چاپ شـشـم از کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی»

کتاب نظریه‌ی روان‌کاوی به چاپ ششم رسید. این کتاب دربرگیرنده‌ی هفت رساله‌ی مهم از زیگموند فروید است که می‌توان گفت بنیانی‌ترین اندیشه‌های او را به خواننده معرفی می‌کند. این هفت رساله عبارت‌اند از:

۱. «روان‌کاوی»: نوشتاری که فروید در آن مفاهیم کلیدی این نظریه را شرح می‌دهد.
۲. «شرح کوتاهی درباره‌ی روان‌کاوی»: دربرگیرنده‌ی توضیح مفصلی درباره‌ی فرایند شکل‌گیری مفاهیم بنیادی روان‌کاوی.
۳. «رئوس نظریه‌ی روان‌کاوی»: آخرین رساله‌ای که فروید پیش از مرگ در تبیین نظریه‌ی خود به رشته‌ی تحریر درآورد.
۴. «پیش‌درآمدی بر خودشیفتگی»: رساله‌ای درباره‌ی مفهوم «خودشیفتگی اولیه و ثانویه» و نشانه‌های آن.
۵. «خود و نهاد»: تبیینی مفصل از نظریه‌ی فروید درباره‌ی ساختار ذهن.
۶. «اندیشه‌هایی درخور ایام جنگ و مرگ»: تأملات روان‌کاوانه‌ی فروید درباره‌ی خشونت‌های جنگ جهانی دوم.
۷. «انواع مقاومت در برابر روان‌کاوی»: رساله‌ای که فروید در آن دلایل ناخودآگاهانه‌ی تقبیح روان‌کاوی از سوی مخالفان این نظریه را شرح می‌دهد.

کتاب نظریه‌ی روان‌کاوی: هفت رساله از زیگموند فروید را می‌توانید علاوه بر کتابفروشی‌ها، از سایت اینترنتی انتشارات مروارید تهیه کنید.

گفتمان روان‌کاوی و نسبت آن با گفتمان نقد

آنچه در زیر می‌خوانید متن سخنان حسین پاینده برای جمعی از روان‌پزشکان، روان‌شناسان بالینی و دست‌اندرکاران روان‌درمانی است. موضوع صحبت، یافتن مشترکانی بین روان‌کاوی و نقد بوده است.

در صحبت‌هایم، هم با مفاهیم ادبیات سروکار خواهیم داشت و هم با مفاهیم مربوط به روان‌کاوی تا از منظری میان‌رشته‌ای در مورد‌ این صحبت کنیم که در ادبیات و به طور خاص در نقد ادبی چه استفاده‌ای از روان‌کاوی می‌شود. برای‌این منظور سه رویکرد پرطرفدار در نقد ادبی را که متکی به روان‌کاوی است، معرفی خواهیم کرد.

         مطالعات ادبی از ابتدای قرن بیستم هرچه بیشتر خصلت میان‌رشته‌ای پیدا کرده است. ما در نقد ادبی برای‌ اینکه مفاهیم مستتر در متون ادبی را تبیین کنیم، از اصول میان‌رشته‌ای فراوان استفاده می‌کنیم. در واقع اصطلاح میان‌رشته‌ای با ادبیات و روان‌کاوی شروع شد. یعنی اولین جایی که نقد ادبی از لاک خودش بیرون رفت و از یک متدولوژی دیگر استفاده کرد، روان‌کاوی بود و نکته جالب‌تر‌ اینکه‌این حرکت نه از سوی اهالی ادبیات به سمت روان‌کاوی بلکه از سمت روان‌کاوی به سمت ادبیات صورت گرفت، همچنان‌که اولین بار خود فروید در فصل پنجم کتابش، «تفسیر رویا»، به آن پرداخت.

         از قرن شانزدهم که نمایشنامه هملت نوشته شد، یک معضل سایه سنگینی بر فهم ‌این نمایشنامه انداخته بود و ما در ادبیات نمی‌توانستیم برای‌این سوال پاسخی پیدا کنیم و آن سوال‌این بود؛ «چرا هملت به‌رغم آگاهی از‌اینکه پدرش کشته شده، انتقام نمی‌گیرد؟»‌این نمایشنامه در قرن شانزدهم و در زمان رنسانس نوشته شد و‌این معما را اولین‌بار فروید با نگاهی بسیار عمیق پاسخ گفت و پس از او شاگرد انگلیسی‌اش، ارنست جونز. همیشه کسانی که با آثار شکسپیر آشنا بودند، می‌گفتند یک نقصان یا ‌ایراد در کار ‌این شاعر بزرگ انگلیسی وجود دارد و آن‌ اینکه،‌ این نمایشنامه غیرمنطقی است. در ‌این نمایشنامه هملت شاهزاده‌ای است که خارج از کشور درس می‌خواند. به او خبر مردن پدر را می‌دهند و چون او ولیعهد است خودش باید جایگاه پادشاه را بگیرد. اما وقتی برمی‌گردد، متوجه می‌شود عمویش مقام پادشاهی را به دست آورده و اتفاق عجیب‌تر‌ اینکه مادر هملت با عموی هملت یعنی برادر شوهرش ازدواج کرده است.

         این از نظر منتقدان ادبی پذیرفته نبود. در واقع سه ‌ایراد در ‌اینجا وجود دارد. اول‌اینکه مطابق با اخلاقیات مسیحی ازدواج زن با برادر شوهر امکان‌پذیر نیست. در نتیجه هملت یک دلیل شرعی دارد تا از مادری که خلاف شرع انجام داده، انتقام بگیرد. دلیل دوم برای انتقام‌گیری، دلیل سیاسی است. در واقع هملت ولیعهدی است که تاج و تخت از او به یغما رفته و عمویش صاحب آن شده و پس از او پسرعمویش جانشین پدر می‌شود، یعنی به زبان امروزی کودتا صورت گرفته، پس چرا هملت اقدامی ‌نمی‌کند؟ و بالاخره دلیل سوم، دلیل مبرهن وجدانی است. هملت قاتل پدرش را می‌شناسد، آیا بعد از آگاهی از ‌این موضوع نباید انتقام بگیرد؟ به‌این سه دلیل خیلی از افراد در تاریخ ادبیات، ‌این نمایشنامه را جزو ضعیف‌ترین نمایشنامه‌های شکسپیر می‌دانستند اما نگاه بسیار عمیقی که فروید به‌این نمایشنامه انداخت ابعاد دیگری از آن را روشن کرد. فروید با آسیب‌نگاری روانی به‌این نمایشنامه نگاه می‌کند همچنان‌که در تک‌نگاری راجع به داوینچی نیز همین کار را می‌کند؛ یعنی پس‌زمینه خانوادگی و ذهنیت داوینچی را در آثارش متبلور می‌بیند. فروید‌ این بحث را مطرح می‌کند که درواقع اگر ما نمایشنامه هملت را بررسی کنیم چه‌بسا شناخت عمیقی از روان خود شکسپیر به دست بیاوریم. در‌این رویکرد آنچه مهم می‌شود، مولف است نه خود متن. بعداً خواهیم دید که نقد ادبی روان‌کاوانه از‌این الگو با ارنست جونز شروع می‌شود و تا زمانه ما یک مرحله تحول دیگر هم پیدا می‌کند. اما در نامه‌هایی که فروید نوشته است منابع جالبی وجود دارد که نشان می‌دهد کاری که ارنست جونز انجام داد، بذر آن توسط فروید کاشته شده بود. فروید در نامه‌ای به ویلهلم فیلیپس در سال ۱۸۹۷ می‌نویسد: «من به دلباختگی پسربچه به مادر و احساس حسادت به پدر پی برده‌ام و‌ این در مورد خودم هم صادق است.» در ادامه می‌گوید: «فکری گذرا به ذهنم متبادر شده است که‌ آیا همین موضوع اساس نمایشنامه هملت نیست؟» سه سال بعد که کتاب تفسیر رویا منتشر شد، دقیق‌تر به‌این موضوع پرداخت و گفت: «چه چیز باعث می‌شود که هملت نتواند آن وظیفه‌ای که روح پدرش برای او تعیین کرده است، انجام دهد؟» پاسخ‌این است که هملت حاضر به هر کاری هست مگر انتقام گرفتن از آن مردی که پدرِ هملت را از میان برداشت و جای او را در رابطه با مادرش گرفت. همان مردی که آرزوهای واپس‌رانده هملت را به صورتی محقق‌شده بازمی‌نمایاند. از‌این رو آن نفرتی که باید هملت را به انتقام گرفتن سوق دهد جای خود را به سرزنش خویشتن و عذاب وجدان می‌دهد. وجدانی که به او یادآور می‌شود خودِ او بهتر از آن گنهکاری نیست که باید مجازات کنند.

         این نامه و مطالبی که فروید در شاهکارهای خودش می‌نویسد، اولین سرنخ‌ها را به ارنست جونز می‌دهد. در کتاب تفسیر رویا فروید هملت را با ادیپ شهریار مقایسه می‌کند و می‌گوید: در ادیپ شهریار فکر یا میل ناخودآگاهانه محرم‌آمیزی و پدرکشی شکلی آشکار به خودش گرفته حال آنکه در اولی یعنی هملت،‌ این خیالپردازی به ضمیر ناخودآگاه پس‌رانده و پنهان شده. او معتقد بود به همین علت هم هست که تماشاگران‌این نمایشنامه از آن سر در نمی‌آورند و گیج می‌شوند. البته فروید گاهی از خودش تعریف هم کرده است و می‌گوید: تعارض روانی در نمایشنامه هملت چنان ماهرانه پنهان شده بود که فقط من می‌توانستم آن را از پرده ابهام درآورم. اما‌این خطی است که در واقع ارنست جونز ادامه می‌دهد و در تک‌نگاری معروفی در سه مرحله؛ ۱۹۱۰، ۱۹۲۳ و ۱۹۴۹ آن را کامل می‌کند و بسط می‌دهد.

         ارنست جونز با‌این تفاسیر که هملت یک شخصیت رمانتیک و سودازده دارد، به کلی مخالفت می‌کند و می‌گوید: ‌اینکه گفته می‌شود هملت به وجدانی پایبند است، درست نیست، بلکه او مبتلا به هیستری است و دائماً از‌این ترومای ناخودآگاهانه یا واپس‌رانده‌شده گنهکاری رنج می‌برد؛ گنهکاری جنسی. از نظر جونز در مثلث ادیپی در راس مادر قرار دارد و در دو طرف پایین فرزند پسر و پدر هستند. مطابق با الگوی فرویدی نهایت آرزوی پسر از میان برداشتن پدر و تصاحب عاطفی مادر است. هملت نمی‌تواند انتقام بگیرد چون درواقع کاری که عمویش انجام داده، دقیقاً همین کار است؛ از میان برداشتن پدر و تصرف مادر. جونز نتیجه جالبی می‌گیرد و می‌گوید: «در واقع جونز اصلاً با عمویش دشمن نیست.» هملت با عمویش همذات‌پنداری ناخودآگاهانه دارد و به همین علت است که ما در صحنه‌ای از نمایشنامه داریم که هملت از پشت وارد اتاق خصوصی عمویش می‌شود و او را که بر اثر عذاب وجدان در حال مناجات، نیایش و دعاست می‌بیند. از جمله‌اینکه می‌گوید: «خدایا مرا ببخش، کار نادرستی کردم که برادر خود را کشتم و زن او را تصاحب کردم.»‌این جمله را هملت از پشت پرده می‌شنود و خنجرش را از نیام برمی‌کشد ولی هرگز آن را فرود نمی‌آورد؛ ‌این یک صحنه مبهم است.

         صحنه مبهم دیگر‌اینکه هملت به اتاق مادرش می‌رود و عکسی را که از پدرش دارد به مادرش نشان می‌دهد. مادر هملت عکس برادر شوهرش را که اکنون با او ازدواج کرده، کنار تختش گذاشته است. هملت‌ این دو عکس را کنار هم می‌گذارد و می‌گوید: «چهره پدر من چقدر زیباست در حالی که چهره دیگری زشت است و تو به پدر خیانت کردی.» تا هملت‌ این جمله را می‌گوید اشک‌های مادرش سرازیر می‌شود و او هم به گناهش اعتراف می‌کند. هملت شروع می‌کند به خفه کردن مادرش اما به طرز عجیبی در میانه راه، دستش را شل می‌کند و مادرش را بیش از آنچه میان مادر و فرزند متعارف است، می‌بوسد و خارج می‌شود.

