واکنش‌های نویسندگان این یادداشت‌ها و مطالب آن‌چنان برجسته و چشمگیر است که خواننده گاه از خود می‌پرسد مقصود از این یادداشت یا مقاله چه بوده است، شرح وضعیت موجود یا تحلیل آن؟ این همان ویژگی‌ای است که با اندکی تأمل در خصوص برنامه‌های نقد فیلم هم می‌توانید ببینید، هم در تلویزیون و هم در دانشگاه و انجمن‌های فرهنگی و هنری. منتقد صحنه‌های مختلف فیلم را با جزئیات تعریف می‌کند، شخصیت‌ها را با ذکر نام و شغل و رابطه‌شان می‌شناساند، داستان فیلم را بازمی‌گوید و غیره، اما آنچه مغفول می‌ماند، همانا نقد فیلم (راه بردن به لایه‌های ناپیدای معنای آن) است. از نظر من، وضعیت اجتماعی کنونی ما، اوضاعی که هراس از مرگ به‌نحو متناقض‌نمایانه‌ای در رفتارهای ضداجتماعی با بی‌اعتنایی به آن توأم شده، متنی چندلایه است. لایه‌ی پیدای این متن، جنبه‌های آشکار اجتماعی آن هستند. رفتارهای مشهود عمومی در واکنش به این وضعیت، گفتار انتقادی از دیر اعلام شدن ورود و شیوع این ویروس در کشور، ربط دادن این موضوع به زمان برگزاری انتخابات مجلس، رعایت نکردن الزامات جدی‌تری مانند خودداری از سفر یا اجتناب از تجمع؛ همه‌ی این‌ها صرفاً لایه‌ی پیدای این متن هستند. خوانش این متن با تکیه به مفاهیم نظری در حوزه‌ی علوم انسانی مستلزم عبور از این لایه‌ی پیدا و برملا کردن دلالت‌ها (معانی ثانوی و ضمنی آن) است. آن عده از دوستانی که مثلاً از منظر علوم سیاسی و انسان‌شناسی شرح کاملی از جامعه‌ی تحت این ویروس مهلک ارائه داده‌اند، نتوانسته‌اند از این لایه‌ی پیدا عبور کنند. شرح آنان (مثلاً از مشابهت نقش پزشکان در این وضعیت با نقش روحانیان در برهه‌ی انقلاب سال ۵۷) هرچند جالب و خواندنی است، اما باز هم از تبیین معانی ثانوی رفتارهای آحاد این جامعه‌ی کرونازده به‌مثابه‌ی نوعی متن غفلت می‌کند. چنین مقایسه‌ای، دقیقاً به سبب تلقی معمول ما از تفاوت صنف پزشکان با روحانیان، البته می‌تواند جالب باشد و یقیناً عده‌ی زیادی هم این قبیل یادداشت‌ها را با علاقه می‌خوانند، اما پرسش‌هایی که اصحاب علوم انسانی با آن سروکار دارند، همچنین کارکردی که از آنان توقع می‌رود، خوانش‌هایی نظام‌مند و تأکید می‌کنم خوانش‌هایی متکی بر مفاهیم نظریِ برآمده از علوم انسانی را می‌طلبد. حیرت‌زده کرده خواننده با قیاس مع‌الفارق نمی‌تواند مصداق چنین خوانشی باشد، هرچند که این رویکرد توصیفی می‌تواند، به‌خصوص در میان دانشجویان میان‌مایه و ستایش‌کننده‌ی کاریزما، مخاطبان و علاقه‌مندان متعددی پیدا کند.

عبور از توصیف و رسیدن به تحلیل زمانی رخ می‌دهد که سازوکارهای حاکم بر واکنش‌های انسانی را تبیین کنیم. تا زمانی که رفتارهای آحاد جامعه را صرفاً وصف می‌کنیم، کارمان چندان از کار گزارشگران رسانه‌ها تمایز پیدا نمی‌کند. لازمه‌ی ایجاد این تفاوت، اتخاذ رویکردی مفهومی و تحلیلی است. در مصاحبه مجال نیست که کاربرد رویکردهای مفهومی و تحلیلی را به‌طور کامل در عمل به نمایش بگذاریم، اما از باب نمونه می‌توان به امکانات بالقوه‌ی مفاهیمی مانند کهن‌الگو و رویکرد ملازم با آن (اسطوره‌شناسی) اشاراتی گذرا و خصیصه‌نما کرد. منظر اسطوره‌شناسانه ما را به ژرف‌اندیشی درباره‌ی این موضوع ترغیب می‌کند که شیوع ویروس کرونا تا چه حد سناریویی آخرالزمانی را در افکار عمومی (به‌خصوص لایه‌ی ناخودآگاه این افکار) تقویت کرده است. در وضعیتی که اخبار گسترش این ویروس در اطراف و اکناف جهان و آمار مرگ‌ومیر ناشی از آن هر روز بیشتر از پیش به دلهره درباره‌ی فرجام هولناک دامن می‌زند (پایان انسان به‌منزله‌ی یک گونه‌ی زیستی)، خواه‌ناخواه این فکر که به آخر زمان رسیده‌ایم هم در اذهان تقویت می‌شود. رمان‌ها و فیلم‌های سینمایی متعددی وضعیتی شبیهِ اوضاع امروز را پیش‌تر با واسطه یا رسانه‌ی ادبیات و هنر بازنمایی کرده بودند. امروز ویروس کرونا در کشورهای مختلف، اعم از توسعه‌یافته و در حال توسعه، جولان می‌دهد و ده‌ها هزار انسان مبتلا را با کابوس مرگ مواجه کرده است. اما این وضعیت به آنچه سال‌ها پیش‌تر، حتی دهه‌ها پیش‌تر، در رمان‌های علمی ـ تخیلی توصیف شده بود بی‌شباهت نیست. در آن رمان‌ها می‌خواندیم که انسان با پیشرفت‌های فناورانه به‌ظاهر بر طبیعت و قانونمندی‌های آن چیره می‌شود. به تعبیری، انسان تبدیل می‌شود به خداوندگاری شبیه به خداوندگاران اسطوره‌هایی که خود در زمان‌های کهن خلق کرده بود. با این تحول، انسان خود را قَدَرقدرت می‌پندارد و دیگر از هیچ نیرویی باک ندارد، غافل از این‌که دستکاری در قواعد طبیعیِ جهان پیامدهای اجتناب‌ناپذیری خواهد داشت. در آن رمان‌ها می‌خواندیم که بیماری‌ای شبیه به وبا و طاعون به جان بشرِ سرمست از پیشرفت‌های فناورانه می‌افتد و چنان باعث مرگ و میر می‌شود که انسان‌ها همچون برگ‌های خشک‌شده‌ی درختان در خیابان‌ها فرومی‌افتند و جان می‌سپارند. در چنان شرایطی، بشرِ شکست‌خورده از فناوریِ خلق‌شده به دست خودش، یگانه راه بقاءِ نوعِ خود را در مهاجرت از کره‌ی زمین و آغاز دوباره‌ی چرخه‌ی حیات در سیاره‌ای دیگر می‌بیند. جولان ویروس کرونا مقارن با طرح‌های ناسا برای بررسی امکان مهاجرت انسان به سیاراتی دیگر رخ داده است. پیشبینی وضعیتی که به علت اثر گلخانه‌ای، بحران‌های زیست‌محیطی یا وقوع جنگ هسته‌ای در مقیاسی بزرگ، کره‌ی زمین دیگر برای نوع بشر قابل سکونت نباشد، از مدت‌ها پیش دانشمندان علوم تجربی و کیهان‌شناسان را به آزمایش خاک سیارات دیگر، اعزام فضاپیما به سیارات ناشناخته و … واداشته است. اکنون شاید بهتر دریابیم که ادبیات چگونه از زمانه‌ی خود فراتر می‌رود و وضعیتی آخرالزمانی را پیشبینی می‌کند که نخستین نشانه‌های وقوع آن، ولو در ابعادی فعلاً کوچک‌تر از آنچه در رمان‌های علمی ـ تخیلی می‌خواندیم، عیناً در برابر چشمان ما در حال محقق شدن است.

همه‌گیر شدن ویروس کرونا و نگرانی عمیقی که ما را وامی‌دارد اخبار مرگ و میر را از رسانه‌ها به‌دقت دنبال کنیم، بُعدی کهن‌الگویی از وضعیت فعلی بشر را به نمایش می‌گذارد. هراس از «آخرالزمان» انگیزه‌ی نگارش بسیاری شعرها، نمایشنامه‌ها و رمان‌ها در ادبیات جهان، همچنین انگیزه‌ی ساختن بسیاری فیلم‌های ماندگار در تاریخ سینمای جهان، بوده است. بشر در ناخودآگاه جمعی‌اش همواره از فرجامی هاویه‌ای (آشوبناک) می‌هراسیده است. توصیفی از این فرجام هاویه‌ای را هم در انجیل یوحنا می‌توان خواند و هم در برخی از آیات مکّی در قرآن مجید. نابودی بر اثر توفانی هولناک که آسمان روز را به شب سیاه تبدیل می‌کند، توفانی همزمان با زمین‌لرزه‌ای بی‌سابقه که کوه‌ها را از جا می‌کند، وضعیتی هولناک است که، مطابق با آنچه در کتب مقدس (یکی از اصلی‌ترین منابع کهن‌الگوهای ضمیر ناخودآگاه جمعی) می‌خوانیم بر اثر خطاهای خودِ بشر حادث می‌شود. بشر همواره خواسته است از آخرالزمان بگریزد، غافل از این‌که همان اقداماتی که برای این گریزِ بی‌ثمر انجام می‌دهد، زمینه‌ای می‌شود برای حادث شدن آخرالزمان. بشر را گریزی از مرگ، اَبَرهراس ازلی ـ ابدی انسان، نیست. خیره شدن چشمان هراس‌زده‌ی ما به صحنه‌هایی که رسانه‌های تصویری از شیوع بیماری و مرگ انسان از ویروس کرونا به نمایش می‌گذارند، در واقع مواجهه‌ای است با هراسی کهن‌الگویی. با این اشارات، می‌خواهم نتیجه بگیرم تحلیل اسطوره‌شناسانه‌ی این وضعیت، به‌ویژه با ارجاع به منابع کهن‌الگویی، می‌تواند پرتو روشنی بر حال و روز امروزمان بیندازد.

۲. جایگاه تاریخ به‌عنوان یک رشته/معرفت در این زمینه چیست؟ شما خودتان از علاقه‌مندان و مطرح‌کنندگان برخی از رویکردهای نوین به تاریخ از جمله تاریخ فرهنگی و تاریخ اجتماعی هستید. به عقیده‌ی شما، آیا مورخان بنا به یک نظر قدیمی (و نه الزاماً درست) بنا به ماهیت گذشته‌نگر این معرفت/رشته باید صبر کنند تا این رویداد به امری در گذشته بدل شود؟