ارنست جونز با اشاره به‌این صحنه‌ها استدلال می‌کند که هملت هرگز نمی‌تواند از مادرش انتقام بگیرد چون‌این اتفاق عقده ادیپی را که در نهانی‌ترین لایه‌های ضمیر ناخودآگاه هملت جا گرفته، دوباره احیا می‌کند. بنابراین ‌این صحنه هم فقط دلباختگی فرزند مذکر به مادر را نشان می‌دهد کما‌اینکه در آن صحنه که خنجر به نیام خودش بازمی‌گردد، ادایی از خودکشی را نشان می‌دهد و البته ‌این خط استدلال کاملاً درست است.

در صحنه معروفی از هملت که تک‌گویی بودن یا نبودن در آن صورت می‌گیرد، هملت تنهاست و افکارش را با صدای بلند به صورت شعر بیان می‌کند. او می‌گوید: «بزرگ‌ترین مشکل بشر، مرگ و زندگی، بودن یا نبودن است و گرنه حق را تشخیص می‌دهیم و بحق می‌توانیم قیام کنیم.» چرا قیام نمی‌کنیم؟ چون جان خودمان به خطر می‌افتد یعنی اگر هملت از عمویش انتقام بگیرد، او را به عنوان کسی که پادشاه را کشته، می‌کشند. درواقع هملت از مرگ می‌ترسد و می‌گوید: «ترجیح می‌دهم بخوابم و در رویاهایم [یعنی با معضلاتی که نمی‌توانیم در بیداری در حیطه ضمیر آگاه حل کنیم] بر‌این مشکلات فائق بیایم و خیالپردازی داشته باشم.» در نتیجه هملت اگر عمویش را بکشد، خودکشی کرده است. مرگ عموی هملت حتی به دست خودش [هملت] به منزله خودکشی است.

این قرائت درخشان روان‌کاوانه از نمایشنامه هملت انقلابی در مطالعات ادبی ‌ایجاد کرد و آن عطف توجه به جنبه‌های ناخودآگاه شخصیت‌ها در آثار ادبی بود. و از‌اینجا بود که شکل دوم از نقد ادبی روان‌کاوانه به وجود آمد. در الگوی اول که عمدتاً فروید با تک‌نگاری خودش راجع به داستایوفسکی، داوینچی و دیگران رواج داد به متن کاری نداشتیم، در واقع به نویسنده توجه داشتیم. در الگوی دوم اصلاً نویسنده از مباحث ارنست جونز بیرون است و او اشاره چندانی به شکسپیر نمی‌کند. خودِ شخصیت‌های داستانی و نمایشنامه‌ای را به عنوان آدم‌هایی که دچار روان‌آزردگی (neurosis) و روان‌گسستگی (psychosis) هستند، بررسی می‌کند و مثل کسی که به روان‌کاو مراجعه کرده، آنها را تحلیل می‌کند.‌ا ین شیوه نگاه به آثار ادبی بسیار طرفدار دارد. در کشور ما در میان منتقدان ادبی، مطالعات ادبی از منظر روان‌کاوانه از الگوی اول متاسفانه فقط صدمه دیده است. یعنی نام روان‌کاوی به شدت در میان اهالی ادبیات به بدی رایج شده است. چون کسانی به‌این نوع از الگوی نقد یعنی نقد مولف پرداخته‌اند که روان‌کاو نبودند. بیشتر کسانی که در‌این زمینه نظر دادند با متدولوژی روان‌کاوی و شیوه پیدایش آن آشنا نبودند. کسانی که از حوزه ادبیات به سمت حوزه روان‌کاوی رفتند وقتی اصطلاحاتی مانند عقده ادیپ را به کار می‌بردند، شناخت عمیقی از آن نداشتند و حرف‌هایشان با مقاومت شدید از جانب اهالی ادبیات رو‌به‌رو می‌شد. اما به هر حال شکل دوم از روان‌کاوی کم‌خطرتر است چون در آن درباره انسان‌های واقعی صحبت نمی‌کنیم.

ماجرای هملت و تاثیر تحلیلی که بر ارنست جونز گذاشت، به او محدود نشد و درواقع شاگردان دیگر فروید هم با‌این متن درگیر بودند؛ از جمله لکان در تک‌نگاری معروفش چهار مفهوم بنیادین روان‌کاوی را مطرح ساخت و معتقد بود در نمایشنامه هملت، پدر او ساختار میل را مطابق با ساختار «خود» (ego) حفظ می‌کند،‌ این پدر از نظر لکان مورد تنفر نیست بلکه فوق‌ایده‌آل و فوق کمال مطلوب است و دائماً مورد تردید قرار می‌گیرد. لکان می‌گوید: «روح پدر هملت از کجا پیدایش می‌شود اگر نه از همانجا که او به برادرش معترض می‌شود که چرا او را در اوج گناهانش از بین برد.» در پرده‌ای از نمایشنامه هملت روح پدرش به برادرش می‌گوید: «من آدم گنهکاری بودم. چرا مرا کشتی؟» در‌اینجا با نگاه دینی می‌گوید: «به من فرصت می‌دادی گناهان گذشته‌ام را جبران کنم و بعد بمیرم تا بار سنگینی از گناهانم را به آن دنیا نبرم.» به اعتقاد لکان در نمایشنامه هملت پدر تجسم همین گناه است نه تجسم قانونِ پدری که همان منع باشد. قانونِ پدریِ پدر هملت در واقع نقض شده، پدر در‌این نمایشنامه به عبارتی بازنمایی است به‌این معنا که او یک دال گریزنده است. نگاه لکان در واقع نگاه پساساختارگرایانه است که دال را با مدلول با رابطه یک به یک میان‌شان نمی‌بیند. مدلول می‌تواند انواع دلالت‌ها را داشته باشد و به قول لکان، لغزنده است.‌ اینجا هم پدر هملت هم، دالی است که هم حضور، هم قدرت و هم وفور را به ذهن می‌آورد.‌ در بخشی از نمایشنامه هم هملت می‌گوید پادشاه هیچ است. اما هیچ در زبان انگلیسی به نوعی نوشته می‌شود که به معنای غایب نیز هست. یعنی آن پادشاه که نیست و غایب است و از بین رفته یعنی پدر و آن پادشاه (عمویِ هملت) که هیچ است. در واقع الان جایگاهی که هملت در پی آن بوده، غصب شده. در نتیجه هملت در‌ این نمایشنامه، در یک فرایند پایان‌ناپذیری از عزاداری برای اقتدار پدر مرده‌اش گرفتاز شده، و نتیجه‌ای که لکان می‌گیرد ‌این است که‌ این نمایشنامه درباره شبه‌بودگی یا هیچ‌بودگی خودِ قانون پدری به منزله ضامن ثبات نمادین است که به نظر لکان‌ این ثبات نمادین نمی‌تواند وجود داشته باشد. با نگاهی به گفته‌های لکان متوجه می‌شوید که بحث روان‌کاوانه از نمایشنامه هملت چقدر ادامه پیدا کرده است.

از نطر من عمیق‌ترین بصیرتی که فروید به دست آورد ‌این بود که او در مقام یک فیلسوف مسئله دوبودگی انسان را مطرح کرد. اگر سیر فلسفه غرب را مطالعه کنید، می‌بینید که انسان همیشه واجد نفسی باثبات تلقی شده، یعنی یک«من» وجود دارد که‌این من در تعامل با جهان پیرامون می‌خواهد دست به شناخت بزند، برای مثال دکارت فیلسوف فرانسوی قرن ۱۷ می‌گوید: «من می‌اندیشم، پس هستم.»

فروید چه کرد غیر از تشکیک در‌این یگانگی من، غیر از تشکیک در انسجام‌ این من. از نظر فروید ‌این من سه‌پاره است؛ هم نهاد (id)، هم خود (ego) و هم فراخود(superego) در آن است. و‌ این کشاکش دائمی‌ میان نهاد از یک طرف و فراخود از طرف دیگر انسان را دچار تناقض می‌کند. در واقع «من»ی وجود ندارد. اگر دکارت صحبت از منِ اندیشنده می‌کند، می‌توان آن را از منظر روان‌کاوانه به چالش کشید و گفت: کدام من می‌اندیشد؟ و بنابراین هستی که تو از آن سخن می‌گویی مبتنی بر کدام من است. ‌این یک نگاه و یک نگرش فلسفی جدید به انسان است. و به نظر من فروید نه‌تنها یک منتقد ادبی توانا و برجسته بلکه یک فیلسوف بزرگ است، زیرا تعریف انسان را عوض می‌کند.

این نگاه باز هم می‌تواند ادامه پیدا کند. (اشاره به تصویری از فیلم‌هامون)‌ آیینه، موضوعی است که فروید در شاهکار خودش، تفسیر رویا، به آن اشاره می‌کند و می‌گوید اگر تحلیل‌شونده مکرراً خواب آیینه را ببیند یعنی تلاش برای شناخت نفس خودش به مشغله ذهنی‌اش تبدیل شده، دقیقاً در فیلم‌ هامون هم همین استفاده از آیینه می‌شود و اگر روان‌کاوانه به‌این فیلم نگاه کنیم، در صحنه آغازین فیلم بعد از کابوسی که‌ هامون در ابتدای فیلم می‌بیند، در ‌آیینه با خودش صحبت می‌کند و می‌گوید: «چیه؟ چی‌شده؟ چرا ‌این شکلی شدی؟» در واقع‌ آیینه باز هم در‌ اینجا صورت افسرده و مغموم‌ سوژه‌ای را به او نشان می‌دهد که‌ هامون در بیداری آن را انکار می‌کند. همان‌طور که می‌دانید انکار یکی از مکانیزم‌های دفاعی است، اما در برابر ‌آیینه ‌این مکانیزم از بین می‌رود و خود فرد را نشان می‌دهد. پس در‌اینجا نیز به عنوان منتقد ادبی دلالتی روانی در‌ آیینه می‌بینیم. در نقد ادبی وارد‌ این نمی‌شویم که‌ آیا مهرجویی به‌این کارکرد ‌آیینه وقوف داشته است یا نه. من از یک نگاه هنر را مجرایی برای بروز ناخودآگاه می‌بینم و بنابراین‌ این موضوع می‌توانسته در ناخودآگاه سازنده ‌این فیلم باشد. درواقع می‌خواهم بگویم‌ این دیالوگ میان ‌هامون و تصویر او در ‌آیینه با توجه به دلالت نمادینی که فروید از ‌آیینه می‌کند، برایم به طور طبیعی علاقه‌انگیز است. به نمایش هملت برمی‌گردیم و آنچه هملت خطاب به مادرش می‌گوید: «نمی‌توانید بگریزید. من حالا‌ آیینه‌ای برای شما قرار خواهم داد که در آن عمیق‌ترین زوایای باطن خودتان را ببینید‌.» ما فکر می‌کنیم که‌آیینه ظاهر را نشان می‌دهد اما اگر روان‌کاوانه نگاه کنیم‌ این ‌آیینه درواقع باطن را نشان می‌دهد. خیلی جالب است که‌این‌گونه بصیرت‌ها در قرن شانزدهم وجود داشته، چون فروید محصول فلسفه اوایل قرن ۱۹ است و به ثمر نشستن روان‌کاوی درواقع در قرن بیستم است. یعنی دست‌کم ۴۰۰ سال پیش از فروید‌این افکار به‌این صورت که در ادبیات می‌بینیم، وجود داشته است.

بعد از‌این نمونه‌ها، حال می‌خواهیم به سمت مفاهیم روان‌کاوانه حرکت و مشخص کنیم کدام قسمت از روان‌کاوی را با کار خودمان مرتبط می‌دانیم و چقدر از آن استفاده مفید می‌کنیم.