پاینده: در پاسخ به سؤال قبلی‌تان اشاره‌ای کردم به این‌که گاه حتی خودِ اصحاب علوم انسانی از ماهیت حوزه‌ی کارشان برداشت نادقیق یا نادرستی دارند. مصداق بارز چنین برداشت نادرستی را در تلقی برخی از دست‌اندرکاران رشته‌ی تاریخ می‌توان دید. از نظر ایشان تاریخ همیشه معطوف به امر ماضی است، همیشه به وقایع رخ‌داده و روزگاری سپری‌شده می‌پردازد. کتاب‌های تألیفی این اشخاص، برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی‌شان، و کلاً فهمی که از رشته‌ی تاریخ به نمایش می‌گذارند حکایت از این دارد که از نظر آنان کارکرد تاریخ‌پژوهان در بهترین حالت عبارت است از به دست دادن تصویری «مطابق واقع» و «موثق» از آنچه پیش‌تر رخ داده. از این رو، ایشان اصلاً واژه‌ی «تاریخ‌پژوه» را به کار نمی‌برند. آن‌ها خود را «تاریخ‌نویس» می‌دانند. فرق این دو واژه را، با یاری گرفتن از دو مفهوم مهم در نظریه‌های نقادانه می‌توان بیان کرد. این دو مفهوم را این‌جا از بحث‌های رولان بارت و اُمبرتو اکو در خصوص دو گونه متن به یاری می‌گیرم. مطابق با نگرش سنتی که در کشور ما گفتمان رسمی نیز بر آن صحّه می‌گذارد، تاریخ متنی صرفاً «خواندنی» و، به تعبیر اکو، «بسته» است. بارت استدلال می‌کند که اگر متن ادبی (و ما می‌توانیم اضافه کنیم کمابیش هر متنی) را صرفاً رسانه‌ای «خواندنی» بدانیم، مخاطب را در جایگاه پذیرنده‌ی منفعل معانی ثابت قرار می‌دهیم. در چنین جایگاهی، خواننده تابع بی‌چون‌وچرای مقدراتی می‌شود که مؤلف پیشاپیش برایش رقم زده است. معنای متن یک بار برای همیشه «مقرر» شده است و خواننده هنگام مواجهه با آن مانند کسی که هدیه‌ای را دریافت کرده، فقط جعبه‌ی هدیه را باز می‌کند و از محتویاتش باخبر می‌شود (از قضا همین کلمه‌ی «باخبر» و مترادف‌های آن مانند «مطلع»، جزو پُربسامدترین واژه‌هایی است که این قبیل استادان تاریخ در گفتار و نوشتارشان به کار می‌برند). بارت متقابلاً متن «نوشتنی» را ساحتی خلاقانه برای برهم‌کنش خواننده با متن می‌داند. متن نوشتنی از قبل وجود ندارد، بلکه دربرگیرنده‌ی ساختمایه‌هایی است که خواننده استفاده می‌کند تا متن را برسازد. پس هیچ معنای پیشینی، ثابت و نیّت‌شده‌ای نمی‌تواند فهم خواننده از متن را محدود و متعیّن کند، یا معنایی دیگر را (تا آن‌جا که ادله، شواهد، قرائن و استدلالی درباره‌شان ارائه شده باشد) باطل جلوه دهد. همین دیدگاه را اُمبرتو اکو این‌طور بیان می‌کند که متن عرصه‌ی بازی نشانه‌هاست. تغییر چیدمان نشانه‌ها منجر به برساختن معانی نوپدید می‌شود، معانی‌ای که قبلاً در هیچ برهه‌ای از زمان درباره‌ی آن متن مطرح نشده بود. هرچقدر «متن بسته» آزادی خواننده برای برهم‌کنش مختارانه با متن را تحدید می‌کند، متقابلاً «متن گشوده» امکانی لایتناهی برای بازآفرینش به وجود می‌آورد (دقت کنید بازآفرینش، نه «بازسازی» که جزو واژگان مورد علاقه‌ی این قبیل استادان تاریخ است). تلقی متداول از تاریخ و رشته‌ی تاریخ، دقیقاً «متن خواندنی و بسته» است. این تاریخ‌نگاران خود را راویانی قابل‌اعتماد معرفی می‌کنند و مدعی حقیقت‌گویی‌اند (ایضاً «حقایق تاریخی» تعبیری است که این استادان عاشقانه به کار می‌برند). آن‌ها شرح‌هایی ایستا، قطعی، مناقشه‌ناپذیر و البته عاری از ابهام از رویدادهای گذشته به دست می‌دهند.

در تقابل با این دیدگاه، من از ایده‌ی «تاریخ‌پژوهی» حمایت می‌کنم، که تبیین تاریخ را نوعی کنش بازآفرینشی، گفتمانی، نوشتنی و باز می‌داند. دقت بفرمایید که من تبیین تاریخ را «کنش» محسوب کردم. کنش حکایت از نقش فعالی است که سوژه (خواننده/تاریخ‌پژوه) در تعامل (برهم‌کنش) با اُبژه (متن/تاریخ) انجام می‌دهد. محقق تاریخ، کنشگر است نه کنش‌پذیر، فعال است نه منفعل. تاریخ با هر پژوهش تاریخی از نو برساخته می‌شود و معنای متفاوتی پیدا می‌کند. آن استادان سنتی‌ای که تلاش می‌کنند راه را بر این معانی متکثر ببندند، به رشته‌ی تاریخ هم خیانت می‌کنند، زیرا بازگویی مکرر روایتی ثابت از گذشته نیاز به معرفت جدید را زائد جلوه می‌دهد و به مرور زمان رشته‌ی تاریخ به حوزه‌ای اشباع‌شده و حتی تمام‌شده از علوم انسانی تبدیل می‌شود. تمام‌شده از این حیث که روایت رسمی و یکتای تاریخ، پس از تثبیت شدن اصولاً نیاز به تاریخ‌شناسی را غیرضروری می‌کند و آن‌گاه وقتی این رشته کارکردی نداشته باشد، یعنی تولیدکننده‌ی معرفت جدیدی نباشد، در مجموعه‌ی علوم انسانی به حاشیه رانده خواهد شد و تعطیل می‌شود. به این ترتیب، خودِ رشته‌ی تاریخ تبدیل می‌شود به «تاریخ» (موضوعی سپری‌شده و متعلق به زمان‌های دور).

همسو با نگرشی که تاریخ را «متن باز» می‌داند، من معتقدم پژوهشگر تاریخ برای به دست دادن تبیینی از رویدادها هیچ‌گاه منتظر سپری شدن زمان نمی‌ماند. کرونا در زمان حال حدوث دارد و هنوز به‌اصطلاح «به تاریخ نپیوسته است»، اما این بدان معنا نیست که تاریخ‌پژوه از پرداختن به آن معاف باشد. تاریخ همین‌جاست، در برابر دیدگان ما، در تجربه‌ی امر روزمره، در رسانه‌ها، در فضای مجازی، در رفتارهای اجتماعی، در کشاکش پاره‌گفتمان‌ها با گفتمان مسلط، در روابط قدرت، در متون ادبی، در سریال‌ها، در فیلم‌ها و رمان‌ها. رشته‌ی تاریخ با امر حَیّ‌وحاضر here and now)) سروکار دارد، نه لزوماً یا منحصراً با گذشته. امر حَیّ‌وحاضر، یا به تعبیر اصحاب مطالعات فرهنگی «امر روزمره»، نقطه‌ی وصل رشته‌ی تاریخ با نقد ادبی، مطالعات ارتباطی، انسان‌شناسی و سایر دانش‌های بشری است. تلقی سنتی از رشته‌ی تاریخ بر پایه‌ی این اصل شکل گرفته است که کار استاد تاریخ به کار باستان‌شناس تقرّب می‌کند، در حالی که از نظر من مبرم‌ترین وظیفه‌ی استاد تاریخ تبیین همین جامعه‌ی کرونازده‌ی امروز است، که البته به‌شایستگی میسّر نمی‌شود مگر این‌که دیدگاه «تاریخ به‌منزله‌ی متن نوشتنی» یا «تاریخ به‌منزله‌ی متن باز» را اتخاذ کنیم و بتوانیم وضعیت امروز را همچون نوعی متن خوانش کنیم.

۳. اصولاً مورخان و اهالی تاریخ با چه روش‌هایی می‌توانند برای مواجهه با این پدیده یاری برسانند؟

پاینده: یکی از این روش‌ها، می‌تواند رویکرد تاریخ‌شناسی تطبیقی و بینامتنی باشد. اگر هر رویداد یا وضعیت تاریخی را نوعی متن بدانیم و قائل به رابطه‌ی بینامتنی بین وقایع باشیم، آن‌گاه در مقام تاریخ‌پژوه می‌توانیم وضعیت کنونی را موازی با موقعیت‌های مشابه تاریخی دیگر قرائت کنیم. حتی لزومی ندارد که هر دو متنی که به‌موازات هم خوانش می‌کنیم رویدادی حادث‌شده باشند. برای مثال، جامعه‌ی کرونازده به‌مثابه‌ی متن حادث‌شده می‌تواند موازی با رمانی تاریخی به‌منزله‌ی متنی تخیلی (غیرحدوثی) قرائت شود، یا حتی موازی با رمانی علمی ـ تخیلی. شیوع سریع کرونا و نفوذ هلاکت‌آور آن به کشورهایی در اکناف جهان عالمان علوم انسانی را نه‌فقط با وضعیتی جدید بلکه با پرسش‌هایی ماهیتاً متفاوت با پرسش‌های پیشاکرونایی مواجه کرده است. همین روزهای اخیر گزارش‌ها حکایت از آن دارند که در برخی کشورهای آمریکای لاتین کثرت کشته‌شدگان باعث رها کردن جنازه‌ها در معابر عمومی شده است. در رویارویی با مرگ مجسم که این‌جا و آن‌جا در جهان جولان می‌دهد، انسان خود را مقهور و عاجز می‌بیند. شاید در ادوار گذشته‌ی تاریخ چنین عجزی با میزان پیشرفت علم تناسب داشت، اما انسان قدرقدرتِ پسامدرن که به فناوری نو می‌بالد و سودای تسخیر کیهان را دارد طبیعتاً از این ناتوانی شگفت‌زده شده است. اگر با رویکرد ادبیات تطبیقی، متن‌های تاریخی را از حیث تطبیقی قابل‌بررسی بدانیم، آن‌گاه با خوانش‌های موازی می‌توانیم پژواک‌های بینامتنی جالبی پیدا کنیم، پژواک‌هایی که ما را به همان لایه‌های ناپیدای معنایی رهنمون می‌کنند که در پاسخ به سؤال اولِ شما اشاره کردم. مقصودم از «پژواک بینامتنی» مشابهت‌های مضمونی و ساختاری است که متون/رویدادهای تاریخی را در گستره‌ی بزرگی از زمان و مکان به هم متصل می‌کند. مضمون «درماندگی انسان در مقابل قدرت طبیعی یا فراطبیعی (متافیزیکی)» از دیرباز در طیفی از آثار هنری تجسمی به چشم می‌خورد. سایر بیماری‌های عالَم‌گیر که بشر در برهه‌های پیشینِ تاریخ با آن‌ها دست‌وپنجه نرم کرده است، مانند وبا و طاعون، به همین میزان می‌توانند مواد و مصالح خوانش‌های تطبیقی با رویکردی بینامتنی باشند. حاصل چنین خوانش تطبیقی‌ای یافتن الگوهای اندیشگانی همسان است. به اعتقاد من، اگر پژوهش‌های تاریخی بتوانند این الگوهای اندیشگانی را تبیین کنند، بخش بزرگی از دلایل واکنش‌ها و تلقی‌های مردم در جامعه‌ی کنونی برای‌مان روشن خواهد شد.

۴. سایر رشته‌های علوم انسانی مثل علوم اجتماعی و علوم سیاسی و … در مواجهه با این پدیده چه نیازی به تاریخ دارند؟ آیا اصلاً نیازی دارند؟

پاینده: اگر تاریخ را فراتر از «بازگویی امر حادث‌شده» و به معنای «معرفت به تطور هستی در طول زمان» در نظر بگیریم، آن‌گاه باید گفت همه‌ی رشته‌های علوم انسانی، از جمله ــ و شاید باید گفت به‌ویژه ــ طیف رشته‌های علوم اجتماعی و علوم سیاسی، حتماً نیازمند رابطه‌ای انداموار (ارگانیک) با رشته‌ی تاریخ‌اند. هیچ تحلیلی از رفتارهای اجتماعی نمی‌تواند بدون اعتنا به تطور تاریخی این رفتارها کامل باشد. عالِم علوم اجتماعی همواره می‌کوشد واکنش‌های آحاد جامعه به امور و رویدادها را فهم‌پذیر کند، اما چنین فهمی چگونه می‌تواند بدون تباین رفتارهای نوپدید با رفتارهای پیشین صورت بگیرد؟ اگر هم در میان مردم الگوی کاملاً بی‌سابقه‌ای از رفتار، یا تلقی اجتماعی کاملاً جدیدی نضج گرفته باشد، عالِم علوم اجتماعی باز ناگزیر از ارجاع به پیشینه‌ای متفاوت است تا راه برای تبیین امر نو هموار شود. به طریق اولیٰ، تحلیل درست شکلبندی‌های سیاسی و موازنه‌ی قدرت در وضعیتی مانند آنچه امروز شاهدش هستیم، میسّر نمی‌شود مگر این‌که عالِم علوم سیاسی بتواند تطور تاریخ‌مبنای این شکل‌بندی‌ها، همچنین تغییر و تحول گفتمان‌ها و تبعات آن در قدرت سیاسی را در تحلیل خود ملحوظ کند. از این حیث، ارجاع متقابل به تاریخ در سایر رشته‌های علوم انسانی همان‌قدر اهمیت دارد که برخورداری از نگرشی فلسفی. فلسفه و تاریخ در زمره‌ی ارکان علوم انسانی‌اند و هیچ پژوهشگری در این حوزه نمی‌تواند خود را از معرفت حاصل از این دو رشته بی‌نیاز محسوب کند.

مثالی از حوزه‌ی کار خودم، نظریه و نقد ادبی، می‌زنم. وضعیتی که امروز بر اثر شیوع کرونا در جامعه تجربه می‌کنیم، با فاصله‌ای زمانی در آینده‌ای نه‌چندان دور حتماً دستمایه‌ی نگارش رمان‌هایی خواهد شد. گزارش‌هایی که رسانه‌ها از مرگ بیش از یک میلیون انسان و درد و رنج بیش از چهل‌وپنج میلیون بیمار مبتلا به کرونا (تا به  امروز) منتشر می‌کنند، بعدها در تخیل خلاق نویسندگان تبدیل به داستان‌هایی خواهد شد که همین وضعیت واقعی را در قالب روایت‌های تخیلی برای‌مان بازآفرینی می‌کنند. به گمانم هیچ خوانش نقادانه‌ای از آن رمان‌ها کامل یا مجاب‌کننده نخواهد بود مگر این‌که منتقد با اتخاذ رویکرد و نگرشی تاریخی بازنمایی‌های ادبی پیشین از بیماری‌های همه‌گیر را در تحلیل خود بگنجاند. همه‌ی رمان‌های مشهوری که در گذشته به نحوی از انحاء به بیماری‌های همه‌گیر پرداخته‌اند (مانند طاعون از آلبر کامو)، پس‌زمینه‌ی تاریخیِ ادبی‌ای را تشکیل می‌دهند که خوانش رمان‌های آینده درباره‌ی جامعه‌ی کرونازده مستلزم ارجاع به آن‌‌ها خواهد بود. بدون این ارجاع، تطور نگرش‌ها (شاید هم ایستایی نگرش‌ها) درباره‌ی تأثیر اجتماعی بیماری‌های واگیردار و مهلک از چشم منتقد ادبی پنهان می‌ماند.

۵. امروز گفته می‌شود که برای مبارزه با کرونا باید همه دست‌به‌دست هم دهیم و هیچ فرد یا گروه یا نهاد یا جامعه یا کشوری به‌تنهایی نمی‌تواند از پس آن بر آید و بنا بر این نیازمند اتحادی میان همه انسان‌ها از هر قشر و گروه و دسته و طبقه و جامعه‌ای هستیم. آیا موافق این مقایسه هستید که علوم انسانی و اصولاً همه‌ی معارف بشری هم برای مبارزه با این پدیده نیازمند اتحاد و همبستگی با یکدیگرند، هم در سطح کنشگران و هم از حیث موضوعاتی که به آن‌ها می پردازند؟ به عبارت دیگر، آیا موافق این سخن هستید که امروز رویکرد میان‌رشته‌ای با هدف همکاری صاحب‌نظران از حوزه‌های مختلف بیش و پیش از هر زمانی مورد نیاز و ضرورت است؟

پاینده: بله، قطعاً. یکی از مشکلات بزرگ علوم انسانی در کشور ما دقیقاً همین است که دست‌اندرکاران این رشته‌ها، اگر نه در حرف اما در عمل، خود را از همکاری متقابل بی‌نیاز می‌دانند و تصور می‌کنند بینشی که به واسطه‌ی رشته‌ی خودشان از این وضعیت به دست آورده‌اند، به‌تنهایی برای فهم اوضاع کنونی کفایت می‌کند. ضرورت همکاری‌های چندرشته‌ای و میان‌رشته‌ای در محافل علوم انسانی آن‌قدر تأکید می‌شود که دست‌کم در حرف تقریباً به موضوعی انکارناپذیر تبدیل شده است. اما همین کسانی که در حرف بر مطالعات میان‌رشته‌ای صحّه می‌گذراند، در پس ظاهر فریبنده‌ی اجماعی که به نمایش می‌گذراند، آن‌جا که باید کنشی از خود بروز دهند، باز هم به رسم شاید تاریخی ما ایرانیان، به قول حافظ «آن کار دیگر» می‌کنند. از یک سو می‌پذیرند که اصحاب رشته‌های مختلف باید مفاهیم و روش‌شناسی‌های یکدیگر را در پژوهش‌های‌شان به کار گیرند، و از سوی دیگر وقتی پروپوزال پایان‌نامه و رساله را در جلسات گروه‌های آموزشیِ خودشان بررسی می‌کنند سرسختانه از واگذاری راهنمایی و حتی مشاوره‌ی این رساله‌ها به همکاران سایر گروه‌های آموزشی ممانعت به عمل می‌آورند. یا وقتی پیشنهاد می‌شود درسی به همکار دیگری از گروه آموزشی متفاوتی واگذار شود، حیرت و مخالفت می‌کنند. سخن گفتن از همکاری میان‌رشته‌ای البته نابه‌جا نیست، اما اگر با واقعیت تاریخیِ فرهنگ مزوّرانه‌ای ‌که عملاً مانع از چنین همکاری‌ای می‌شود منتقدانه برخورد نکنیم، آن‌گاه حاصل این سخن فراتر از همان همایش‌های پایان‌ناپذیری نخواهد بود که بیهودگی‌شان را پیش‌تر تجربه کرده‌ایم.

به گمان من، این همکاری میان‌رشته‌ای فقط وقتی امکان‌پذیر می‌شود که گفتمانی دموکراتیک و حاکی از احترام به تنوع و تکثر در میان خود اصحاب علوم انسانی شکل بگیرد. چنان‌که در کتاب نقد ادبی و دموکراسی نیز به تفصیل استدلال کرده‌ام، در غرب شکل‌گیری نگرش‌های متباین در حوزه‌ی نقد ادبی به پشتوانه‌ی سنت فلسفی‌ای میسّر شد که قدمتش به یونان باستان می‌رسد. شالوده‌ی این سنت، باور عمیق به این موضوع است که هر دستگاه فکری و فلسفی صرفاً یک تلاش برای فهم هستی و کائنات است، نه سخن نهایی. اگر با این دیدگاه عموماً پذیرفته‌شده در جامعه‌شناسی زبان موافق باشیم که تعبیرهای زبانی همواره اعتقادات بسیار عمیق و ریشه‌دار در اذهان آحاد جامعه را بازمی‌تابانند، آن‌گاه باید کمی تأمل کنیم که تعبیری مانند «یک کلام، ختم کلام!» چرا در زبان فارسی به وجود آمده است، یا چرا این‌قدر وِرد زبان عام و خاص است. مترادف‌های این تعبیر، اصلاحات و مثل‌های مشابهِ آن، چنان به‌وفور به ذهن ما فارسی‌زبانان متبادر می‌شود که نیازی به ذکر نمونه‌های بیشتر نیست. زبان، مبیّن و تبلوردهنده‌ی باورهای اجتماعی ماست و در این مورد به نظر می‌رسد از باوری به‌غایت نادرست حکایت می‌کند که بدبختانه در میان اصحاب علوم انسانی هم، به رغم انکارها، شیوع دارد. این فقط کرونا نیست که مشکلاتی بس بزرگ برای‌مان ایجاد کرده است؛ اگر اهلیت علوم انسانی داشته باشیم، ای‌بسا به بررسی باورها و نگرش‌های مهلک هم تشویق بشویم، باورها و نگرش‌هایی که هم شیوع‌شان از کرونا بیشتر است و هم پیامدهای ویرانگرانه و مهلک‌شان.

مصاحبه‌ی حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» (۲)

آنچه در زیر می‌خوانید، بخش دوم (آخر) از مصاحبه‌ی دکتر حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» است که در شماره‌ی اخیر این نشریه (بهمن ۹۹) منتشر شد.


۸. شما از تحریف آراء و اندیشه‌های فروید به عنوان یکی از انگیزه‌های خود در ترجمه‌ی اصل آثار او یاد کرده‌اید. مهم‌ترینِ این تحریف‌ها چه بوده است؟

پاینده: به نظرم پاسخ مفصل و دقیق به این پرسش را می‌توانید بهتر از گفتار من در مصاحبه‌ها و نوشتارهای یکی از پرکارترین معرفی‌کنندگان روان‌کاوی در دوره‌ی متأخر در کشور ما، یعنی آقای دکتر محمد صنعتی، بیابید. با ایشان همرأی هستم که بخش بزرگی از سوءتفاهم‌ها و بدفهمی‌ها از این نظریه در کشور ما، ریشه در معرفی‌های نادقیق و سطحی‌ای دارد که متأسفانه توسط برخی از اشخاص صاحب‌نام و بی‌تردید از جهاتی دیگر قابل احترام صورت گرفته است. این افراد، از اواخر دهه‌ی چهل خورشیدی و به‌ویژه در ابتدای دهه‌ی پنجاه در سخنرانی‌های‌شان تصویری ناقص و حتی مخدوش از روان‌کاوی ارائه دادند که مطابق با آن گویا این نظریه فقط درباره‌ی امیال جنسانی است. بدتر این‌که آن اشخاص چنین القا کردند که روان‌کاوی هر گونه میدان دادنِ بی‌محابا به امیال یادشده را مجاز می‌داند. این نوع معرفی نادرست با تمرکز بر مفاهیمی مانند «عقده‌ی اُدیپ»، البته باز هم با بدفهمی همین مفهوم، موجب آن شده است که حتی در کتاب‌های رسمی در نهادهای آموزشی از فروید به‌عنوان مروج بی‌بندوباری اخلاقی نام برده شود. هیچ ادعای دیگری درباره‌ی روان‌کاوی و بنیانگذارش نمی‌تواند تا به این حد تحریف‌شده و عاری از حقیقت باشد. خودِ فروید در یکی از متونی که ترجمه‌اش را در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» می‌توانید بخوانید، در این زمینه چنین می‌گوید: «روان‌کاوی هرگز کلمه‌ای در دفاع از باز کردن غُل و زنجیرِ غرایز که می‌تواند به جامعه صدمه بزند ابراز نکرده است. برعکس، این نظریه به ما هشدار و اندرز داده است که برخوردمان با این موضوع را تصحیح کنیم.» مایلم تأکید کنم که من از نیّات این اشخاص سخن نمی‌گویم، بلکه از آن تصویری از فروید و روان‌کاوی صحبت می‌کنم که بر اساس سخنرانی‌ها و نوشته‌های آنان در اذهان عمومی ما شکل گرفته است. به هر حال، همین تصویر مخدوش باعث شده است که حتی امروز هم روان‌کاوی به‌منزله‌ی یک رشته‌ی دانشگاهی در هیچ‌یک از دانشگاه‌های ما تدریس نشود و آن کسانی هم که به سبب میان‌رشته‌ای بودن حوزه‌ی فعالیت‌شان، مثلاً در نقد ادبی، به روان‌کاوی می‌پردازند با انواع مشکلات و محدودیت‌ها و بلکه توبیخ‌ها و توهین‌ها مواجه شوند.