قاعدتاً روان‌کاوی یک دانش وسیع و گسترده است ومفاهیم فرویدی فوق‌العاده زیاد است. بخشی از‌این مفاهیم در کار بالینی (clinical) کاربرد دارد. اما در ادبیات مفاهیم خاص روان‌کاوی نظری اهمیت دارد. شاید مهم‌ترین آنها مفهوم ضمیر ناخودآگاه باشد.‌ این نگاه که بخشی از ذهن ما انباری است که خاطرات ما از اوایل کودکی در آن انباشته شده، به علاوه احساسات پیوند خورده با تجربیات دوره کودکی و ‌اینکه در بزرگسالی آن خاطرات انباشته‌شده و احساسات ملحق‌شده به آن امکان دارد نقشی اساسی در واکنش‌ها و تعامل‌های ما با جهان پیرامون ‌ایفا کند، مفهومی‌است که از روان‌کاوی به غایت گرفته‌ایم؛ ضمیر ناخودآگاه. البته خود فروید با کلمه انباری موافق نیست. یعنی دیدگاه فروید هرگز یک دیدگاه مکانی نیست. در کتابی که فروید و بروئر در مورد هیستری نوشته‌اند، اشاره شده هر وقت می‌اندیشیم تمایل داریم که تفکرمان با صورت‌های ذهنی مربوط به مکان همراه شود. (یعنی وقتی می‌گوییم ضمیر ناخودآگاه باز یک مکان را مثال می‌آوریم و می‌گوییم انباری.) همچنین هنگام صحبت کردن از استعاره‌های مکانی سخن می‌گوییم. از همین رو وقتی می‌گوییم برخی از افکار در قلمرو روشن آگاهی جای دارند و برخی دیگر ناخودآگاه هرگز در پرتو کامل خودآگاهی قرار نمی‌گیرند به شکل اجتناب‌ناپذیری تصویر درختی در ذهن‌مان شکل می‌گیرد که تنه‌اش در روز روشن است و ریشه‌هایش در تاریکی زیر خاک (استعاره مکان) یا تصویر ساختمانی که دارای انباری‌های تاریک در زیرزمین است. اگر همواره به خاطر داشته باشیم که همه ‌این قبیل روابط مکانی (یعنی رابطه میان آگاهی و ناخودآگاهی) جنبه استعاری دارند و به اشتباه تصور نکنیم که عیناً در مغز رخ می‌دهند، آن وقت است که می‌توانیم از آگاهی و زیرآگاهی سخن به میان آوریم اما صرفاً به همین شرط گفته‌شده. بنابراین وقتی ما از کلمه انباری استفاده می‌کنیم مشکل ‌این است که یک حالت ‌ایستا را القا می‌کنیم و درواقع تمام بخث فروید ‌این است که ناخودآگاه دینامیک است و حیات خودش را دارد و براساس همان پویایی‌اش است که در مراحل بعدی زندگی ما تاثیر می‌گذارد یا وقتی می‌گوییم مخزن تمام امیال و آرزوهای ما باز همین مشکل خودش را نشان می‌دهد.