۹. یکی از مشکلات مهم ترجمه‌ی رساله‌ها و جستارهایی که شما در دو جلد مجموعه آثار فروید ترجمه کرده‌اید مسئله‌ی ترجمه‌ی دستگاه واژگانی خاص متفکری چون فروید است. شما در انتهای هر دو جلد واژه‌نامه‌ی مفصلی هم ارائه کرده‌اید. در این راه چقدر از تجربه‌ی مترجمان پیشین بهره بردید و چقدر ناچار به نوآوری در واژه‌سازی‌هایی شدید و اساساً مهم‌ترین چالش ترجمه‌ی این رساله‌ها و جستارها برای شما چه بود؟

پاینده: بله، یکی از دشواری‌های ترجمه از اندیشمندانِ صاحب‌نظر همین است که آنان برای بیان آراء و اندیشه‌های‌شان از مصطلحات جدیدی استفاده می‌کنند که خود ابداع کرده‌اند. دلیل آن‌ها برای این کار موجّه به نظر می‌رسد: اگر می‌توانستند برای بیان افکارشان از اصطلاحات موجود استفاده کنند که دیگر نیازی به نظریه‌پردازی‌های جدید نداشتند. خودِ همین موضوع که آن‌ها نظریه‌های جدیدی پرداخته‌اند به این معناست که مفاهیم و لذا تعابیر قبلی تکافو نمی‌کرده است. هر مترجمی هم که بخواهد از چنین اشخاصی ترجمه کند، باید آماده‌ی برخوردن به دشواری‌هایی باشد که از کاربرد همین اصطلاحات جدید ناشی می‌شوند. گاه فرایند ترجمه چند روز متوقف می‌ماند تا شما ببینید در ترجمه‌های قبلی برای فلان اصطلاح چه معادلی به کار رفته بوده است. تازه در آن صورت هم بعید نیست به این نتیجه برسید که معادل قبلی اصلاً رسا یا درست نبوده و لازم است که خودتان دست به معادل‌سازی بزنید. گرایش من عموماً به این است که خودم معادل جدیدی نسازم، زیرا این کار به آشفتگی موجود در زمینه‌ی معادل‌های به‌کاررفته برای اصطلاحات تخصصی دامن می‌زند. خواننده کتابی را در موضوعی می‌خواند و با اصطلاحاتی آشنا می‌شود، اما بعد وقتی کتاب دیگری در همان موضوع می‌خواند سر در نمی‌آورد که چرا معادل‌ها این‌جا فرق دارند. در واقع، خواننده ناگزیر می‌شود برای فهم کتاب دوم دائماً بررسی کند که این معادل‌های جدید به جای کدام معادل‌ها در کتاب قبلی به کار رفته‌اند. به این دلیل، خودم ترجیح می‌دهم وقتی قبلاً معادل رسایی به کار رفته، یا معادلی به‌مرور زمان کاملاً رواج پیدا کرده است، همان را به کار ببرم. اما در جریان ترجمه‌ی این دو کتاب مکرراً به معادل‌هایی برخوردم که یا بسیار قدیمی و یا به‌کلی نادرست بودند. برای مثال، در ازای اصطلاح sublimation قبلاً معادل «تصعید» به کار می‌رفت که الان برای‌مان رنگ‌وبویی بیش از حد عربی دارد و به نظر می‌رسد ذائقه‌ی واژگانیِ خوانندگان معاصر بیشتر به «والایش» نزدیک شده است. در جریان ترجمه‌ی این آثار همچنین به اصطلاحات متعددی برخوردم که قبلاً در هیچ اثر ترجمه‌شده‌ای از فروید به کار نرفته بودند و لذا معادلی هم در زبان فارسی برای آن‌ها پیشنهاد نشده و به کار نرفته بود. در مواجهه با این اصطلاحات ناگزیر در درجه‌ی اول به سایر آثار فروید مراجعه کردم تا ببینم خودِ او چه تعریفی از معنای آن‌ها به دست می‌دهد. سپس ضمن مشورت با برخی دوستان روان‌کاو از قبیل دکتر حسین مجتهدی و دیگران، کوشیدم معادلی برای آن اصطلاحات ابداع کنم. این بخش از کار بسیار وقت‌گیر بود، چون پیش رفتن ترجمه منوط به تصمیم‌گیری درباره‌ی همین قبیل اصطلاحات بود که در متون بعدی مرتباً تکرار می‌شدند. «برجامانده‌های یادافزا»، «روان‌رنجوری گذشته‌مبنا»، «تأثرپذیری عاطفی»، «تکانه‌ی برآمده از آرزو»، «جنسانی‌نگری»، «کامینه‌گزینی» و … برخی از معادل‌هایی هستند که ناگزیر خودم ابداع کردم. برای انتخاب یا درست کردن رساترین معادل‌ها همچنین تقریباً به همه‌ی فرهنگ‌های تخصصی روان‌شناسی مراجعه کردم، از جمله واژه‌های مصوب فرهنگستان. شاید برخی از معادل‌هایی که به ذهنم رسید و به کار بردم قبلاً در ترجمه‌ای دیگر به کار رفته باشند که من ندانم. اما به هر حال تلاش کردم از این اصل پیروی کنم که اگر قبلاً معادل درست و قابل‌فهمی به کار رفته، همان را استفاده کنم و اگر هم چاره‌ی دیگری نیست، دست به معادل‌سازی بزنم. واژه‌نامه‌های انگلیسی به فارسی و فارسی به انگلیسی را در پایان هر دو کتاب به دست داده‌ام تا مترجمان بعدی اگر آن معادل‌ها را مناسب دیدند در ترجمه‌های‌شان به کار ببرند و بدین ترتیب آرام‌آرام به نوعی اجماع عملی درباره‌ی معادل اصطلاحات روان‌کاوانه نزدیک شویم.

۱۰. دو مجلدی که شما از آثار روانکاوانه و نقادانه فروید منتشر کردید شامل گزیده‌هایی (مستقل) از مهم‌ترین آثار فروید است. آیا گام بعدی برای شما ترجمه‌ی کامل آثار کلاسیک فروید مثل «پژوهش‌هایی درباره هیستری»، «تعبیر رویا»، «آسیب‌شناسی روانی زندگی روزمره» و «سخنرانی‌های مقدماتی درباره‌ی روان‌کاوی» خواهد بود یا این پروژه‌ی ترجمه را در همین‌جا خاتمه‌یافته می‌بینید؟

پاینده: آثاری که شما نام بردید همگی قبلاً به فارسی ترجمه شده‌اند و از اکثرشان نیز بیش از یک ترجمه در دست داریم، ضمن این‌که باید در نظر بگیرید ترجمه‌ی چنین آثاری فرایندی طولانی و مستلزم فراغت فکری‌ای است که در فرهنگ ما کمتر پیش می‌آید. همچنین باید دید که آیا این آثار مشخص نیاز به ترجمه‌ی مجدد دارند یا خیر. شخصاً به مترجمان آثاری که شما نام بردید ادای احترام می‌کنم و یقین دارم برای برگرداندن این متون به زبان فارسی زحمت وافر کشیده‌اند.

۱۱. اشاره کردید که ترجمه‌ی این آثار را سال‌ها پیش آغاز کردید. به غیر از دشواری‌هایی که ترجمه کردن از متفکران بزرگی همچون فروید دارد، آیا هیچ مشکل دیگری در این سال‌ها شما را از ادامه‌ی کار مأیوس نمی‌کرد؟ چون ارزش ترجمه را به‌خصوص در نظام دانشگاهی ما به‌درستی نمی‌دانند و بیشتر برای تألیف ارزش قائل می‌شوند.

پاینده: همان‌گونه که در پاسخ به پرسش اول‌تان توضیح دادم، ایده‌ی ترجمه‌ی دو مجلدی که اکنون در پاییز سال ۱۳۹۹ منتشر شده‌اند، در واقع پاییز سال ۱۳۷۳ و با فصلنامه‌ی «ارغنون» در ذهنم شکل گرفت که بخشی از شماره‌ی سومش درباره‌ی مبانی نظری مدرنیسم به روان‌کاوی اختصاص داشت. مقدمه‌ای که در آن شماره راجع به فروید نوشتم، همراه با دو اثری که از او ترجمه کردم، مرا به برداشتن باری ترغیب کرد که اکنون پس از ۲۶ سال زمین گذاشته شده است. مقصودم این نیست که ۲۶ سالِ تمام مشغول ترجمه‌ی دو جلد کتاب بوده‌ام، بلکه این فکر و تلاش که آن زمان شروع شد، سال‌ها من را رها نکرد و در این مدت به تناوب و به رغم وقفه‌هایی که همگی ناخواسته بودند، کار را ادامه دادم تا به سرانجام رسید. فصلی از رساله‌ی «خود و نهاد» را ترجمه می‌کردم و فصل بعدی‌اش به سبب همین وقفه‌ها گاه تا چند ماه روی زمین می‌ماند. شروع به ترجمه‌ی مقاله‌ی «شخصیت‌های روان‌آزار روی صحنه» می‌کردم و درست میانه‌ی راه مجبور می‌شدم ترجمه‌اش را چند ماه رها کنم. اختلال‌ها در این کار عمدتاً ناشی از فرهنگ عقب‌افتاده‌ای بود که قربانی‌اش هستیم. تمایل ندارم نمونه‌ها یا جزئیات رویدادهایی را بازگو کنم که در این سال‌ها هر کدام مدتی در روند انجام شدن این کار وقفه ایجاد کردند. همین‌قدر بگویم که در فرهنگ پُرتنش و ویرانگری زندگی می‌کنیم که آسایش فکری (مهم‌ترین پیش‌شرط انجام کارهای پژوهشی) را به‌سهولت سلب می‌کند. تازه هر بار هم که پس از این وقفه‌ها به کارتان بازگردید، باید وقت زیادی را صَرفِ بازیابی آمادگی‌ای بکنید که با رها کردن کار در مقطعی از دست دادید. البته پنج سال از این وقفه‌ها به دلیل ادامه‌ی تحصیل بود، اما در آن مدت دو رویدادِ مرتبط خیلی به انجام شدن این ترجمه‌ها کمک کرد، اولی مهمان شدن در کلاس «فروید و ادبیات» یکی از استادان دانشگاه ساسکس به نام رِیچِل بولبی که تخصصش تدریس نقد روان‌کاوانه به دانشجویان نظریه و نقد ادبی بود، و دیگری الزامی که استاد راهنمای رساله‌ام کرد به شرکت در یک ترم دوره‌ی آموزشی نظریه‌ی روان‌کاوی در دانشگاه کوئین مری ویژه‌ی دانشجویان دکتری. در تمام آن پنج سال، در این کلاس‌ها و هر بار که در کتابخانه‌ی دانشگاه به‌سهولت به مجموعه‌ی کامل آثار فروید دسترسی پیدا می‌کردم، همان آثاری که در ایران به‌دشواری می‌توانستم برخی‌شان را بیابم، رساله‌ها و نوشته‌های فروید را می‌خواندم و به این فکر می‌کردم که کدام باید ترجمه شوند. اگر بازدارنده‌های فرهنگی نبودند، ای‌بسا این ترجمه‌ها دو یا سه سال پس از بازگشتم به ایران تمام می‌شد و در اختیار علاقه‌مندان این حوزه قرار می‌گرفت. دریغا که ما در فرهنگ‌مان ظرفیت بالفعل شگفت‌آوری برای جنجال‌سازی و تباهی داریم و افسوس که این ظرفیت بالفعل نه‌فقط در افراد عامی بلکه در میان مدعیان فرهیختگی هم به چشم می‌خورد. کسی که از بیرون به انتشار این دو جلد کتاب نگاه می‌کند، از این رنج‌ها بی‌خبر است. اعتراضی به نادانستگی کسی ندارم، ولی دست‌کم محقم بپرسم: به‌راستی اگر کسی به جای پیگیری بیست‌وشش‌ساله برای ترجمه‌ی دو جلد کتاب از آثار فروید، همین سال‌های متمادی را صَرفِ گرفتن پایان‌نامه‌های بیست‌وچند میلیون تومانیِ دکتری در دانشگاه می‌کرد، اکنون چه تفاوتی را در زندگی‌اش احساس می‌کرد؟ اصلاً آیا اکنون در ایران زندگی می‌کرد یا با منافع حاصل از تجارت در دانشگاه حالا در کمال رفاه در اروپا و کانادا و استرالیا و کشورهای از این قبیل به‌راحتی روزگار می‌گذراند؟ امیدوارم آن کسانی که از همین دو کتاب استفاده می‌کنند، مشاهده‌گرانِ منفعلِ ویرانگری در جهان پیرامون خود نباشند بلکه کنشگرانه برای تغییر جهان بکوشند.

مصاحبه‌ی حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» (۱)

آنچه در زیر می‌خوانید، بخش نخست از مصاحبه‌ی دکتر حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» است که در شماره‌ی اخیر این نشریه (بهمن ۹۹) منتشر شد.


اندیشه‌ی پویا: ولادیمیر نابوکوف در جایی گفته فروید و مارکس دو اهریمن بزرگ قرن بیستم بودند. این گفته همان‌قدر که در نقد فروید است، در ستایش از او نیز هست زیرا فروید اساساً شخصیتی بود که دافعه و جاذبه‌اش همواره برای دوستداران و منتقدانش حداکثری بود و این سرشت مردان بزرگ تاریخ است. فروید با جلب نظرها به ضمیر ناآگاه، بسط نظریه‌ی روان‌کاوی و به‌کارگیری گنجینه‌ی ادبیات کلاسیک جهان در این مسیر، انقلابی در نگرش به ادبیات و درمان بیماری‌های روحی و روانی در سپیده‌دم قرن بیستم پدید آورد.

توجه به آثار و آراء فروید در ایران خیلی زود در دهه‌ی دوم سده‌ی حاضر شمسی با انتشار مجله‌ی دنیا به سردبیری تقی ارانی و به اهتمام ویژه‌ی بزرگ علوی آغاز شد و حدود یک دهه بعد نخستین ترجمه‌های کامل از برخی آثار فروید در ایران منتشر شد. اما زیگموند فروید مانند بسیاری دیگر از بزرگان اندیشه و ادبیات از حیث مترجمانی که به سراغ ترجمه‌ی آثارش رفتند، چندان خوش‌اقبال نبوده است. بسیاری از آثار او با ترجمه‌های ضعیف و متوسط در این سال‌ها منتشر شده و گاه از برخی آثار او چندین ترجمه‌ی ضعیف در بازار نشر موجود است. در چنین شرایطی اهتمام حسین پاینده در انتشار دو جلد گزیده از مجموعه آثار فروید، از تلاش‌های مهم در مسیر ترجمه‌ی جدی آثار فروید است. این دو مجلد حاصل بیش از دو دهه مؤانست پاینده با آثار فروید است و گزیده‌ای (شامل آثار مستقل) از رساله‌ها و مقالات فروید درباره‌ی نظریه‌ی روان‌کاوی و نقد ادبی را شامل می‌شود. در ادامه، با او درباره‌ی چالش‌های این ترجمه و مسیری که در این دو دهه در راه تبیین آثار فروید برای مخاطب ایرانی پیموده به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

۱. آقای دکتر پاینده، شما در مجموعه آثارتان در کنار توجه عامی که به رویکردهای نقد ادبی به‌طور کلی داشته‌اید توجهی ویژه به نقد روانکاوانه هم داشته‌اید و هم آثار فراوانی در این خصوص ترجمه کرده‌اید و هم مقالات زیادی در این موضوع نوشته‌اید. دلیل علاقه‌ی خاص شما به حیطه‌ی نقد روان‌کاوانه و نظریه‌ی روان‌کاوی و به‌ویژه آثار فروید که به‌تازگی مجموعه‌ای از مقالات و رساله‌هاش را در دو مجلد ترجمه و منتشر کردید چه بوده است؟

پاینده: در کشور ما، ترجمه از دیرباز حاصل تشخیص و تلاش فردی این یا آن مترجم منفرد بوده، نه تلاشی سازمان‌یافته و متمرکز یا جمعی. به همین سبب، بخش بزرگی از انتخاب‌های مترجمان، متأثر از، یا منعکس‌کننده‌ی، پسندهای شخصی‌شان بوده است. من سعی کردم از این روالِ آشنا دور شوم و آثار را بر اساس سنجش از نیازهای فرهنگی و علمی انجام دهم. روان‌کاوی جزو نظریه‌های بسیار مناقشه‌برانگیز بوده است، هم در کشور ما تاکنون و هم حتی در کشورهای اروپایی در آغاز مطرح شدن این نظریه. انبوهی از برداشت‌های نادقیق و حتی نادرست، تصویر بسیار تحریف‌شده‌ای از این نظریه در کشور ما ایجاد کرده‌اند، چندان که تا همین چند سال پیش (و ای‌بسا هنوز هم) نام بردن از فروید یا صحبت درباره‌ی روان‌کاوی، نشانه‌ای از انحراف فکری و حتی اخلاقی محسوب می‌شد. از زمان تأسیس و انتشار فصلنامه‌ی «ارغنون»‌ در اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰، تلاش کردم به سهم خودم در رفع این بدفهمی‌ها و تحریف‌ها بکوشم. این کار، تشخیص یک ضرورت بود، نه پرداختن به علائق شخصی. از آن‌جا که در تقسیم کار شورای «ارغنون» بخش مربوط به فروید در شماره‌ی سوم (ویژه‌ی «مبانی نظری مدرنیسم»، پاییز ۱۳۷۳) به من واگذار شده بود، لازم دیدیم ابتدا بررسی کنم چه آثاری از فروید قبلاً به فارسی ترجمه شده‌اند. این بررسی نشان داد که متأسفانه اغلب آثار مهمِ این متفکرِ تأثیرگذار هنوز ترجمه نشده‌اند و آن معدود آثاری هم که ترجمه شده بودند، دیگر قدیمی هستند. نکته‌ی مهم‌تر این بود که برخی از آن ترجمه‌ها دقت یا صحّت کافی را نداشتند. بسیاری از معادل‌هایی که مترجمان برای اصطلاحات روان‌کاوانه به کار برده بودند، نادقیق و در مواردی حتی نادرست بود. برخی مترجمان حتی قسمت‌هایی از همان متون را ترجمه نکرده بودند، شاید به این دلیل که طرح همه‌ی مباحث فروید، به‌خصوص در زمینه‌ی حیات جنسانی، می‌توانست شبهه‌آفرین و برای آنان مسئله‌ساز باشد. لذا از همان زمان تصمیم گرفتم گزیده‌ای از اساسی‌ترین متن‌های روان‌کاوی به قلم بنیانگذار این نظریه را ترجمه کنم. این کار به حوزه‌ی اصلی کار خودم، یعنی نقد ادبی، هم بی‌ربط نبود. در جهان غرب، فروید را همچنین به‌عنوان ادیب و نویسنده‌ای صاحب‌سبک می‌شناسند که مورد‌پژوهی‌های روان‌کاوانه‌اش و شرحی که درباره‌ی فرایند درمان بیمارانش می‌دهد، به رمان‌هایی بسیار جذاب و خواندنی شباهت دارند. می‌دانید که جایزه‌ی ادبی گوته هم در سال ۱۹۳۰ به او اعطا شد، در حالی که دریافت‌کنندگان این جایزه به‌طور معمول شاعران و داستان‌نویسان هستند. پس تصمیم من به ترجمه‌ی این آثار، هم می‌توانست به کار تخصصی خودم ربط پیدا کند و هم پاسخی باشد به یک ضرورت فرهنگی برای بازشناسی نظریه‌ای که انبوهی از تحریف‌ها درباره‌ی آن صورت گرفته است.

۲. چهره‌ی فروید همواره در جهان علم و ادبیات و پزشکی دو رویه داشته است. برخی فروید را دانشمندی برجسته دانسته‌اند که پرده از گوشه‌هایی نامکشوف از روان آدمی برداشته و برخی دیگر او را هنرمندی خوش‌ذوق و عارفی فیلسوف‌مأب دانسته‌اند که به ما جرئت داد با تابوهای ذهنی‌مان روبه‌رو شویم اما نظریه‌هایی را به عنوان تئوری‌های علمی ارائه کرد که از محک جدی سربلند بیرون نمی‌آیند. واقعیتِ فروید در نظر شما حتماً به گزاره اول نزدیک‌تر است، اما فکر می‌کنید چه چیز سبب شده تا آن قضاوت ثانویه هم در مورد فروید طرفدارانی داشته باشد؟

پاینده: هر اندیشه‌ی نوپدیدی در بدو امر با موجی از مخالفت‌های محافظه‌کارانه مواجه می‌شود. از این حیث، روان‌کاوی استثنا نیست. زمانی که فروید دیدگاه‌های خود را درباره‌ی وجود ساحتی ناپیدا در انسان و ریشه داشتن برخی از دردهای جسمانی در حیات روانی مطرح کرد، سخن او به مذاق همکارانش در جامعه‌ی پزشکی خوش نیامد چون آن‌ها با رویکردی کاملاً بدن‌شناختی (فیزیولوژیک) اساساً نمی‌توانستند قبول کنند که برخی از دردهای جسمانی ماهیتی روان‌تنی دارند و بدون دارو یا بدون روال مرسوم در پزشکی می‌توان آن‌ها را درمان کرد. به این هم توجه داشته باشید که فلسفه‌ی پیشامدرن با مخالفت جامعه‌ی پزشکی با روان‌کاوی همسو می‌شد، هرچند نادانسته یا ناخواسته. سوژه‌ی دکارتی، «منِ» یکپارچه‌ای است که هستی خویش را صرفاً برخاسته از کنش اندیشیدن می‌داند. در برنهاد مشهور و بسیار نقل‌قول‌شده‌ی دکارت («من می‌اندیشم، پس من هستم.»)، ضمیر اول‌شخص «من» دو بار تکرار می‌شود، که این خود حکایت از اهمیتی دارد که او در فلسفه‌اش برای سوژه‌ی یکتا قائل بود. دکارت در واقع دیدگاهی را بیان می‌کرد که از فلسفه‌ی رنسانس سرچشمه گرفته بود، یعنی فلسفه‌ای قائل به کنشگری آگاهانه‌ی انسان برای مهار طبیعت و ساختن بهشتی این‌جهانی و زمینی. پس فروید با دوپاره دانستن انسان (پاره‌ای آگاه و پاره‌ای ناخودآگاه)، هم در میراث اندیشگانیِ غالب در زمانه‌ی خود تردید روا کرد و هم درستیِ باورها و روال جاری در پزشکیِ زمانه‌ی خود را به پرسش گرفت. می‌بینید که گفتمان روان‌کاوی از همان ابتدا ماهیتی ناهمسوگرا با گفتمان‌های غالب داشت.

فلاسفه و پزشکان البته همیشه جزو فرهیختگان محسوب شده‌اند، اما جالب است که در مخالفت با روان‌کاوی، کلیسا و روحانیت مسیحی همپیمان فلاسفه و پزشکان شدند. آن‌ها هم به دلایل خودشان تهدیدی از سوی نظریه‌ی روان‌کاوی حس کردند و لذا فروید را آماج انواع‌واقسامِ تهمت‌های اخلاقی کردند. فروید در یکی از نوشته‌هایش که در کتابم ترجمه کرده‌ام، متذکر می‌شود که او فقط بُعد ناپیدای انسان را شناساند و بیمارهای روانی را به دقت توصیف کرد، اما برخوردی که با او شد چنان بود که گویی وی خودش باعث و بانی آن بیماری‌ها بوده است! حتی در کشورهای به‌اصطلاح پیشرفته، رسوبات آن قضاوت‌های بی‌اساس درباره‌ی فروید هنوز هم این‌جا و آن‌جا ممکن است به چشم بخورد، ولی این فقط نشان می‌دهد که پی بردن به ذات انسان چقدر برای‌مان گرانبار و تحمل‌ناشدنی است و در برابرش مقاومت می‌کنیم. البته در همان کشورها، روان‌کاوی در بسیاری از حوزه‌های اندیشه و علوم به گفتمانی پذیرفته‌شده تبدیل شده است و در مجموع باید گفت مدت‌هاست که جایگاه تثبیت‌شده‌ای دارد، نه فقط در حوزه‌ی درمان، بلکه همچنین در رشته‌هایی مانند تعلیم‌وتربیت، ادبیات، انسان‌شناسی، فلسفه، تاریخ، نقد ادبی، مدیریت، علوم سیاسی و امثال آن. در پایان قرن بیستم، بسیاری از نشریات معروف مانند روزنامه‌ی «تایمز» درباره‌ی ده کتاب اثرگذار و دوران‌ساز که اندیشه‌ی قرن بیستم را عمیقاً تحت تأثیر گذاشت، از اصحاب اندیشه پرسش کردند و جالب است که شاهکار فروید، یعنی کتاب «تعبیر رؤیا»، در صدر این فهرست قرار گرفت.