این بحث روان‌کاوی که تکانه‌ها؛ تکانه‌هایی که از ضمیرناخودآگاه سرچشمه می‌گیرند، هیچ‌گونه پیروی از منطق، یا اخلاق یا قانون ندارند، یعنی می‌توانند آنها را نقض کنند،‌ در نقد ادبی برای ما خیلی مفید است. چون آنجا که ما واکنش‌های آنی شخصیت‌ها، به اتفاقات پیرامون‌شان را بررسی می‌کنیم، می‌توانیم دیگر با سرعت نگذریم و تامل کنیم و بگوییم چرا‌این واکنش آنی، با روال معمولی شخصیت در تناقض است. یعنی به عبارت دیگر، چرا شخصیت،‌ اینجا از جلد معمول خودش بیرون آمده است. پس چه‌بسا،‌ اینجا تکانه‌ای است که ناخودآگاه است و شخصیت داستانی را سوق می‌دهد به آن سمت و در واقع خودش هم، از ‌این موضوع مطلع نیست. فروید دو نوع تقسیم‌بندی از ذهن دارد. یک تقسیم‌بندی که شبه‌مکان‌نگارانه است؛ ضمیر آگاه، پیش‌آگاه و ناخودآگاه. اما‌ تقسیم‌بندی دیگری که در کارهای بعدی فروید مطرح می‌شود، یعنی نهاد، خود و فراخود هم، در ادبیات کاربرد دارد. مطابق با آنچه فروید می‌گوید، نهاد هیچ اصلی را تبعیت نمی‌کند مگر اصل لذت؛ همان اسب سرکشی که به تعبیر خود فروید امکان دارد ناخودآگاه سوار خودش را به هر سویی ببرد. دشمن نهاد، فراخود است که دائماً باید‌ها و نبایدها را به ما گوشزد می‌کند؛ بایدها و نبایدهایی که از اوان طفولیت به خصوص در ارتباط مادر با بچه شکل گرفته و بعد هم توسط اشخاص دارای اقتدار، مانند معلم در مدرسه. یا حالا اگر بخواهیم روان‌کاوی فرهنگی انجام دهیم، می‌توانیم بگوییم رسانه‌ها در عصر پسامدرن و غیره. فراخود هم از هیچ اصلی پیروی نمی‌کند، مگر اصل اخلاق و‌ اینکه، حکم اخلاق چیست. آنچه می‌تواند ‌این دو را به توازن برساند، خود (ego) است که معمولاً ضعیف است و حرفش پیش نمی‌رود و همان دهنه‌ای است که ما به آن اسب سرکش می‌زنیم بلکه به آن مسیری که می‌خواهیم ما را ببرد و سلامت روان هم در روان‌کاوی مستلزم تقویت «خود»ی است که بتواند ‌این توازن را برقرار کند. یعنی شخص به سمت افراطی نرود که از طرف نهاد (id) آن را دعوت می‌کند، از سوی دیگر به سمت تفریطی هم نرود که فراخود (superego) او را ملزم به آن می‌کند. ‌اینها چه کاربردی می‌تواند در ادبیات داشته باشد؟ در بسیاری از رمان‌ها، داستان‌های کوتاه و فیلم‌های سینمایی به طور کلی ادبیات روایی، شخصیت‌ها را در نقد ادبی روانکاوانه بازنمود نهاد خود و فراخود می‌دانیم. و بنابراین در بررسی یک رمان، وقتی که میان دو شخصیت کشمکش یا به عبارتی تعارض وجود دارد؛ یعنی دو نیرو در داستان‌ها با همدیگر در قالب دو شخصیت مخالفت می‌ورزند، تفسیر روانکاوانه ما‌ می‌تواند ‌این باشد که یکی از شخصیت‌ها، بازنمود فراخود است، و دیگری بازنمود به اصطلاح نهاد است.‌ این در داستان‌های رئالیستی است. اما در داستان‌های مدرن، حتی قضیه از‌این دو دوتا چهارتاتر است. چرا؟ چون در ادبیات داستانی مدرن، ما از واقعیت بیرونی، حرکت کرده‌ایم به سمت واقعیت درونی، یعنی حیات ذهنی شخصیت‌ها.‌ این جریانی است که در اروپا حدوداً از دهه ۱۹۲۰، با رمان‌های ویرجینا وولف، جیمز جویس، مارسل پروست و امثال آنها آغاز شد. در کشور ما هم پیش از همه، در واقع، هدایت‌ این کار را کرده بود، اما در زمانه‌اش کسی نفهمید. یعنی آن زمان که۸۰، ۹۰ سال پیش بوف کور منتشر شد، کسی نفهمید ‌این رمان چرا اصلاً قابل تصور نیست؛ یعنی مکان‌هایی که توصیف می‌کند، آدم اصلاً نمی‌تواند آن را تجسم کند یا راوی که داستان را می‌گوید، اصلاً آدم عجیب و غریبی است. الان که ما با مدرنیسم در ادبیات آشنا هستیم،‌ اینها البته برای ما تا حدود زیادی حل شده است. در‌این نوع رمان‌ها، کشمکش، بیرونی نیست؛ یعنی بین شخصیت‌ها نیست. کشمکش درون روان شخصیت اصلی است. مانند راوی سه قطره خون یا شخصیت اصلی داستان زنده به گور.‌ اینها همه از هدایت است و من فکر می‌کنم ‌این نوع ادبیات مدرن را که روان‌کاوی خیلی می‌تواند بر آن اعمال شود، بعد از هدایت، به خصوص در کارهای هوشنگ گلشیری باید دید. شازده احتجاب گلشیری را از خیلی منظرها بررسی کرده‌اند، از جمله از‌این منظر که چطور فروپاشی نظم قجری، دوره قاجاریه را به نمایش می‌گذارد و برآمدن دوره پهلوی، یا به عبارتی، عبور‌ ایران از فئودالیته به نظام سرمایه‌داری.‌ اینها هم نوعی از نقدهای اجتماعی است که با رویکردهای دیگر کاملاً درست است. اما، استفاده درخشان هوشنگ گلشیری از سیلان ذهن و تک‌گویی، با مفاهیمی‌ مانند همین نهاد، خود و فراخود بسیار میسر است. مثالی برای شما می‌زنم. در داستان کوتاهی، از جلال آل‌احمد با عنوان «بچه مردم»، روایت زنی را می‌شنویم از زبان خودش، انگار که روی کاناپه روان‌کاو دراز کشیده است و دارد آزادانه مجال می‌دهد به ذهنش که بتواند ضمیر ناخودآگاهش را بیان کند.‌ این راوی، صحبت از ‌این می‌کند که چگونه بچه خودش، پسر بچه سه‌ساله‌اش را سر راه گذاشت و به خانه برگشت و ‌این کار را به‌این علت می‌کند که همسر دومش، بچه را نمی‌پذیرد و می‌گوید‌ این حاصل ازدواج اولت است. تعارضی روانی دارد؛ از یک سو، حس مادری، به علت فشارهای فراخود، مانع ‌این کار می‌شود، از سوی دیگر، نهاد (id) به او می‌گوید که تو الان لذتت برای ادامه زندگی، در گرو ‌این است که‌این به نحوی شر این بچه را بکنی، بنابراین برای خودت ‌این کار را بکن، بچه هم طوری نخواهد شد، بالاخره یکی پیدایش می‌کند و ادامه پیدا می‌کند. روایت‌ اینکه ‌این زن، چگونه موی سر بچه‌اش را شانه می‌کند و لباس تمیزش را تنش می‌کند، بیرون برایش کشمش می‌خرد، دیگر سر او داد نمی‌زند و او را می‌برد به یک میدان خیلی شلوغ و آنجا ناگهان‌ بچه را ترک می‌کند و با یک تاکسی فرار می‌کند، در واقع در‌این داستان با دو تا صدا آمده است، گرچه زاویه دید یکی است یعنی اول شخص است که دارد داستان را از ابتدا تا آخر می‌گوید ولی دو تا صدا وجود دارد. فکر می‌کنم که شما در تجربیات بالینی هم احتمالاً به چنین مواردی برخواهید خورد به خصوص در در تحلیل‌شونده‌هایی که شخصیت انشقاق‌یافته دارند.‌ اینها در واقع یک آدم نیستند حتی گاهی تن صدایشان هم تغییر می‌کند. یعنی وقتی باآن یکی شخصیتش حرف می‌زند، اصلاً صدایش هم پرخاشگر (aggressive) می‌شود و تخاصم‌جویانه حرف می‌زند ولی وقتی با آن یکی شخصیتش حرف می‌زند، خیلی فعل‌پذیر (passive) و مثلاً آرام‌خو و پذیرنده می‌شود. در‌این داستان، من به راحتی به عنوان یک منتقد ادبی،‌ این دوگانگی صدا را می‌توانم تبیین کنم و بگویم یکی صدای فراخود است و یکی هم صدای نهاد. می‌بینید که ‌اینجا باز مفاهیم روان‌کاوی به کمک من می‌آید و اجازه می‌دهد که یک پرتو روشنی روی تناقضی که در داستان به چشم می‌خورد، وجود داشته باشد. اما ‌اینها، صرفاً آن مفاهیمی ‌نیست که در نقد ادبی از آن استفاده می‌کنیم. یک حیطه بسیار گسترده دیگر که خیلی به کار ما می‌آید، حرف‌های روان‌کاوی راجع به رویاست یا به تعبیر عامیانه، خواب‌های‌مان. در اینجا ذکر دو نکته را لازم می‌دانم. یکی‌ اینکه، رویا، از دیرباز مساله بوده است یعنی روان‌کاوی نبود که اولین بار به رویا پرداخت. کما‌اینکه در مورد ناخودآگاه هم حتی خود فروید می‌گوید، بعد از‌ اینکه من‌ این را فرموله کردم، شوپنهاور و نیچه را خواندم و دیدم که آنها قبل از من به ضمیر ناخودآگاه اشاره کرده بودند. در متون مقدس، رویا جایگاه خیلی مهمی ‌دارد، برای مثال در تورات، و در قرآن، داستان حضرت یوسف، مبتنی بر تفسیر او از سه خواب است؛ به زندان افتادنش، مواجهه با آن کسانی که آن خواب را دیده است و تفسیری که او می‌دهد، که بعد منجر به رهایی‌اش از زندان می‌شود و… خیلی مهم بوده است. از دیرباز انواع کتاب‌ها راجع به رویا نوشته‌اند. هم دین‌شناسان به رویا توجه داشته‌اند، هم فلاسفه و در ادبیات هم که به وفور به خواب‌های شخصیت‌ها، اشاره شده است. نکته دیگر اینکه انواع کتاب‌های عامه‌پسندانه و مزخرف و بی‌معنا راجع به رویا وجود دارد. تفاوت روان‌کاوی با‌این کتاب‌ها که مثلاً می‌گویند اگر گربه به خواب دیدید، تفسیرش‌ این است یا اگر دندانت افتاد یعنی پدرت زیاد عمر می‌کند و‌…،‌ این است که آنها همیشه یک تفسیر ثابت را به‌این خواب‌ها نسبت می‌دهند در حالی که در روان‌کاوی ‌این کار را نمی‌کنیم. روان‌کاو بالینی رویای بیمار را، بر حسب اطلاعات دیگری که راجع به مثلاً دوره کودکی بیمار کسب کرده است، می‌تواند تفسیر کند یا به خصوص روان‌کاو بالینی خیلی به تداعی‌های بیمار اعتنا می‌کند و حتی می‌تواند تست تداعی به او بدهد تا متوجه شود ذهنش به چه جهتی می‌رود. یعنی ما انبوهی از دیتا را لازم داریم تا بتوانیم یک رویا را تفسیر کنیم. ما، تفسیر خواب را در ‌این کتاب‌های عامیانه مطلقاً و اصلاً به ادبیات مربوط نمی‌دانیم. چون آنها یک الصاق مکانیکی می‌کنندو می‌گویند اگر ‌این‌ ایماژ را بدهد،‌ این معنا را دارد در حالی که در روان‌کاوی، بحث خیلی مفصلی راجع به خواب می‌شود. پرسشی که در‌ این کتاب‌های عامیانه است و اصلاً به آن جواب داده نمی‌شود و روان‌کاوی به آن جواب می‌دهد‌ این است که اساسا ًما انسان‌ها چرا خواب می‌بینیم، علت ‌این رویاها چیست. پاسخ روان‌کاوی هم‌ این است که ما انسان‌ها، اجتماعی هستیم، دائماً مجبور هستیم که روی امیال خودمان مهار بگذاریم؛ همان بحثی که فروید در کتاب تمدن و ناخرسندی‌های آن یا ملالت‌های آن، مطرح می‌کند.‌ این آرزوها را یا واپس می‌رانیم یا سعی می‌کنیم سرکوب کنیم. یعنی زندگی مدنی به ما اجازه نمی‌دهد که همه آنچه را که می‌خواهیم دقیقاً اجرا کنیم. وقتی امیال ما با هنجارهای اخلاق و عمومی، در تعارض قرار بگیرد، ما در ظاهر هم‌رنگ جماعت می‌شویم، ولی آن میل را به ناخودآگاه‌مان می‌سپاریم. گاهی هم از سر ناتوانی از روبه‌رو شدن با‌ آن ترجیح می‌دهیم که امیال‌مان را پس بزنیم. به هر حال، همیشه می‌تواند میان امیال فردی با ارزش‌های جمعی تعارضی وجود داشته باشد که نتیجه‌اش هم همان، واپس‌رانی یا سرکوب می‌شود. مطابق با‌ این نظریه، وقتی که ساز و کارهای دفاعی ما، قدرت خودشان را از دست می‌دهند و سست می‌شوند، ضمیر ناخودآگاه، در قالب ‌ایماژها با ما صحبت می‌کند. ساز و کارهای دفاعی را هم همگی ما می‌دانیم. تصعید، حافظه انتخابی، انکار، اجتناب، واپس‌روی و.. همه‌ اینها موثر است. وقتی اینها مختل می‌شوند، البته دچار اضطراب هم می‌شویم و روان‌کاوها اضطراب را، سرنخی می‌دانند از امر سرکوب‌شده و به‌این دلایل، یکی از موثرترین شیوه‌های روان‌کاوی برای راه یافتن به اعماق ضمیر ناخوداگاه در واقع همین تحلیل رویاهاست. اما رویاهای ما، آرزوهای ما را هرگز به طور مستقیم نشان نمی‌دهند. یعنی، اگر من خواب ببینم که مثلاً در شرکتی کار می‌کنم و آن شرکت من را، برای خرید دستگاه‌ها و تجهیزات مامور کرده است که به یک کشور خارجی بروم و در فرودگاه در حالی که من در انتظار اعلام پروازم هستم، ناگهان مثلاً دختردایی‌ام را می‌بینم و به طرز عجیبی او هم به همان مقصد من سفر می‌کند و در همان پرواز با من است، و من می‌بینم که ما سوار هواپیما شده‌ایم و هواپیما در آسمان‌ها اوج گرفت، و بعد هم از خواب می‌پرم، پیداست که‌این فقط، در ظاهر یک داستان است. اما شاید مجموعه امیالی که من از سال‌ها قبل داشته‌ام و هرگز امکان بروز پیدا نکرده است،‌ اینجا دارد خودش را نشان می‌دهد، با توجه به معنای سمبلیکی که فروید برای پرواز قائل است در رویا. پس، در واقع، بین محتوای نهفته و محتوای آشکار، فاصله‌ وجود دارد. آیا ‌این همان کاری نیست که در نقد ادبی صورت می‌گیرد؟ دقیقاً همین است. وقتی که یک رمان را می‌خوانیم، به آنچه در ظاهر گفته می‌شود، اصلاً اعتنا نمی‌کنیم. در واقع ما در نقد ادبی اصطلاحی داریم؛ reading between the lines یعنی قرائت فضای سفید بین سطرها. خواننده معمولی سطرها را می‌خواند ما در نقد ادبی، فضای سفید و خالی بین سطرها را قرائت می‌کنیم. در نتیجه ما در آثار ادبی هم، محتوای آشکار داریم. مثلاً آنچه راوی بوف کور می‌گوید ولی محتوای نهفته‌اش روان‌پریشی بسیار شدید این راوی است که او را حتی به قتل سوق داده است. به‌این ترتیب یک نقطه تقاطع و فصل مشترک بسیار مهم، بین روان‌کاوی و نقد ادبی پیدا شد. از ‌اینجا می‌خواهم ‌این را بگویم، هر روان‌کاوی، در مطب خودش، دارد دست به نقد ادبی می‌زند. ما، همه نویسنده هستیم، چه کسی در جمع ما داستان‌نویس نیست؟ می‌خواهم بگویم که همگی ما شب‌ها داستان می‌نویسیم. منتها نوشتن لزوماً با کلمه نیست. وقتی فروید می‌گوید رویا زبانی است که ضمیرناخودآگاه برای آگاه کردن ما به کار می‌برد، منظورش همین است. یعنی او به آن شکل دارد با ما مراوده می‌کند. هر روان‌کاو، یک منتقد ادبی است. چون داستان‌های تحلیل‌شونده را، مثل یک منتقد ادبی بررسی می‌کند و دلالت‌های استعاری، سمبلیک و دلالت‌های ثانوی را در آن رویا می‌بیند. در بررسی شعر، دقیقاً همین کار را می‌کنیم. شعر، بیان استعاری یک موضوع است، نه بیان مستقیم. فیلم سینمایی هم جز ‌این نیست و بنابراین کار مشترکی انجام می‌دهند. اما باز ترمینولوژی‌ای که روان‌کاوی در اختیار ما گذاشته است، خیلی درخور بررسی است. ما مدیون روان‌کاوی هستیم برای علمی‌ کردن آن چیزی که در نقد ادبی به آن وقوف داشتیم، ولی‌این طور بیان نشده بود. فروید می‌گوید فرآیندهایی محتوای نهفته را تبدیل به محتوای آشکار می‌کند. من چهار تا از ‌این فرایندها را‌ برای نمونه آورده‌ام.‌ اینها، در ادبیات به خصوص خیلی کاربرد دارد. یکی نمادپردازی یا همان سمبولیسم است، معلوم است که هواپیما، و پرواز کردن در آن خوابی که من برای شما مثال زدم، در واقع نمادی است که انسان‌شناسان به آن بسیار پرداخته‌اند، در نقاشی‌هایی که انسان اولیه بر دیواره‌های غارها انجام داده و انسان‌شناسان آنها را بررسی کرده‌اند، اغلب بالدار کشیده شده است و ‌این تلقی پرواز از مقاربت در واقع در ضمیر ناخودآگاه و به قول یونگ، جمعی ما قرار گرفته است. بنابراین نماد، موضوع مهمی‌است. اما ‌اینجا باید دقت کنیم، هم در تفسیر رویای بیمار و هم در نقد آثار ادبی اگر بیماری، تحلیل‌شونده‌ای، مکرراً خواب چتر می‌بیند، یعنی مثلاً می‌گوید من خواب دیده‌ام که سوار مترو شده‌ام و بعد که از ‌ایستگاه مترو بیرون آمده‌ام، متوجه شده‌ام که چترم را در مترو جا گذاشته‌ام، یا یک روز رفته بودم خرید، اول هوا آفتابی بود، ولی بعد وسط خیابان هوا ابری شد و باران شدیدی آمد و من تاسف خوردم که چرا چتر ندارم، یا خواب دیده است در به در از‌این مغازه به آن مغازه می‌رفته که چتر بخرد و خیلی اضطراب داشته که جایی نیست که چتر بخرد. شاید، و ‌این شایدی است که روانکاوها خیلی به کار می‌برند چون در بیان ‌این گزاره‌ها،باید خیلی محافظه‌کارانه عمل کرد، شاید ‌این تحلیل‌شونده، تحلیل‌شونده مونث، بعد از مرگ پدر خلاء یک حامی‌ مقتدر را که همیشه می‌توانست او را از گزند روزگار محفوظ نگه دارد، به طور سمبلیک در چتر می‌بیند یعنی چتری که می‌تواند آن را از آفتاب شدید، یا باران و برف مصون نگه دارد. ولی چتر می‌تواند دلالت بر چیز دیگری هم داشته باشد. چتر می‌تواند، دلالت بر میل ارتباط با دیگری باشد، چون چتر‌ این امکان را می‌دهد که دیگری هم زیر آن قرار بگیرد. پس من نمی‌توانم هر چیزی را سمبل بدانم یا هر سمبلی را یک موضوع واحد بدانم. به همین ترتیب، فرض کنید در یک اثر ادبی، مثلاً از پل نام برده می‌شود. پل، در رویاهای یک بیمار می‌تواند نماد گذار از یک مرحله به مرحله بعدی باشد. اغلب کسانی که در مرحله ازدواج هستند، خواب پل می‌بینند چون ازدواج در زندگی یک تحول بزرگ و تصمیم برگشت‌ناپذیر است یا برگشتش مستلزم هزینه عاطفی وحشتناکی است. شاید هم، موضوع دیگری  باشد. مثلاً کسی که می‌خواهد شغلش را عوض کند یا کسی که می‌خواهد مهاجرت کند، ممکن است که خواب پل ببیند اما پل باز هم دلالت‌های دیگری می‌تواند داشته باشد. خلاصه اینکه در موضوع سمبل باید خیلی دقت کرد. نمایش‌دهی (dramatization) که فروید از آن صحبت می‌کند، باز به کار ما می‌آید. فروید می‌گوید نمایش‌دهی در واقع ترجمان آرزوهای ماست، یعنی من آرزویم را در قالب یک داستان می‌بینم، به صورت یک واقعه یا نمایش یا فیلم. خواب‌های ما می‌تواند نمایش‌دهی یک هراس باشد که به شکل‌های مختلف خودش را بروز می‌دهد. و آن دو تا اصطلاح معروف، یعنی، جابه‌جایی (displacement) و ادغام (condensation)، اینها هم مستقیماً به ادبیات مربوط است. ادغام، در واقع همان چیزی است که ما در ادبیات می‌گوییم استعاره، یعنی وقتی شاعر می‌گوید، سرو چمان من چرا/ میل چمن نمی‌کند،‌ این سرو که واقعاً سرو نیست، معشوق را در نظر دارد. جابه‌جایی هم همان چیزی است که ما به آن مجاز مرسل می‌گوییم، یعنی اشاره به جز وقتی کل را در نظر داریم. مثلاً ‌اینکه من بگویم هدایت قلم توانایی داشت، قلمش را که در نظر ندارم، کل آثارش را در نظر دارم یا وقتی می‌گویم پکن اعلام کرد که در تحریم ‌ایران شرکت نخواهد کرد، شهر پکن را که در نظر ندارم، دولت چین و کلاً کشوری به نام چین را در نظر دارم. جابه‌جایی‌ها، زمانی که ما شخص دیگری را در خواب می‌بینیم و در واقع، احساسات‌مان به شخصی را که نمی‌توانیم به خواب ببینیم، فرافکنی می‌کنیم به او،‌ شباهت پیدا می‌کنند به همان فرآیندهای ادبی که در شعر خیلی کاربرد دارد.