۳. به نظر می رسد که روند توجه و ترجمه‌ی آثار فروید در ایران با انتشار مجله‌ی «دنیا» توسط تقی ارانی و به‌ویژه به اهتمام بزرگ علوی آغاز شده است، اما نخستین ترجمه‌های مهم از آثار فروید ظاهراً در اواخر دهه‌ی ۱۳۲۰ با ترجمه‌هایی که م.ف. فرزانه («خواب و تعبیر آن» / ۱۳۲۹) و رضا سیدحسینی («سه امتحان درباره‌ی نظریه‌ی میل جنسی» / ۱۳۲۷) انجام دادند آغاز شده است. شما به عنوان کسی که سال‌ها با ترجمه و تحلیل آثار فروید سر و کار داشته‌اید، سِیر و کیفیت این ترجمه‌های پیشین را چطور ارزیابی می‌کنید؟

پاینده: باید از مترجمان پیشگامی که در آن سال‌ها اهمیت و ضرورت ترجمه‌ی آثار فروید را به‌درستی تشخیص دادند و به آن اهتمام ورزیدند، سپاسگزار باشیم. آن‌ها راهی را گشودند که مترجمان بعدیِ فروید در آن حرکت می‌کنند. حتی امروز هم پذیرش گفتمان روان‌کاوی در جامعه‌ی ما سخت و پُرچالش است؛ حال تصور کنید که وضعیت در دهه‌ی ۲۰ و ۳۰ خورشیدی چه بوده است و آن مترجمان پیشتاز و راهگشا با چه مسائل و دشواری‌ها و بلکه حتی موانعی روبه‌رو بوده‌اند. ولی، در عین این حق‌شناسی و سپاسگزاری، اگر بخواهیم ارزیابی دقیقی از ترجمه‌های آنان داشته باشیم باید بگوییم آن‌ها همه‌ی پیچیدگی‌های روان‌کاوی را نمی‌دانستند و به همین دلیل گاه در برگرداندن مفاهیم بنیادی این نظریه معادل‌هایی نادقیق انتخاب کردند که نمی‌توانست شناخت درستی از معنای آن مفاهیم به خواننده‌ی فارسی‌زبان افاده کند. منظورم به‌طور خاص امثال پیشکسوتانی نیست که شما نام بردید و قاعدتاً تمایلی ندارم از مترجم خاصی نام ببرم. سخنم کلی‌تر است و بیشتر مایلم بر این نکته تأکید کنم که مترجمان اولیه‌ی فروید در ایران آن کاری را انجام دادند که می‌توانستند بکنند، اما با گذشت حدود ۷۰ سال از اولین تلاش‌ها برای شناساندن اندیشه‌ی فروید به ایرانیان و کلاً فارسی‌زبانان، وضعیت ترجمه به‌طور عام و ترجمه‌ی آثار فروید به‌طور خاص تغییر کرده است. در این فاصله، زبان فارسی هم تا حدودی دستخوش تحول شده است. بسیاری از تعبیرهای زبانیِ رایج در فارسیِ آن زمان که به‌طور طبیعی در ترجمه‌های اولیه از آثار فروید استفاده شده بود، امروز رنگ‌وبویی قدیمی و نامتداول (اگر نگوییم حتی منسوخ) پیدا کرده است و به گوشِ خوانندگان معاصر تعابیری سلیس محسوب نمی‌شود. پس حتی اگر آن ترجمه‌ها کاملاً بی‌عیب‌ونقص هم باشند، به صِرفِ گذشت زمان مجازیم ترجمه‌هایی تازه و معاصر از همان آثار به دست دهیم. اصولاً با روند پرشتاب تحولات زبان‌ها در زمانه‌ی ما، که به‌ویژه بر اثر ارتباطات پسامدرن تسریع شده است، عمر هر ترجمه‌ای، حتی ترجمه‌ی خوب، کمتر از گذشته است. من شخصاً معتقدم بسیاری از متون فلسفی که دهه‌ها پیش، حتی قبل از آثار فروید، به زبان فارسی ترجمه شده‌اند، اکنون با توجه به همین تحولات زبانی و به دلیل رواج معادل‌های جدید در زبان ما برای اشاره به مفاهیم فلسفی، باید دوباره ترجمه شوند. اگر به این ضرورت توجه نکنیم، تا یکی دو دهه‌ی دیگر که مثلاً عمر ترجمه‌های اولیه از فروید به یک قرن می‌رسد، دیگر نباید انتظار داشته باشیم که نسل بعدی خوانندگان فارسی‌زبان بتوانند با آن ترجمه‌ها ارتباطی قوی برقرار کنند. لزوم ترجمه‌ی مجدد در حوزه‌ی آثار ادبی (شاهکارهای ادبیات که مدت زمانی مدید از ترجمه‌شان می‌گذرد) حتی از این هم بیشتر است.

۴. در مقدمه‌ی کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی: هفت رساله از زیگموند فروید» بر اهمیت نظریه‌ی روان‌کاوی در شکل‌گیری اندیشه‌ی مدرن اشاره می‌کنید. تأثیر نظریه‌ی روان‌کاوی در این زمینه به‌طور خلاصه چه بوده است و رساله‌های که شما در این مجلد برای ترجمه برگزیده‌اید چقدر نماینده‌ی این وجه از نقش نظریه‌ی روان‌کاوی در تکامل اندیشه‌ی مدرن هستند؟

پاینده: مهم‌ترین تأثیر نظریه‌ی روان‌کاوی در اندیشه‌ی مدرن را باید در انشقاق سوژه‌ی دکارتی دید. همچنان که پیش‌تر اشاره کردم، فروید تبیینی از حیات روانی به دست داد که انسان را از اشرف مخلوقات و هستنده‌ای کاملاً خودآگاه، تبدیل کرد به موجودی تحت انقیاد نیروهای برخاسته از ساحتی کاملاً تاریک به نام ضمیر ناخودآگاه. این نگاه نو به انسان، به‌موازات فلسفه‌ی نیچه و اقتصاد سیاسی مارکس، به شکل‌گیری گفتمانی انجامید که با الزامات عصر جدید (جهان مدرن) همسو بود. به تعبیری می‌توان گفت مارکس و نیچه و فروید به گذار اندیشگانیِ دردناک اما لازمی کمک کردند که انسان عصر جدید باید از سر می‌گذراند تا بتواند وارد مرحله‌ی جدیدی از فهم خود و کائنات شود. نشانه‌هایی از این فهم جدید را می‌توانید در ظهور جنبش‌های هنری مدرن ببینید، مثلاً در امپرسیونیسم و سوررئالیسم. ظهور این شیوه‌های مدرن در آفرینش هنر، ایضاً بسط و گسترش بعدی آن‌ها، بدون زمینه‌ی نظری‌ای که روان‌کاوی ایجاد کرد، میسّر نبود. می‌توان به ادبیات هم اشاره کرد و افزود که پیدایش رمان مدرن و تکنیک‌هایی مانند سیلان ذهن و تک‌گویی درونی و امثال آن، مستقیماً از مفاهیمی ناشی شد که گفتمان روان‌کاوی در میان اهالی اندیشه و هنر رواج داد. دقت کنید که من صحبت از یک «گفتمان» می‌کنم تا بر این نکته تأکید بگذارم که روان‌کاوی تلقی جدیدی از انسان‌بودگی به دست داد که زبان خاص خودش را هم به وجود آورد و وارد گفتار عمومی کرد. نویسندگان و شاعران که آثارشان را به واسطه‌ی زبان به مخاطب ارائه می‌دهند، قاعدتاً نمی‌توانند از این گفتمان نو بی‌تأثیر بمانند.

در خصوص گزینش خودم از متون فروید برای این دو جلد، باید بگویم این انتخاب پس از مطالعه‌ی منابع اولیه (آثار فروید) و مراجعه به منابع ثانویه‌ای که در معرفی اندیشه‌ی فروید نوشته شده‌اند صورت گرفت. فروید از ابتدای همکاری‌اش با یوزف برویر که منجر به انتشار مقاله‌ی مشترکی در سال ۱۸۹۳ با عنوان «درباره‌ی سازوکار روانیِ پدیده‌های هیستریایی» و سپس کتاب مشترکی در سال ۱۸۹۵ با عنوان «پژوهش‌هایی درباره‌ی هیستری» شد، تا آخرین رساله‌ی مهمی که در سال ۱۹۳۸ (یک سال پیش از مرگش) نوشت، به طیف متنوعی از موضوعات پرداخته است، از موضوعات کاملاً تخصصیِ روان‌کاوی گرفته تا موضوعاتی در حوزه‌ی هنر و ادبیات و فرهنگ و تمدن. من با انتخاب آثار معیّنی از فروید، دو هدف را دنبال کردم: یکی معرفی شالوده‌های نظریِ روان‌کاوی از زبان خودِ کسی که این نظریه را بنیان گذاشت، و دیگری شناساندن کاربردی که فروید برای این نظریه در فهم نقادانه‌ی ادبیات قائل بود. برای هدف اول، آن آثاری را برگزیدم که به گواه اشارات و ارجاعات مکرر خودِ فروید به آن‌ها و همچنین به گواه شارحان و مفسران فروید در منابع ثانویه‌ای که راجع به روان‌کاوی نوشته شده است، جزو منابع پایه‌ای روان‌کاوی محسوب می‌شود. رساله‌هایی مانند «خود و نهاد» و «پیش‌درآمدی بر خودشیفتگی» در زمره‌ی چنین آثاری قرار می‌گیرند زیرا فروید بسیاری از بنیانی‌ترین مفاهیم روان‌کاوی را نخستین بار در همین آثار مطرح و تبیین کرد. علاوه بر این آثار، مجموعه‌ای از رساله‌های دیگری را که فروید در شرح مستقیم نظریه‌اش نوشته بود انتخاب کردم. «شرحی کوتاه درباره‌ی روان‌کاوی» یکی از این رساله‌هاست، همچنان که «رئوس نظریه‌ی روان‌کاوی» نیز در آن دسته از آثار فروید قرار می‌گیرند که برای آشنایی با نظریه‌ی روان‌کاوی نمی‌توان خود را بی‌نیاز از خواندن‌شان دانست. در واقع همین اثر، پخته‌ترین آراءِ فروید درباره‌ی چیستی روان‌کاوی را به دست می‌دهد چون درست یک سال پیش از مرگ او نوشته شد و قاعدتاً حاصل همه‌ی اندیشه‌ورزی‌ها و تجربیات طولانی اوست. سایر نوشتارهایی که همراه با این آثار در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» گنجانده‌ام همگی شناختی تاریخی از فرایند تکوین این نظریه به دست می‌دهند. اما در مجلد دوم که به کاربرد روان‌کاوی کلاسیک در نقد ادبی اختصاص دارد، همه‌ی آثار فروید درباره‌ی ادبیات را که قبلاً ترجمه نشده بودند ترجمه کردم. البته یک مورد از این نوشتارها قبلاً ترجمه شده بود که من به همان دلایلی که در پاسخ به پرسش قبلی شما گفتم، لازم دیدم ترجمه‌ی جدیدتری از آن به دست دهم. طبیعتاً آثار دیگری از فروید وجود دارند ــ به‌ویژه درباره‌ی نظریه‌ی روان‌کاوی اما همچنین درباره‌ی ادبیات و هنر از منظر روان‌کاوی ــ که بسیار مهم هستند و در این دو جلدی که من ترجمه کردم به چشم نمی‌خورند. نیازی به توضیح بیشتر نیست و مطمئنم خواننده می‌تواند به‌صرافت دریابد که حتماً محدودیت‌هایی هم (خارج از اراده‌ی من) در کار بوده است. با این همه، این دو جلد می‌تواند برای آن کسانی که مایل‌اند نه از طریق منابع ثانوی بلکه مستقیماً روان‌کاوی را بشناسند، دریچه‌ای برای فهم جنبه‌های مهمی از این نظریه باز کند.

۵. شاگردان مهم فروید مثل آدلر و یونگ خیلی زود از نظریه‌ی روان‌کاوی که فروید مُبلغش بود جدا شدند و شاخه‌هایی جدید در این نظریه گشودند. فکر می‌کنید به رغم این‌که شاگردان نزدیک فروید خیلی زود با آموزه‌های او در نظریه‌ی روان‌کاوی اختلاف نظر پیدا کردند، چقدر از این آموزه‌ها به‌ویژه آن‌ها که در هفت رساله‌ی گزیده‌ی شما ترجمه شده‌اند توانسته‌اند در طی زمان همچنان استواری علمی و روان‌شناختی خود را حفظ و اصالت خود را با محک زمان به اثبات برسانند؟

پاینده: برخی از کسانی که عموماً از آنان به‌عنوان شاگردان فروید یاد می‌شود، مستقل از فروید و در واقع چندین سال پیش از او کمابیش به همان دیدگاهی درباره‌ی حیات روانی انسان رسیده بودند که فروید، البته به شکلی به‌مراتب نظام‌مندتر و با پژوهش‌های بیشتر، رسیده بود. برای مثال، یونگ چندین سال بود که در خصوص تداعی آزاد و اهمیت آن برای راه بردن به ضمیر ناخودآگاه تحقیق می‌کرد و خود ابداع‌کننده‌ی آزمون تداعی آزاد بود. فروید به‌تدریج متوجه شد که بین تحقیقات خودش و پژوهش‌هایی که یونگ در زوریخ انجام می‌داد، مشابهت‌هایی وجود دارد و لذا شش سال پس از انتشار کتاب «تعبیر رؤیا» شروع به مکاتبه با وی کرد و یک سال بعد، یعنی در سال ۱۹۰۷، این دو با یکدیگر ملاقات کردند. زندگینامه‌نویسان یونگ و فروید اشاره کرده‌اند که گفت‌وگوی این دو متفکر بزرگ در نخستین دیدارشان حدود سیزده ساعت متمادی طول کشید، که این خود نشان می‌دهد آن‌ها به علت علائق مشترک و موازی بودن اندیشه‌شان، چقدر حرف برای گفتن به یکدیگر داشتند. اما توجه کنید که وقتی دو اندیشمند بزرگ چنین همفکری و همزبانی‌ای دارند، جایگاه هر یک از آنان به همان اندازه رفیع است. مقصودم این است که با توجه به این‌که یونگ خود صاحب اندیشه و رأی بود، جدا شدنش از فروید نباید چندان مایه‌ی تعجب باشد. شاید مریدان ساده سال‌ها و ای‌بسا همیشه به استاد خود «وفادار» بمانند، اما در مورد صاحبان اندیشه و متفکران بزرگ چنین نیست، ضمن این‌که به رغم جدایی یونگ از فروید و پایه‌گذاری مکتب «روان‌شناسی تحلیلی»، بنیانی‌ترین مفاهیم یونگی همان‌هایی هستند که فروید ابداع کرده بود. در مصطلحات یونگ، تعابیری مانند «ضمیر ناخودآگاه»، «سازوکارهای دفاعی»، «رؤیا» و غیره تنافری با همین مفاهیم در اندیشه‌ی فروید ندارند، بلکه یونگ مفاهیم جدیدتری مانند «ضمیر ناخودآگاه جمعی» یا «کهن‌الگو» را هم به این دستگاه فکری (روان‌کاوی) اضافه کرد، یا تأکید فروید بر رانه‌های جنسانی را رقیق‌تر کرد. به هر حال، پروژه‌ی من هم در این دو مجلد معرفی آراءِ یونگ یا سایر کسانی که راه مستقل خود را در روان‌کاوی در پیش گرفتند نبوده است. من در کتاب دیگری با عنوان «اندیشه‌ی یونگ» پیش‌تر کوششی برای معرفی دستگاه فکری یونگ کرده‌ام، اما در این دو کتاب اخیر چنین هدفی نداشتم.