 با‌این توضیحاتی که دادم، می‌خواهم دو نتیجه بگیرم. شخصیت‌هایی که ما در رویاهای‌مان می‌بینیم که ‌ایفای نقش می‌کنند، بازنمایی بخشی از وجود خودمان است. ما، آن شخصیت‌ها را خلق می‌کنیم و با‌این کار تلاش می‌کنیم جنبه‌های خودمان را بگوییم، حالا هراس‌هایمان است، امیال‌مان است، تعارض‌های درونی‌مان است، با آنها مواجه می‌شویم. ‌این مواجهه در بیداری البته ناممکن است و در خواب، از طریق فرافکنی و… به نحوی خودش را نشان می‌دهد. پس، من می‌توانم آثار ادبی را به صورت یک رویا بخوانم.

به اعتقاد من، روان‌کاوی و ادبیات، از دیرباز با همدیگر پیوند داشته‌اند. و ‌این حرف من البته نیست بلکه حرف خود فروید هم است. نقل می‌شود در اواخر عمر فروید، برای او تولدی گرفته بودند و به او گفتند، کاشف ضمیر ناخودآگاه. وقتی که نوبت سخنرانی خود فروید شد، گفت ‌این‌طور نیست. ضمیر ناخودآگاه را من کشف نکرده‌ام. قبل از من شعرا‌ این کار را کرده‌اند. اما کاری که من کردم‌ این بود که روشی علمی‌ برای بررسی ضمیر ناخودآگاه پیدا کردم. ‌صحبت کردن درباره زبان مشترکی که بین روان‌کاوی و نقد ادبی وجود دارد، برای اثبات همین حرف از فروید بود. روان‌کاوی مدیون ادبیات است چون که ترمینولوژی خودش را از ادبیات گرفته است. نارسیسیسم. از اسطوره نارسیس گرفته شده است. مازوخیزم، از نام یک نویسنده دانمارکی گرفته شده است که آزادی جنسی در آثارش خیلی به نمایش گذاشته می‌شده است. به طریق اولا، عقده ادیپ، از نمایشنامه ادیپ شهریار نوشته سوفوکل نمایشنامه‌نویس سه چهار قرن قبل از میلاد در یونان باستان گرفته شده است. پس، رابطه ارباب و بنده، میان روان‌کاوی و ادبیات وجود ندارد. روان‌کاوی از ابتدا، به ادبیات مراجعه کرده است برای پشتیبانی کردن تزهایش. الان هم نقد ادبی، به روان‌کاوی مراجعه می‌کند، برای تبیین مبانی.‌ این دو تا رابطه برابر، و بده و بستان با همدیگر دارند. نه ادبیات ارباب روان‌کاوی است و نه بالعکس. من فکر می‌کنم آن چیزی که در مطالعات ادبیات کشور ما خیلی غایب است، حضور روان‌کاوان در این عرصه است. امید من به روزی است که پژوهشگرانی که در حوزه روان‌شناسی و روان‌درمانی و روان‌کاوی و… کار می‌کنند، دستی به طرف ادبیات دراز بکنند و ‌این همکاری‌های مشترک را برای پیشبرد ‌این حوزه از مطالعات در کشور ما زمینه‌سازی بکنند.

چاپ چهارم دو کتاب در کمتر از یک سال

دو کتاب نظریه‌ی روان‌کاوی و کاربرد روان‌کاوی در نقد ادبی ظرف کمتر از یک سال به چاپ چهارم رسیدند.

 

نظریه‌ی روان‌کاوی: هفت رساله از زیگموند فروید 

ناشر: انتشارات مروارید
چاپ اول، مهرماه ۱۳۹۹؛ چاپ دوم، آبان ۱۳۹۹؛ چاپ سوم، بهمن ۱۳۹۹؛ چاپ چهارم، تیرماه ۱۴۰۰

برگی از این کتاب:
«سرسختانه‌ترین مقاومت‌ها در برابر نظریه‌ی روان‌کاوی ماهیتی اندیشگانی نداشته بلکه از آبشخورهای احساساتی سرچشمه گرفته است. از این‌جا درمی‌یابیم که چرا این مقاومت‌ها خصلتی متعصبانه و همچنین منطقی ضعیف دارند. مقاومت در برابر روان‌کاوی از قاعده‌ی ساده‌ای پیروی می‌کرد: افراد در توده‌ی جامعه دقیقاً مثل روان‌رنجورهای منفردی به روان‌کاوی واکنش نشان دادند که به علت اختلال‌های‌شان تحت درمان قرار داشتند. … اگر بار دیگر انواع مقاومت در برابر روان‌کاوی را مرور کنیم، مشخص می‌شود که فقط بخش کوچکی از آن‌ها از همان نوع مقاومت‌هایی هستند که معمولاً در مخالفت با اکثر علمی‌ترین نوآوری‌های کمابیش مهم صورت می‌گیرد. بخش بزرگی از مقاومت‌ها در برابر روان‌کاوی از این حقیقت ناشی می‌شود که موضوعات این نظریه احساسات عمیق انسان‌ها را جریحه‌دار می‌کنند. با نظریه‌ی داروین درباره‌ی تکامل برخورد مشابهی شد، زیرا آن دیدگاه وجه تمایزی را که انسان در کمال تکبّر بین خود و حیوانات ایجاد کرده بود، از میان برداشت. من این قیاس [بین روان‌کاوی و نظریه‌ی داروین درباره‌ی خاستگاه مشترک همه‌ی جانداران، اعم از انسان یا حیوان] را پیش‌تر نیز در نوشتاری ذکر کرده‌ام. در آن نوشتار توضیح دادم که دیدگاه روان‌کاوانه … در واقع ضربه‌ی سهمگینی به خوددوستیِ انسان بود. من این را ضربه‌ای روانی به خودشیفتگی انسان‌ها نامیدم و آن را مقایسه کردم با ضربه‌ی زیست‌شناختیِ نظریه‌ی داروین درباره‌ی تکامل و ضربه‌ی کیهان‌شناختی‌ای که کوپرنیک پیش از او می‌خواست با کشف خویش [مبنی بر مرکزیت خورشید، نه زمین، در کائنات] بر خودشیفتگی انسان وارد کند.»

 

کاربرد روان‌کاوی در نقد ادبی:‌هفت اثر از فروید درباره‌ی ادبیات 

ناشر: انتشارات مروارید
چاپ اول، آذر ۱۳۹۹؛ چاپ دوم، دی ۱۳۹۹؛ چاپ سوم، بهمن ۱۳۹۹؛ چاپ چهارم، تیرماه ۱۴۰۰

برگی از این کتاب:
«کار ادیب آفرینشگر عین کار کودک هنگام بازی است. وی دنیایی خیالی می‌آفریند و آن را بس جدی قلمداد می‌کند. به سخن دیگر، او سخت به این دنیای تخیلی دل می‌بندد و در عین حال آن را کاملاً از واقعیت متمایز می‌کند. این رابطه بین بازی کودکان و آفرینش شاعرانه را هنوز هم می‌توان در تعبیرهای زبانی دید. آن شکل‌های نگارش تخیل‌مبنا که مستلزم پیوند با اشیاءِ ملموس و نمایش‌دادنی هستند، «بازی» نامیده می‌شوند. در زبان، از «کمدی» یا «تراژدی» (که به‌طور تحت‌اللفظی یعنی «نمایش شادمانی» و «نمایش سوگواری») صحبت به میان می‌آید و اجراکنندگان آن «بازیگر» نامیده می‌شوند (که به‌طور تحت‌اللفظی یعنی «اجراکننده‌ی نمایش»). لیکن غیرواقعی بودن دنیای تخیلی ادیب پیامدهای بسیار مهمی در تکنیک‌های هنرِ او دارد، زیرا بسیاری چیزها که در واقعیت لذت‌بخش نیستند، در بازیِ خیالی لذت می‌بخشند، و ایضاً بسیاری رویدادهای مهیّج که در واقع به‌خودیِ‌خود ناراحت‌کننده‌اند، می‌توانند برای شنوندگان یا تماشاگرانِ اجرای اثرِ ادیب لذت‌بخش باشند.»

مصاحبه‌ی حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» (۲)

آنچه در زیر می‌خوانید، بخش دوم (آخر) از مصاحبه‌ی دکتر حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» است که در شماره‌ی اخیر این نشریه (بهمن ۹۹) منتشر شد.


۸. شما از تحریف آراء و اندیشه‌های فروید به عنوان یکی از انگیزه‌های خود در ترجمه‌ی اصل آثار او یاد کرده‌اید. مهم‌ترینِ این تحریف‌ها چه بوده است؟

پاینده: به نظرم پاسخ مفصل و دقیق به این پرسش را می‌توانید بهتر از گفتار من در مصاحبه‌ها و نوشتارهای یکی از پرکارترین معرفی‌کنندگان روان‌کاوی در دوره‌ی متأخر در کشور ما، یعنی آقای دکتر محمد صنعتی، بیابید. با ایشان همرأی هستم که بخش بزرگی از سوءتفاهم‌ها و بدفهمی‌ها از این نظریه در کشور ما، ریشه در معرفی‌های نادقیق و سطحی‌ای دارد که متأسفانه توسط برخی از اشخاص صاحب‌نام و بی‌تردید از جهاتی دیگر قابل احترام صورت گرفته است. این افراد، از اواخر دهه‌ی چهل خورشیدی و به‌ویژه در ابتدای دهه‌ی پنجاه در سخنرانی‌های‌شان تصویری ناقص و حتی مخدوش از روان‌کاوی ارائه دادند که مطابق با آن گویا این نظریه فقط درباره‌ی امیال جنسانی است. بدتر این‌که آن اشخاص چنین القا کردند که روان‌کاوی هر گونه میدان دادنِ بی‌محابا به امیال یادشده را مجاز می‌داند. این نوع معرفی نادرست با تمرکز بر مفاهیمی مانند «عقده‌ی اُدیپ»، البته باز هم با بدفهمی همین مفهوم، موجب آن شده است که حتی در کتاب‌های رسمی در نهادهای آموزشی از فروید به‌عنوان مروج بی‌بندوباری اخلاقی نام برده شود. هیچ ادعای دیگری درباره‌ی روان‌کاوی و بنیانگذارش نمی‌تواند تا به این حد تحریف‌شده و عاری از حقیقت باشد. خودِ فروید در یکی از متونی که ترجمه‌اش را در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» می‌توانید بخوانید، در این زمینه چنین می‌گوید: «روان‌کاوی هرگز کلمه‌ای در دفاع از باز کردن غُل و زنجیرِ غرایز که می‌تواند به جامعه صدمه بزند ابراز نکرده است. برعکس، این نظریه به ما هشدار و اندرز داده است که برخوردمان با این موضوع را تصحیح کنیم.» مایلم تأکید کنم که من از نیّات این اشخاص سخن نمی‌گویم، بلکه از آن تصویری از فروید و روان‌کاوی صحبت می‌کنم که بر اساس سخنرانی‌ها و نوشته‌های آنان در اذهان عمومی ما شکل گرفته است. به هر حال، همین تصویر مخدوش باعث شده است که حتی امروز هم روان‌کاوی به‌منزله‌ی یک رشته‌ی دانشگاهی در هیچ‌یک از دانشگاه‌های ما تدریس نشود و آن کسانی هم که به سبب میان‌رشته‌ای بودن حوزه‌ی فعالیت‌شان، مثلاً در نقد ادبی، به روان‌کاوی می‌پردازند با انواع مشکلات و محدودیت‌ها و بلکه توبیخ‌ها و توهین‌ها مواجه شوند.

۹. یکی از مشکلات مهم ترجمه‌ی رساله‌ها و جستارهایی که شما در دو جلد مجموعه آثار فروید ترجمه کرده‌اید مسئله‌ی ترجمه‌ی دستگاه واژگانی خاص متفکری چون فروید است. شما در انتهای هر دو جلد واژه‌نامه‌ی مفصلی هم ارائه کرده‌اید. در این راه چقدر از تجربه‌ی مترجمان پیشین بهره بردید و چقدر ناچار به نوآوری در واژه‌سازی‌هایی شدید و اساساً مهم‌ترین چالش ترجمه‌ی این رساله‌ها و جستارها برای شما چه بود؟

پاینده: بله، یکی از دشواری‌های ترجمه از اندیشمندانِ صاحب‌نظر همین است که آنان برای بیان آراء و اندیشه‌های‌شان از مصطلحات جدیدی استفاده می‌کنند که خود ابداع کرده‌اند. دلیل آن‌ها برای این کار موجّه به نظر می‌رسد: اگر می‌توانستند برای بیان افکارشان از اصطلاحات موجود استفاده کنند که دیگر نیازی به نظریه‌پردازی‌های جدید نداشتند. خودِ همین موضوع که آن‌ها نظریه‌های جدیدی پرداخته‌اند به این معناست که مفاهیم و لذا تعابیر قبلی تکافو نمی‌کرده است. هر مترجمی هم که بخواهد از چنین اشخاصی ترجمه کند، باید آماده‌ی برخوردن به دشواری‌هایی باشد که از کاربرد همین اصطلاحات جدید ناشی می‌شوند. گاه فرایند ترجمه چند روز متوقف می‌ماند تا شما ببینید در ترجمه‌های قبلی برای فلان اصطلاح چه معادلی به کار رفته بوده است. تازه در آن صورت هم بعید نیست به این نتیجه برسید که معادل قبلی اصلاً رسا یا درست نبوده و لازم است که خودتان دست به معادل‌سازی بزنید. گرایش من عموماً به این است که خودم معادل جدیدی نسازم، زیرا این کار به آشفتگی موجود در زمینه‌ی معادل‌های به‌کاررفته برای اصطلاحات تخصصی دامن می‌زند. خواننده کتابی را در موضوعی می‌خواند و با اصطلاحاتی آشنا می‌شود، اما بعد وقتی کتاب دیگری در همان موضوع می‌خواند سر در نمی‌آورد که چرا معادل‌ها این‌جا فرق دارند. در واقع، خواننده ناگزیر می‌شود برای فهم کتاب دوم دائماً بررسی کند که این معادل‌های جدید به جای کدام معادل‌ها در کتاب قبلی به کار رفته‌اند. به این دلیل، خودم ترجیح می‌دهم وقتی قبلاً معادل رسایی به کار رفته، یا معادلی به‌مرور زمان کاملاً رواج پیدا کرده است، همان را به کار ببرم. اما در جریان ترجمه‌ی این دو کتاب مکرراً به معادل‌هایی برخوردم که یا بسیار قدیمی و یا به‌کلی نادرست بودند. برای مثال، در ازای اصطلاح sublimation قبلاً معادل «تصعید» به کار می‌رفت که الان برای‌مان رنگ‌وبویی بیش از حد عربی دارد و به نظر می‌رسد ذائقه‌ی واژگانیِ خوانندگان معاصر بیشتر به «والایش» نزدیک شده است. در جریان ترجمه‌ی این آثار همچنین به اصطلاحات متعددی برخوردم که قبلاً در هیچ اثر ترجمه‌شده‌ای از فروید به کار نرفته بودند و لذا معادلی هم در زبان فارسی برای آن‌ها پیشنهاد نشده و به کار نرفته بود. در مواجهه با این اصطلاحات ناگزیر در درجه‌ی اول به سایر آثار فروید مراجعه کردم تا ببینم خودِ او چه تعریفی از معنای آن‌ها به دست می‌دهد. سپس ضمن مشورت با برخی دوستان روان‌کاو از قبیل دکتر حسین مجتهدی و دیگران، کوشیدم معادلی برای آن اصطلاحات ابداع کنم. این بخش از کار بسیار وقت‌گیر بود، چون پیش رفتن ترجمه منوط به تصمیم‌گیری درباره‌ی همین قبیل اصطلاحات بود که در متون بعدی مرتباً تکرار می‌شدند. «برجامانده‌های یادافزا»، «روان‌رنجوری گذشته‌مبنا»، «تأثرپذیری عاطفی»، «تکانه‌ی برآمده از آرزو»، «جنسانی‌نگری»، «کامینه‌گزینی» و … برخی از معادل‌هایی هستند که ناگزیر خودم ابداع کردم. برای انتخاب یا درست کردن رساترین معادل‌ها همچنین تقریباً به همه‌ی فرهنگ‌های تخصصی روان‌شناسی مراجعه کردم، از جمله واژه‌های مصوب فرهنگستان. شاید برخی از معادل‌هایی که به ذهنم رسید و به کار بردم قبلاً در ترجمه‌ای دیگر به کار رفته باشند که من ندانم. اما به هر حال تلاش کردم از این اصل پیروی کنم که اگر قبلاً معادل درست و قابل‌فهمی به کار رفته، همان را استفاده کنم و اگر هم چاره‌ی دیگری نیست، دست به معادل‌سازی بزنم. واژه‌نامه‌های انگلیسی به فارسی و فارسی به انگلیسی را در پایان هر دو کتاب به دست داده‌ام تا مترجمان بعدی اگر آن معادل‌ها را مناسب دیدند در ترجمه‌های‌شان به کار ببرند و بدین ترتیب آرام‌آرام به نوعی اجماع عملی درباره‌ی معادل اصطلاحات روان‌کاوانه نزدیک شویم.

۱۰. دو مجلدی که شما از آثار روانکاوانه و نقادانه فروید منتشر کردید شامل گزیده‌هایی (مستقل) از مهم‌ترین آثار فروید است. آیا گام بعدی برای شما ترجمه‌ی کامل آثار کلاسیک فروید مثل «پژوهش‌هایی درباره هیستری»، «تعبیر رویا»، «آسیب‌شناسی روانی زندگی روزمره» و «سخنرانی‌های مقدماتی درباره‌ی روان‌کاوی» خواهد بود یا این پروژه‌ی ترجمه را در همین‌جا خاتمه‌یافته می‌بینید؟

پاینده: آثاری که شما نام بردید همگی قبلاً به فارسی ترجمه شده‌اند و از اکثرشان نیز بیش از یک ترجمه در دست داریم، ضمن این‌که باید در نظر بگیرید ترجمه‌ی چنین آثاری فرایندی طولانی و مستلزم فراغت فکری‌ای است که در فرهنگ ما کمتر پیش می‌آید. همچنین باید دید که آیا این آثار مشخص نیاز به ترجمه‌ی مجدد دارند یا خیر. شخصاً به مترجمان آثاری که شما نام بردید ادای احترام می‌کنم و یقین دارم برای برگرداندن این متون به زبان فارسی زحمت وافر کشیده‌اند.

۱۱. اشاره کردید که ترجمه‌ی این آثار را سال‌ها پیش آغاز کردید. به غیر از دشواری‌هایی که ترجمه کردن از متفکران بزرگی همچون فروید دارد، آیا هیچ مشکل دیگری در این سال‌ها شما را از ادامه‌ی کار مأیوس نمی‌کرد؟ چون ارزش ترجمه را به‌خصوص در نظام دانشگاهی ما به‌درستی نمی‌دانند و بیشتر برای تألیف ارزش قائل می‌شوند.

پاینده: همان‌گونه که در پاسخ به پرسش اول‌تان توضیح دادم، ایده‌ی ترجمه‌ی دو مجلدی که اکنون در پاییز سال ۱۳۹۹ منتشر شده‌اند، در واقع پاییز سال ۱۳۷۳ و با فصلنامه‌ی «ارغنون» در ذهنم شکل گرفت که بخشی از شماره‌ی سومش درباره‌ی مبانی نظری مدرنیسم به روان‌کاوی اختصاص داشت. مقدمه‌ای که در آن شماره راجع به فروید نوشتم، همراه با دو اثری که از او ترجمه کردم، مرا به برداشتن باری ترغیب کرد که اکنون پس از ۲۶ سال زمین گذاشته شده است. مقصودم این نیست که ۲۶ سالِ تمام مشغول ترجمه‌ی دو جلد کتاب بوده‌ام، بلکه این فکر و تلاش که آن زمان شروع شد، سال‌ها من را رها نکرد و در این مدت به تناوب و به رغم وقفه‌هایی که همگی ناخواسته بودند، کار را ادامه دادم تا به سرانجام رسید. فصلی از رساله‌ی «خود و نهاد» را ترجمه می‌کردم و فصل بعدی‌اش به سبب همین وقفه‌ها گاه تا چند ماه روی زمین می‌ماند. شروع به ترجمه‌ی مقاله‌ی «شخصیت‌های روان‌آزار روی صحنه» می‌کردم و درست میانه‌ی راه مجبور می‌شدم ترجمه‌اش را چند ماه رها کنم. اختلال‌ها در این کار عمدتاً ناشی از فرهنگ عقب‌افتاده‌ای بود که قربانی‌اش هستیم. تمایل ندارم نمونه‌ها یا جزئیات رویدادهایی را بازگو کنم که در این سال‌ها هر کدام مدتی در روند انجام شدن این کار وقفه ایجاد کردند. همین‌قدر بگویم که در فرهنگ پُرتنش و ویرانگری زندگی می‌کنیم که آسایش فکری (مهم‌ترین پیش‌شرط انجام کارهای پژوهشی) را به‌سهولت سلب می‌کند. تازه هر بار هم که پس از این وقفه‌ها به کارتان بازگردید، باید وقت زیادی را صَرفِ بازیابی آمادگی‌ای بکنید که با رها کردن کار در مقطعی از دست دادید. البته پنج سال از این وقفه‌ها به دلیل ادامه‌ی تحصیل بود، اما در آن مدت دو رویدادِ مرتبط خیلی به انجام شدن این ترجمه‌ها کمک کرد، اولی مهمان شدن در کلاس «فروید و ادبیات» یکی از استادان دانشگاه ساسکس به نام رِیچِل بولبی که تخصصش تدریس نقد روان‌کاوانه به دانشجویان نظریه و نقد ادبی بود، و دیگری الزامی که استاد راهنمای رساله‌ام کرد به شرکت در یک ترم دوره‌ی آموزشی نظریه‌ی روان‌کاوی در دانشگاه کوئین مری ویژه‌ی دانشجویان دکتری. در تمام آن پنج سال، در این کلاس‌ها و هر بار که در کتابخانه‌ی دانشگاه به‌سهولت به مجموعه‌ی کامل آثار فروید دسترسی پیدا می‌کردم، همان آثاری که در ایران به‌دشواری می‌توانستم برخی‌شان را بیابم، رساله‌ها و نوشته‌های فروید را می‌خواندم و به این فکر می‌کردم که کدام باید ترجمه شوند. اگر بازدارنده‌های فرهنگی نبودند، ای‌بسا این ترجمه‌ها دو یا سه سال پس از بازگشتم به ایران تمام می‌شد و در اختیار علاقه‌مندان این حوزه قرار می‌گرفت. دریغا که ما در فرهنگ‌مان ظرفیت بالفعل شگفت‌آوری برای جنجال‌سازی و تباهی داریم و افسوس که این ظرفیت بالفعل نه‌فقط در افراد عامی بلکه در میان مدعیان فرهیختگی هم به چشم می‌خورد. کسی که از بیرون به انتشار این دو جلد کتاب نگاه می‌کند، از این رنج‌ها بی‌خبر است. اعتراضی به نادانستگی کسی ندارم، ولی دست‌کم محقم بپرسم: به‌راستی اگر کسی به جای پیگیری بیست‌وشش‌ساله برای ترجمه‌ی دو جلد کتاب از آثار فروید، همین سال‌های متمادی را صَرفِ گرفتن پایان‌نامه‌های بیست‌وچند میلیون تومانیِ دکتری در دانشگاه می‌کرد، اکنون چه تفاوتی را در زندگی‌اش احساس می‌کرد؟ اصلاً آیا اکنون در ایران زندگی می‌کرد یا با منافع حاصل از تجارت در دانشگاه حالا در کمال رفاه در اروپا و کانادا و استرالیا و کشورهای از این قبیل به‌راحتی روزگار می‌گذراند؟ امیدوارم آن کسانی که از همین دو کتاب استفاده می‌کنند، مشاهده‌گرانِ منفعلِ ویرانگری در جهان پیرامون خود نباشند بلکه کنشگرانه برای تغییر جهان بکوشند.