۶. چنان‌که در مقدمه‌ی کتاب «کاربرد روان‌کاوی در نقد ادبی: هفت اثر از فروید» توضیح می‌دهید، فروید هم از نظریه‌ی روان‌کاوی برای نقد آثار ادبی بهره برده است و هم از ادبیات برای تبیین مفاهیم روان‌شناختی. این راهبرد دوم، یعنی استفاده از ادبیات برای تبیین مفاهیم روان‌شناختی، به جز مثال مشهور استفاده از «اُدیپ شهریار» سوفوکلس مهم‌ترین نمودهایش در مورد کدام آثار ادبی دیگر به چشم می‌خورد و اساسا آیا می‌توان در نوع انتخاب آثار ادبی توسط فروید برای تبیین نظریه‌ی روان‌کاوی الگوی قابل درکی یافت یا این انتخاب‌ها تصادفی بوده است؟

پاینده: فروید از اسطوره‌ی اُدیپ و به‌طور مشخص متن نمایشنامه‌ی «اُدیپ شهریار» برای تبیین نظریه‌ی خود درباره‌ی احساس ناخودآگاهانه‌ی رقابت پسربچه با پدر در رابطه‌اش با مادر (عقده‌ی اُدیپ) بهره برد، اما در بسیاری از نوشته‌هایش، ضمن بحث درباره‌ی سایر مفاهیم روان‌کاوانه یا ضمن مورد‌پژوهی‌هایی که در آن‌ها فرایند درمان بیمارانش را توضیح می‌دهد، به طیف متنوعی از آثار ادبی اشاره می‌کند، از آثار هومر و شکسپیر بگیرید تا اشعار گوته و نمایشنامه‌های ایبسن و رمان‌های داستایفسکی و بالزاک و داستان‌های ویلیهلم یِنسِن و دیگران. همچنان که از نام این ادیبان پیداست، نویسندگانی که او به آثارشان می‌پرداخت، هم در ژانرهای مختلف ادبی مانند شعر و ادبیات داستانی و نمایشنامه قلم می‌زدند، هم از ملیت‌های مختلف بودند و هم سبک آثارشان با هم تفاوت داشت. برای مثال، شکسپیر نمایشنامه‌نویس انگلیسی قرن شانزدهم است، حال آن‌که داستایفسکی رمان‌نویس روسِ قرن نوزدهم بود. این تنوع حکایت از این دارد که فروید شناخت عمیقی از ادبیات جهان داشت و استناد او به متون ادبی، صرفاً برای صحّه گذاشتن بر گزاره‌های روان‌کاوانه نیست، بلکه او دائماً تلاش می‌کند نشان دهد که شخصیت‌های خلق‌شده در تخیل نویسندگان مختلف و آثار ادبی گوناگون، نشانگان اختلال‌های روانی‌ای را به نمایش می‌گذراند که او در بیماران واقعی می‌دید و درمان می‌کرد. یعنی خواندن ادبیات و اندیشیدن به شخصیت‌های آثار ادبی، برای فروید همان اهمیتی را داشت که پرداختن به بیماران واقعی در کار حرفه‌ای او داشت.

۷. فروید در «هذیان و رؤیا در گرادیوا» برای شناخت نویسندگان درباره‌ی ذهن انسان و ضمیر ناخودآگاه اصالت بیشتری قائل می‌شود تا مثلاً دانش فلاسفه در این باب. برای شما که هم در حوزه‌ی نقد ادبی مطالعه و تحقیق فراوان داشته‌اید و هم در حوزه‌ی روان‌کاوی، آیا این اظهارنظر یک جانبداری رادیکال از شهود در برابر مطالعه‌ی علمی به نظر می‌رسد یا این نظر فروید برای‌تان قابل درک است؟

پاینده: این‌که مصداق «مطالعه‌ی علمی» می‌تواند فلسفه هم باشد یا نه، البته موضوعی درخور بحث است. باید مشخص کنیم چه کاری را، با چه روش‌هایی، مطالعه‌ی علمی می‌دانیم. برای مثال، بسیاری از رشته‌های علوم اجتماعی برای مطالعات علمی متکی به تحقیقات میدانی هستند که البته هیچ نسبتی با اندیشه‌ورزی انتزاعی به شیوه‌ی فیلسوفان ندارد. از قضا این‌که چرا فروید برای شناخت ذهن انسان و ضمیر ناخودآگاه بیشتر برای آثار داستان‌نویسان و شاعران اصالت قائل می‌شود تا آثار فیلسوفان، پرسشی است که او خود در یکی از همین آثاری که در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» ترجمه کرده‌ام به آن پاسخ می‌دهد. فروید در نوشتاری با عنوانی «انواع مقاومت در برابر روان‌کاوی» می‌نویسد فلاسفه جمع بین امر ذهنی و امر ناخودآگاه را ناممکن می‌دانند و لذا نمی‌توانند گزاره‌های اساسی روان‌کاوی را بپذیرند، گزاره‌هایی از این قبیل که ناخودآگاه‌بودگی صرفاً امری کیفی است که شاید منتج به کنش ذهنی خاصی بشود. همچنین می‌گوید خواب مصنوعی (هیپنوتیزم) و تفسیر رؤیا، که اولی در مراحلی از تکوین نظریه‌ی روان‌کاوی مطرح شد و دومی از ارکان این نظریه محسوب می‌شود، اصلاً در زمره‌ی مطالبی قرار نمی‌گیرند که فلاسفه به آن امعان نظر داشته یا به آن پرداخته باشند. البته فروید از فلاسفه‌ای سخن می‌گوید که تا زمان خودش فلسفه‌پردازی کرده بودند و پیداست که حکم او درباره‌ی فلاسفه‌ی پسامدرنی مانند دریدا یا فوکو اصلاً مصداق ندارد. اما به هر حال از اشاراتم به گفته‌هایش درباره‌ی فلاسفه پیداست که دلایلی داشت تا بین فلسفه و نظریه‌ی روان‌کاوی، آن پیوند عمیقی را نبیند که بین ادبیات و روان‌کاوی به‌وضوح می‌دید.

ادامه دارد.

گفتمان و روابط قدرت: مصاحبه‌ی حسین پاینده با روزنامه‌ی «شرق»

آنچه در ادامه می‌خوانید، متن مصاحبه‌ی حسین پاینده با روزنامه‌ی شرق است که در تاریخ ۷ دی‌ماه ۹۸ منتشر شد. دلیل انجام این مصاحبه، انتشار کتاب تحلیل گفتمان کاربردی (نوشته‌ی آرتور آسا برگر، ترجمه‌ی حسین پاینده) بود که انتشارات مروارید آن را در امرداد ۹۸ منتشر و در مهر ۹۸ تجدید چاپ کرد.


۱. چه شد تصمیم به ترجمه کتاب «تحلیل گفتمان کاربردی» گرفتید؟

پاینده: تحلیل گفتمان از جمله موضوعاتی است که در چند رشته‌ی مختلف دانشگاهی تدریس می‌شود و لازم بود که منبع جدیدی درباره‌ی متأخرترین شکل آن (تحلیل انتقادی ـ چندوجهیِ گفتمان) به فارسی در اختیار پژوهشگران این حوزه قرار گیرد. در کشور ما، همچون کشورهایی که زادگاه تحقیق درباره‌ی گفتمان محسوب می‌شوند، به تحلیل گفتمان ابتدا در گروه‌های آموزشی زبان‌شناسی توجه شد و این کاملاً طبیعی است، زیرا کارکرد گفتمانیِ زبان و اساساً خودِ مفهوم «گفتمان» ریشه در مطالعات زبان‌شناختی دارد. اما به مرور زمان، این موضوع از حوزه‌ی زبان‌شناسی به سایر رشته‌های علوم انسانی تسرّی پیدا کرد، به گونه‌ای که امروزه گفتمان به یکی از پُرکاربردترین اصطلاحات نقد ادبی، علوم اجتماعی و علوم سیاسی تبدیل شده است. به همین دلیل، طیف متنوعی از دانشجویان و پژوهشگران با این موضوع سر و کار دارند. در واقع، می‌توان گفت تحلیل گفتمان به حلقه‌ی وصل نقد ادبی با چند رشته‌ی مهم از رشته‌های علوم انسانی تبدیل شده است. رویکرد خودِ من در کارهایم عموماً میان‌رشته‌ای است و لذا به نظرم رسید ترجمه‌ی این کتاب می‌تواند به همکاری میان‌رشته‌ای در ایران دامن بزند. این روح میان‌رشته‌ای در مطالب کتاب نمایان شده است. برای مثال، آسا برگر در تحلیل‌های کاربردی‌اش در این کتاب، هم نمایشنامه‌ی «هملت» را از منظر تحلیل انتقادی ـ چندوجهی گفتمان بررسی می‌کند و هم رمان «شاهین مالت»، سریال «زندانی» و شوهای تلویزیونی، مُد لباس، دلالت‌های ارتباطیِ سیگار کشیدن و غیره را. ضرورت ترجمه‌ی این کتاب از نظر خودِ من بیشتر این بود که چشم‌اندازی از این قبیل تحلیل‌های چندوجهی و میان‌رشته‌ای برای ما باز کند.

۲. آیا منابع قبلی تحلیل گفتمان نمی‌توانست همین هدف را برآورده کند؟ پیشتر کتاب‌های تألیفی هم درباره‌ی تحلیل گفتمان در ایران داشته‌ایم.

پاینده: بله، داشته‌ایم اما این هیچ منافاتی با معرفی منابع جدیدتر ندارد. برخی از کتاب‌های تألیفی درباره‌ی تحلیل گفتمان را کسانی نوشته‌اند که به دلیل رشته‌ی تحصیل‌شان آشنایی درست یا عمیقی با زبان‌شناسی ندارند. این قبیل اشخاص در نوشته‌های‌شان تحلیل گفتمان را عمدتاً با هدف نشان دادن تباین جریان‌های سیاسی در نظر گرفته‌اند. البته مقصود من این نیست که همه‌ی کتاب‌های تألیفی در زمینه‌ی تحلیل گفتمان چنین ماهیتی دارند یا بی‌ثمرند، اما اعتقاد دارم کتاب‌های نوشته‌شده با انگیزه یا دستورکار سیاسی نتوانسته‌اند اهداف مشخصاً علمی را اجابت کنند یا الگویی از انجام پژوهش‌های علمی در حوزه‌های متنوع تحلیل گفتمان به دست دهند. کتاب آسا برگر نخستین بار حدود سه سال پیش به زبان اصلی منتشر شد و لذا منبع جدیدتری است، ضمن این‌که شکل جدیدتری از تحلیل گفتمان (تحلیل انتقادی ـ چندوجهی) را هم معرفی می‌کند که در منابع موجود در کشور ما به وجهی شایسته به آن پرداخته نشده است.