مصاحبه‌ی حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» (۱)

آنچه در زیر می‌خوانید، بخش نخست از مصاحبه‌ی دکتر حسین پاینده با «اندیشه‌ی پویا» است که در شماره‌ی اخیر این نشریه (بهمن ۹۹) منتشر شد.


اندیشه‌ی پویا: ولادیمیر نابوکوف در جایی گفته فروید و مارکس دو اهریمن بزرگ قرن بیستم بودند. این گفته همان‌قدر که در نقد فروید است، در ستایش از او نیز هست زیرا فروید اساساً شخصیتی بود که دافعه و جاذبه‌اش همواره برای دوستداران و منتقدانش حداکثری بود و این سرشت مردان بزرگ تاریخ است. فروید با جلب نظرها به ضمیر ناآگاه، بسط نظریه‌ی روان‌کاوی و به‌کارگیری گنجینه‌ی ادبیات کلاسیک جهان در این مسیر، انقلابی در نگرش به ادبیات و درمان بیماری‌های روحی و روانی در سپیده‌دم قرن بیستم پدید آورد.

توجه به آثار و آراء فروید در ایران خیلی زود در دهه‌ی دوم سده‌ی حاضر شمسی با انتشار مجله‌ی دنیا به سردبیری تقی ارانی و به اهتمام ویژه‌ی بزرگ علوی آغاز شد و حدود یک دهه بعد نخستین ترجمه‌های کامل از برخی آثار فروید در ایران منتشر شد. اما زیگموند فروید مانند بسیاری دیگر از بزرگان اندیشه و ادبیات از حیث مترجمانی که به سراغ ترجمه‌ی آثارش رفتند، چندان خوش‌اقبال نبوده است. بسیاری از آثار او با ترجمه‌های ضعیف و متوسط در این سال‌ها منتشر شده و گاه از برخی آثار او چندین ترجمه‌ی ضعیف در بازار نشر موجود است. در چنین شرایطی اهتمام حسین پاینده در انتشار دو جلد گزیده از مجموعه آثار فروید، از تلاش‌های مهم در مسیر ترجمه‌ی جدی آثار فروید است. این دو مجلد حاصل بیش از دو دهه مؤانست پاینده با آثار فروید است و گزیده‌ای (شامل آثار مستقل) از رساله‌ها و مقالات فروید درباره‌ی نظریه‌ی روان‌کاوی و نقد ادبی را شامل می‌شود. در ادامه، با او درباره‌ی چالش‌های این ترجمه و مسیری که در این دو دهه در راه تبیین آثار فروید برای مخاطب ایرانی پیموده به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

۱. آقای دکتر پاینده، شما در مجموعه آثارتان در کنار توجه عامی که به رویکردهای نقد ادبی به‌طور کلی داشته‌اید توجهی ویژه به نقد روانکاوانه هم داشته‌اید و هم آثار فراوانی در این خصوص ترجمه کرده‌اید و هم مقالات زیادی در این موضوع نوشته‌اید. دلیل علاقه‌ی خاص شما به حیطه‌ی نقد روان‌کاوانه و نظریه‌ی روان‌کاوی و به‌ویژه آثار فروید که به‌تازگی مجموعه‌ای از مقالات و رساله‌هاش را در دو مجلد ترجمه و منتشر کردید چه بوده است؟

پاینده: در کشور ما، ترجمه از دیرباز حاصل تشخیص و تلاش فردی این یا آن مترجم منفرد بوده، نه تلاشی سازمان‌یافته و متمرکز یا جمعی. به همین سبب، بخش بزرگی از انتخاب‌های مترجمان، متأثر از، یا منعکس‌کننده‌ی، پسندهای شخصی‌شان بوده است. من سعی کردم از این روالِ آشنا دور شوم و آثار را بر اساس سنجش از نیازهای فرهنگی و علمی انجام دهم. روان‌کاوی جزو نظریه‌های بسیار مناقشه‌برانگیز بوده است، هم در کشور ما تاکنون و هم حتی در کشورهای اروپایی در آغاز مطرح شدن این نظریه. انبوهی از برداشت‌های نادقیق و حتی نادرست، تصویر بسیار تحریف‌شده‌ای از این نظریه در کشور ما ایجاد کرده‌اند، چندان که تا همین چند سال پیش (و ای‌بسا هنوز هم) نام بردن از فروید یا صحبت درباره‌ی روان‌کاوی، نشانه‌ای از انحراف فکری و حتی اخلاقی محسوب می‌شد. از زمان تأسیس و انتشار فصلنامه‌ی «ارغنون»‌ در اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰، تلاش کردم به سهم خودم در رفع این بدفهمی‌ها و تحریف‌ها بکوشم. این کار، تشخیص یک ضرورت بود، نه پرداختن به علائق شخصی. از آن‌جا که در تقسیم کار شورای «ارغنون» بخش مربوط به فروید در شماره‌ی سوم (ویژه‌ی «مبانی نظری مدرنیسم»، پاییز ۱۳۷۳) به من واگذار شده بود، لازم دیدیم ابتدا بررسی کنم چه آثاری از فروید قبلاً به فارسی ترجمه شده‌اند. این بررسی نشان داد که متأسفانه اغلب آثار مهمِ این متفکرِ تأثیرگذار هنوز ترجمه نشده‌اند و آن معدود آثاری هم که ترجمه شده بودند، دیگر قدیمی هستند. نکته‌ی مهم‌تر این بود که برخی از آن ترجمه‌ها دقت یا صحّت کافی را نداشتند. بسیاری از معادل‌هایی که مترجمان برای اصطلاحات روان‌کاوانه به کار برده بودند، نادقیق و در مواردی حتی نادرست بود. برخی مترجمان حتی قسمت‌هایی از همان متون را ترجمه نکرده بودند، شاید به این دلیل که طرح همه‌ی مباحث فروید، به‌خصوص در زمینه‌ی حیات جنسانی، می‌توانست شبهه‌آفرین و برای آنان مسئله‌ساز باشد. لذا از همان زمان تصمیم گرفتم گزیده‌ای از اساسی‌ترین متن‌های روان‌کاوی به قلم بنیانگذار این نظریه را ترجمه کنم. این کار به حوزه‌ی اصلی کار خودم، یعنی نقد ادبی، هم بی‌ربط نبود. در جهان غرب، فروید را همچنین به‌عنوان ادیب و نویسنده‌ای صاحب‌سبک می‌شناسند که مورد‌پژوهی‌های روان‌کاوانه‌اش و شرحی که درباره‌ی فرایند درمان بیمارانش می‌دهد، به رمان‌هایی بسیار جذاب و خواندنی شباهت دارند. می‌دانید که جایزه‌ی ادبی گوته هم در سال ۱۹۳۰ به او اعطا شد، در حالی که دریافت‌کنندگان این جایزه به‌طور معمول شاعران و داستان‌نویسان هستند. پس تصمیم من به ترجمه‌ی این آثار، هم می‌توانست به کار تخصصی خودم ربط پیدا کند و هم پاسخی باشد به یک ضرورت فرهنگی برای بازشناسی نظریه‌ای که انبوهی از تحریف‌ها درباره‌ی آن صورت گرفته است.

۲. چهره‌ی فروید همواره در جهان علم و ادبیات و پزشکی دو رویه داشته است. برخی فروید را دانشمندی برجسته دانسته‌اند که پرده از گوشه‌هایی نامکشوف از روان آدمی برداشته و برخی دیگر او را هنرمندی خوش‌ذوق و عارفی فیلسوف‌مأب دانسته‌اند که به ما جرئت داد با تابوهای ذهنی‌مان روبه‌رو شویم اما نظریه‌هایی را به عنوان تئوری‌های علمی ارائه کرد که از محک جدی سربلند بیرون نمی‌آیند. واقعیتِ فروید در نظر شما حتماً به گزاره اول نزدیک‌تر است، اما فکر می‌کنید چه چیز سبب شده تا آن قضاوت ثانویه هم در مورد فروید طرفدارانی داشته باشد؟

پاینده: هر اندیشه‌ی نوپدیدی در بدو امر با موجی از مخالفت‌های محافظه‌کارانه مواجه می‌شود. از این حیث، روان‌کاوی استثنا نیست. زمانی که فروید دیدگاه‌های خود را درباره‌ی وجود ساحتی ناپیدا در انسان و ریشه داشتن برخی از دردهای جسمانی در حیات روانی مطرح کرد، سخن او به مذاق همکارانش در جامعه‌ی پزشکی خوش نیامد چون آن‌ها با رویکردی کاملاً بدن‌شناختی (فیزیولوژیک) اساساً نمی‌توانستند قبول کنند که برخی از دردهای جسمانی ماهیتی روان‌تنی دارند و بدون دارو یا بدون روال مرسوم در پزشکی می‌توان آن‌ها را درمان کرد. به این هم توجه داشته باشید که فلسفه‌ی پیشامدرن با مخالفت جامعه‌ی پزشکی با روان‌کاوی همسو می‌شد، هرچند نادانسته یا ناخواسته. سوژه‌ی دکارتی، «منِ» یکپارچه‌ای است که هستی خویش را صرفاً برخاسته از کنش اندیشیدن می‌داند. در برنهاد مشهور و بسیار نقل‌قول‌شده‌ی دکارت («من می‌اندیشم، پس من هستم.»)، ضمیر اول‌شخص «من» دو بار تکرار می‌شود، که این خود حکایت از اهمیتی دارد که او در فلسفه‌اش برای سوژه‌ی یکتا قائل بود. دکارت در واقع دیدگاهی را بیان می‌کرد که از فلسفه‌ی رنسانس سرچشمه گرفته بود، یعنی فلسفه‌ای قائل به کنشگری آگاهانه‌ی انسان برای مهار طبیعت و ساختن بهشتی این‌جهانی و زمینی. پس فروید با دوپاره دانستن انسان (پاره‌ای آگاه و پاره‌ای ناخودآگاه)، هم در میراث اندیشگانیِ غالب در زمانه‌ی خود تردید روا کرد و هم درستیِ باورها و روال جاری در پزشکیِ زمانه‌ی خود را به پرسش گرفت. می‌بینید که گفتمان روان‌کاوی از همان ابتدا ماهیتی ناهمسوگرا با گفتمان‌های غالب داشت.