۳. اقبال به رویکرد تحلیل گفتمان روز‌به‌روز در محافل دانشگاهی بیشتر می‌شود و هر ساله انتشارات معتبر جهان کتاب‌های بسیاری در این زمینه منتشر می‌کنند. «تحلیل گفتمان» چه زمانی به وجود آمد و چرا؟ آیا رویکردی چندرشته‌ای در علوم انسانی است؟ هدف و کلیدواژه اصلی آن چیست؟

پاینده: از اقبال به تحلیل گفتمان در میان اصحاب آکادمی نباید تعجب کرد. تحلیل گفتمان ابتدا کاری بود که زبان‌شناسان در بررسی پاره‌های کوچک زبان (در حد جمله) انجام می‌دادند، اما از زمانی که تحلیل گفتمان به جنبه‌های عام ارتباطات انسانی معطوف شد، طبیعتاً هم ماهیتی چندرشته‌ای پیدا کرد و هم اهدافش تغییر کردند. اگر زبان را صرفاً به گفتار و نوشتار محدود نکنیم و برای مثال لباس هر کسی را نوعی «زبان» بپنداریم، آن‌گاه تحلیل گفتمان می‌تواند چشم‌انداز بسیار تأمل‌انگیزی درباره‌ی دلالت‌های گفتمانیِ لباس انسان‌ها برای‌مان باز کند. مفهوم «زبان» را در این‌جا برای اشاره به هر گونه نظام نشانگانی به کار می‌برم و لذا حتی معماری هم نوعی بیان و به همین سبب واجد گفتمان است. می‌بینیم که «زبان»، به مفهوم گسترده و همه‌شمول آن، کلیدواژه‌ی این رویکرد است. تحلیل گفتمان در مطالعات ادبی هم افق‌های جدید برای فهم معانی و دلالت‌های آثار ادبی باز کرده و به یکی از پُرطرفدارترین رهیافت‌های نقد ادبی معاصر تبدیل شده است.

ادامه خواندن “گفتمان و روابط قدرت: مصاحبه‌ی حسین پاینده با روزنامه‌ی «شرق»”

مصاحبه‌ی حسین پاینده با سایت سازمان سمت

کتاب نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای با گذشت حدود ۹ ماه از انتشار آن به چاپ دوم رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، متن مصاحبه‌ای است که به همین مناسبت ناشر این کتاب (سازمان سمت) با حسین پاینده انجام داده و حدود یک ماه پیش در سایت این سازمان منتشر شد.


ـ با عرض تبریک به جناب‌عالی به دلیل انتشار مجدد کتاب نظریه و نقد ادبی: درسنامه‌ای میان‌رشته‌ای، نخستین پرسش این است که چرا در عنوان این کتاب عبارت «میان‌رشته‌ای» افزوده شده است؟ در واقع می‌خواهیم دلیل این تأکید را بدانیم.

پاینده: مقصود از اشاره به میان‌رشته‌ای بودن این کتاب در عنوان آن، برجسته کردن درک جدیدی از نقد ادبی است. شاید در گذشته نقد را موضوعی منحصراً ادبی می‌دانستیم، اما تقریباً همه‌ی رویکردهای جدید نقادانه وامدار سایر رشته‌های علوم انسانی هستند. در واقع، نقد ادبی وارد نوعی بده‌بستان مفهومی و روش‌شناختی با رشته‌های دیگر شده است. این موضوع به‌ویژه در نظریه‌های نقادانه‌ی نیمه‌ی دوم قرن بیستم مصداق پیدا کرد. با این حال از یاد نباید برد که نظریه‌ی ادبی از ابتدا صبغه‌ای میان‌رشته‌ای داشته و در واقع فلسفه خاستگاه آن بوده است.

–  در ترجمه‌ی انگلیسی عنوان کتاب (Critical Theory) نیز موضوع نگرش انتقادی جلب توجه می‌کند. آیا ممکن است در این مورد هم توضیح دهید؟

پاینده: امروزه برای اشاره به حوزه‌ای که ما در ایران بیشتر با عنوان «نقد ادبی» می‌شناسیم، از عبارت literary criticism کمتر استفاده می‌شود. اگر نگاهی به منابع جدید نقد داشته باشید می‌بینید که اکثر آن‌ها با عنوان Critical Theory منتشر شده‌اند. این یک انتخاب واژگانیِ صِرف، یا بازتاب سلیقه‌ی انفرادی نیست. منابع علمی و دانشگاهیِ نقد لفظ «ادبی» را حذف کرده‌اند تا بر این موضوع تأکید بگذارند که نقد صرفاً بر متون ادبی اِعمال نمی‌شود. به همین دلیل است که در دانشگاه‌های معتبر جهان، «نظریه و نقد» (بدون لفظ «ادبی») یک گروه آموزشی مستقل و جدا از گروه‌های آموزشی ادبیات محسوب می‌شود. مطابق با دیدگاه «مطالعات فرهنگی»، همه‌ی تجربیات انسانی، همه‌ی نشانه‌ها، همه‌ی ارتباطات بینافردی، و شاید در تعبیری عام و همه‌شمول بتوان گفت همه‌ی پدیده‌های اجتماعی حکم نوعی «متن» را دارند. از این حیث، نقد یعنی واکاوی و تبیین معانی چندلایه و متکثر پدیده‌های انسانی با اتکا به نظریه‌های میان‌رشته‌ای. با این تعریف جدید، نقد حوزه‌ای لزوماً یا منحصراً ادبی نیست، هرچند که خاستگاه آن ادبیات بوده است و هنوز هم وسیعاً به متون ادبی اِعمال می‌شود. نقد در زمانه‌ی ما راهی برای فهم معنای زندگی است. به گمانم کسانی که بعدها کتاب‌های دیگری راجع به همین موضوع (نقد) بنویسند، ترجیح خواهند داد که نه فقط در عنوان انگلیسی، بلکه همچنین در عنوان فارسی کتاب‌شان عبارت دقیق‌ترِ «نظریه و نقد» یا «نظریه‌های نقادانه» را به کار ببرند.

–  در سرفصل‌های مصوب این درس در وزارت علوم، این عنوان‌ها برای درس نظریه‌ها و نقد ادبی در نظر گرفته شده است: فرمالیسم و نقد نو، ساختارگرایی و پساساختارگرایی، نقد روانشناختی و اسطوره‌شناختی، و «نقد فمنیسم و مدرنیسم و پسامدرنیسم». این در حالی است که کتاب نظریه و نقد ادبی، افزون بر تغییراتی کیفی در این سرفصل‌ها، ۱۱ رویکرد را در قالب ۱۱ فصل به بحث و بررسی گذاشته است. ضرورت این کار چه بوده است؟

پاینده: سرفصل‌ها همیشه باید با در نظر گرفتن تحولات جدید اندکی جرح‌وتعدیل شوند. هر شرح‌درسی در یک برهه‌ی معیّن از زمان نوشته می‌شود، اما زمان متوقف نمی‌شود، بلکه مستمراً جلو می‌رود و لذا دانش دائماً در حال تحول یافتن، تکمیل شدن و نو شدن است. دانش مجموعه‌ای ایستا از برخی دانسته‌ها نیست که هیچ‌گاه عوض نشود. این موضوع را، وقتی از سایر علوم (به غیر از علوم انسانی) صحبت می‌شود، همگان می‌فهمند و می‌پذیرند، اما ظاهراً وقتی پای علوم انسانی در میان باشد آن را فراموش می‌کنیم. کسانی که سرفصلی را تدوین می‌کنند، تا زمان خودشان دانش را در حوزه‌ای خاص رصد کرده‌اند و می‌خواهند با آن سرفصل به مدرسان بگویند که در تدریس مطالب چه موضوعاتی را باید حتماً در کارشان بگنجانند، اما این اصلاً به این معنا نیست که هیچ موضوع دیگری نباید تدریس شود. سرفصل‌ها (مطابق با معنای تحت‌اللفظی «سرفصل») فقط خط‌وخطوط کلی یا رئوس درس را معیّن می‌کنند، اما هر مدرس نوآوری با توجه به پیشرفت‌های جدید موظف است دانش جدید را هم که پس از تدوین سرفصل مورد نظر پدید آمده است در کار خودش ملحوظ کند. در غیر این صورت، روزآمد نخواهیم بود. به یاد بیاورید روزهای دانشجویی‌تان را و این‌که در برخی کلاس‌ها احساس می‌کردید مطالب ارائه‌شده خیلی قدیمی‌اند و خودتان اطلاعات به‌روز‌تر و کامل‌تری دارید. آن احساس به دلیل بسنده کردن استاد به سرفصلی بود که چند دهه قدمت داشت و آن استاد هرگز سر مویی از آن سرفصل فراتر نرفته بود. امیدواریم وزارت علوم هم به مرور دریابد که کلیه‌ی سرفصل‌ها باید هر چند سال یک بار در بازه‌های زمانیِ معیّن بازنگری،‌ تکمیل و اصلاح شوند.

–  حین مطالعه‌ی کتاب متوجه می‌شویم که بسیاری از آثار اصلی در زمینه‌ی رویکردهای معرفی شده در کتاب نظریه و نقد ادبی، همچنان ترجمه‌نشده باقی مانده‌اند. آیا موافقید که در زمینه‌ی دقت در گزینش متون این حیطه برای ترجمه، کاستی‌هایی وجود دارد؟ اگر پاسخ‌تان مثبت است، دلایل این کاستی‌ها به نظر شما و پیشنهادتان برای رفع آن چیست؟

پاینده: بله، همین‌طور است. کمبود مشهودی در زمینه‌ی ترجمه‌ی منابع نقد ادبی و به‌ویژه ترجمه‌ی فهمیدنیِ این منابع در کشور ما وجود دارد. منابع این حوزه تاکنون با ابتکار و انگیزه‌ی فردی این یا آن محقق به‌طور انفرادی ترجمه شده است، اما اگر قرار باشد به دانشی عمیقی و کاربردی در زمینه‌ی نقد ادبی نائل شویم، این تلاش‌های فردی باید جای خود را به برنامه‌ای نظام‌مند برای ترجمه بدهد که جمعی برگزیده از استادان طراز اول و پژوهشگران برجسته‌ی این حوزه به‌طور گروهی آن را تحت نظارت یک تشکیلات مرکزی انجام دهند. این کاری است که در برهه‌ای از زمان در ترکیه انجام شد (البته در زمینه‌ی ترجمه‌ی منابع اصلی فلسفه‌ی باستان). به گمانم، سازمان سمت از جمله تشکیلاتی است که بنا بر وظایف تعیین‌شده برای آن باید خیلی قبل‌تر اقدام به برنامه‌ریزی و اجرای چنین طرحی در سطح ملی می‌کرد. انتخاب ارزشمندترین منابع، ارجاع هر یک از آن منابع به استادان و پژوهشگرانی که کارنامه‌ی پژوهشی‌شان حکایت از تخصص در آن زمینه دارد، ویرایش محتوایی هر ترجمه به دست یک استاد توانای نظریه و نقد و سپس ویرایش شکلی همه‌ی ترجمه‌ها و یکدست کردن زیانیِ آن‌ها (نه صرفاً از حیث رسم‌الخط، بلکه همچنین ــ و مهم‌تر ــ‌ از حیث معادل‌های به‌کاررفته برای اصطلاحات و مفاهیم)، بخشی از فرایندی است که باید در تشکیلاتی خاص و تحت مدیریتی شایسته به‌طور نظام‌مند انجام شود تا آرام‌آرام به سمتی برویم که خودمان بتوانیم در زمینه‌ی نقد ادبی صاحب‌نظر شویم. این روزها صحبت از تطبیق علوم انسانی با نیازهای خاص جامعه می‌شود، اما کمتر به این موضوع می‌پردازیم که اگر قرار باشد به آن هدف برسیم ابتدا باید دانش انباشته‌شده تا زمان حاضر را به درستی بیاموزیم. تشکیلات تخصصی ترجمه در رشته‌ای (نه گرایشی) با عنوان «نظریه و نقد» می‌تواند نائل شدن به آن هدف را به میزان بسیار زیادی تسهیل کند، زیرا همچنان که در پاسخی به پرسش اول شما تأکید کردم، نظریه و نقد ادبی به میدان بده‌بستان یا تبادل‌های مفهومی و روش‌شناختیِ کل علوم انسانی تبدیل شده است.

ادامه خواندن “مصاحبه‌ی حسین پاینده با سایت سازمان سمت”