فلاسفه و پزشکان البته همیشه جزو فرهیختگان محسوب شده‌اند، اما جالب است که در مخالفت با روان‌کاوی، کلیسا و روحانیت مسیحی همپیمان فلاسفه و پزشکان شدند. آن‌ها هم به دلایل خودشان تهدیدی از سوی نظریه‌ی روان‌کاوی حس کردند و لذا فروید را آماج انواع‌واقسامِ تهمت‌های اخلاقی کردند. فروید در یکی از نوشته‌هایش که در کتابم ترجمه کرده‌ام، متذکر می‌شود که او فقط بُعد ناپیدای انسان را شناساند و بیمارهای روانی را به دقت توصیف کرد، اما برخوردی که با او شد چنان بود که گویی وی خودش باعث و بانی آن بیماری‌ها بوده است! حتی در کشورهای به‌اصطلاح پیشرفته، رسوبات آن قضاوت‌های بی‌اساس درباره‌ی فروید هنوز هم این‌جا و آن‌جا ممکن است به چشم بخورد، ولی این فقط نشان می‌دهد که پی بردن به ذات انسان چقدر برای‌مان گرانبار و تحمل‌ناشدنی است و در برابرش مقاومت می‌کنیم. البته در همان کشورها، روان‌کاوی در بسیاری از حوزه‌های اندیشه و علوم به گفتمانی پذیرفته‌شده تبدیل شده است و در مجموع باید گفت مدت‌هاست که جایگاه تثبیت‌شده‌ای دارد، نه فقط در حوزه‌ی درمان، بلکه همچنین در رشته‌هایی مانند تعلیم‌وتربیت، ادبیات، انسان‌شناسی، فلسفه، تاریخ، نقد ادبی، مدیریت، علوم سیاسی و امثال آن. در پایان قرن بیستم، بسیاری از نشریات معروف مانند روزنامه‌ی «تایمز» درباره‌ی ده کتاب اثرگذار و دوران‌ساز که اندیشه‌ی قرن بیستم را عمیقاً تحت تأثیر گذاشت، از اصحاب اندیشه پرسش کردند و جالب است که شاهکار فروید، یعنی کتاب «تعبیر رؤیا»، در صدر این فهرست قرار گرفت.

۳. به نظر می رسد که روند توجه و ترجمه‌ی آثار فروید در ایران با انتشار مجله‌ی «دنیا» توسط تقی ارانی و به‌ویژه به اهتمام بزرگ علوی آغاز شده است، اما نخستین ترجمه‌های مهم از آثار فروید ظاهراً در اواخر دهه‌ی ۱۳۲۰ با ترجمه‌هایی که م.ف. فرزانه («خواب و تعبیر آن» / ۱۳۲۹) و رضا سیدحسینی («سه امتحان درباره‌ی نظریه‌ی میل جنسی» / ۱۳۲۷) انجام دادند آغاز شده است. شما به عنوان کسی که سال‌ها با ترجمه و تحلیل آثار فروید سر و کار داشته‌اید، سِیر و کیفیت این ترجمه‌های پیشین را چطور ارزیابی می‌کنید؟

پاینده: باید از مترجمان پیشگامی که در آن سال‌ها اهمیت و ضرورت ترجمه‌ی آثار فروید را به‌درستی تشخیص دادند و به آن اهتمام ورزیدند، سپاسگزار باشیم. آن‌ها راهی را گشودند که مترجمان بعدیِ فروید در آن حرکت می‌کنند. حتی امروز هم پذیرش گفتمان روان‌کاوی در جامعه‌ی ما سخت و پُرچالش است؛ حال تصور کنید که وضعیت در دهه‌ی ۲۰ و ۳۰ خورشیدی چه بوده است و آن مترجمان پیشتاز و راهگشا با چه مسائل و دشواری‌ها و بلکه حتی موانعی روبه‌رو بوده‌اند. ولی، در عین این حق‌شناسی و سپاسگزاری، اگر بخواهیم ارزیابی دقیقی از ترجمه‌های آنان داشته باشیم باید بگوییم آن‌ها همه‌ی پیچیدگی‌های روان‌کاوی را نمی‌دانستند و به همین دلیل گاه در برگرداندن مفاهیم بنیادی این نظریه معادل‌هایی نادقیق انتخاب کردند که نمی‌توانست شناخت درستی از معنای آن مفاهیم به خواننده‌ی فارسی‌زبان افاده کند. منظورم به‌طور خاص امثال پیشکسوتانی نیست که شما نام بردید و قاعدتاً تمایلی ندارم از مترجم خاصی نام ببرم. سخنم کلی‌تر است و بیشتر مایلم بر این نکته تأکید کنم که مترجمان اولیه‌ی فروید در ایران آن کاری را انجام دادند که می‌توانستند بکنند، اما با گذشت حدود ۷۰ سال از اولین تلاش‌ها برای شناساندن اندیشه‌ی فروید به ایرانیان و کلاً فارسی‌زبانان، وضعیت ترجمه به‌طور عام و ترجمه‌ی آثار فروید به‌طور خاص تغییر کرده است. در این فاصله، زبان فارسی هم تا حدودی دستخوش تحول شده است. بسیاری از تعبیرهای زبانیِ رایج در فارسیِ آن زمان که به‌طور طبیعی در ترجمه‌های اولیه از آثار فروید استفاده شده بود، امروز رنگ‌وبویی قدیمی و نامتداول (اگر نگوییم حتی منسوخ) پیدا کرده است و به گوشِ خوانندگان معاصر تعابیری سلیس محسوب نمی‌شود. پس حتی اگر آن ترجمه‌ها کاملاً بی‌عیب‌ونقص هم باشند، به صِرفِ گذشت زمان مجازیم ترجمه‌هایی تازه و معاصر از همان آثار به دست دهیم. اصولاً با روند پرشتاب تحولات زبان‌ها در زمانه‌ی ما، که به‌ویژه بر اثر ارتباطات پسامدرن تسریع شده است، عمر هر ترجمه‌ای، حتی ترجمه‌ی خوب، کمتر از گذشته است. من شخصاً معتقدم بسیاری از متون فلسفی که دهه‌ها پیش، حتی قبل از آثار فروید، به زبان فارسی ترجمه شده‌اند، اکنون با توجه به همین تحولات زبانی و به دلیل رواج معادل‌های جدید در زبان ما برای اشاره به مفاهیم فلسفی، باید دوباره ترجمه شوند. اگر به این ضرورت توجه نکنیم، تا یکی دو دهه‌ی دیگر که مثلاً عمر ترجمه‌های اولیه از فروید به یک قرن می‌رسد، دیگر نباید انتظار داشته باشیم که نسل بعدی خوانندگان فارسی‌زبان بتوانند با آن ترجمه‌ها ارتباطی قوی برقرار کنند. لزوم ترجمه‌ی مجدد در حوزه‌ی آثار ادبی (شاهکارهای ادبیات که مدت زمانی مدید از ترجمه‌شان می‌گذرد) حتی از این هم بیشتر است.

۴. در مقدمه‌ی کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی: هفت رساله از زیگموند فروید» بر اهمیت نظریه‌ی روان‌کاوی در شکل‌گیری اندیشه‌ی مدرن اشاره می‌کنید. تأثیر نظریه‌ی روان‌کاوی در این زمینه به‌طور خلاصه چه بوده است و رساله‌های که شما در این مجلد برای ترجمه برگزیده‌اید چقدر نماینده‌ی این وجه از نقش نظریه‌ی روان‌کاوی در تکامل اندیشه‌ی مدرن هستند؟

پاینده: مهم‌ترین تأثیر نظریه‌ی روان‌کاوی در اندیشه‌ی مدرن را باید در انشقاق سوژه‌ی دکارتی دید. همچنان که پیش‌تر اشاره کردم، فروید تبیینی از حیات روانی به دست داد که انسان را از اشرف مخلوقات و هستنده‌ای کاملاً خودآگاه، تبدیل کرد به موجودی تحت انقیاد نیروهای برخاسته از ساحتی کاملاً تاریک به نام ضمیر ناخودآگاه. این نگاه نو به انسان، به‌موازات فلسفه‌ی نیچه و اقتصاد سیاسی مارکس، به شکل‌گیری گفتمانی انجامید که با الزامات عصر جدید (جهان مدرن) همسو بود. به تعبیری می‌توان گفت مارکس و نیچه و فروید به گذار اندیشگانیِ دردناک اما لازمی کمک کردند که انسان عصر جدید باید از سر می‌گذراند تا بتواند وارد مرحله‌ی جدیدی از فهم خود و کائنات شود. نشانه‌هایی از این فهم جدید را می‌توانید در ظهور جنبش‌های هنری مدرن ببینید، مثلاً در امپرسیونیسم و سوررئالیسم. ظهور این شیوه‌های مدرن در آفرینش هنر، ایضاً بسط و گسترش بعدی آن‌ها، بدون زمینه‌ی نظری‌ای که روان‌کاوی ایجاد کرد، میسّر نبود. می‌توان به ادبیات هم اشاره کرد و افزود که پیدایش رمان مدرن و تکنیک‌هایی مانند سیلان ذهن و تک‌گویی درونی و امثال آن، مستقیماً از مفاهیمی ناشی شد که گفتمان روان‌کاوی در میان اهالی اندیشه و هنر رواج داد. دقت کنید که من صحبت از یک «گفتمان» می‌کنم تا بر این نکته تأکید بگذارم که روان‌کاوی تلقی جدیدی از انسان‌بودگی به دست داد که زبان خاص خودش را هم به وجود آورد و وارد گفتار عمومی کرد. نویسندگان و شاعران که آثارشان را به واسطه‌ی زبان به مخاطب ارائه می‌دهند، قاعدتاً نمی‌توانند از این گفتمان نو بی‌تأثیر بمانند.

در خصوص گزینش خودم از متون فروید برای این دو جلد، باید بگویم این انتخاب پس از مطالعه‌ی منابع اولیه (آثار فروید) و مراجعه به منابع ثانویه‌ای که در معرفی اندیشه‌ی فروید نوشته شده‌اند صورت گرفت. فروید از ابتدای همکاری‌اش با یوزف برویر که منجر به انتشار مقاله‌ی مشترکی در سال ۱۸۹۳ با عنوان «درباره‌ی سازوکار روانیِ پدیده‌های هیستریایی» و سپس کتاب مشترکی در سال ۱۸۹۵ با عنوان «پژوهش‌هایی درباره‌ی هیستری» شد، تا آخرین رساله‌ی مهمی که در سال ۱۹۳۸ (یک سال پیش از مرگش) نوشت، به طیف متنوعی از موضوعات پرداخته است، از موضوعات کاملاً تخصصیِ روان‌کاوی گرفته تا موضوعاتی در حوزه‌ی هنر و ادبیات و فرهنگ و تمدن. من با انتخاب آثار معیّنی از فروید، دو هدف را دنبال کردم: یکی معرفی شالوده‌های نظریِ روان‌کاوی از زبان خودِ کسی که این نظریه را بنیان گذاشت، و دیگری شناساندن کاربردی که فروید برای این نظریه در فهم نقادانه‌ی ادبیات قائل بود. برای هدف اول، آن آثاری را برگزیدم که به گواه اشارات و ارجاعات مکرر خودِ فروید به آن‌ها و همچنین به گواه شارحان و مفسران فروید در منابع ثانویه‌ای که راجع به روان‌کاوی نوشته شده است، جزو منابع پایه‌ای روان‌کاوی محسوب می‌شود. رساله‌هایی مانند «خود و نهاد» و «پیش‌درآمدی بر خودشیفتگی» در زمره‌ی چنین آثاری قرار می‌گیرند زیرا فروید بسیاری از بنیانی‌ترین مفاهیم روان‌کاوی را نخستین بار در همین آثار مطرح و تبیین کرد. علاوه بر این آثار، مجموعه‌ای از رساله‌های دیگری را که فروید در شرح مستقیم نظریه‌اش نوشته بود انتخاب کردم. «شرحی کوتاه درباره‌ی روان‌کاوی» یکی از این رساله‌هاست، همچنان که «رئوس نظریه‌ی روان‌کاوی» نیز در آن دسته از آثار فروید قرار می‌گیرند که برای آشنایی با نظریه‌ی روان‌کاوی نمی‌توان خود را بی‌نیاز از خواندن‌شان دانست. در واقع همین اثر، پخته‌ترین آراءِ فروید درباره‌ی چیستی روان‌کاوی را به دست می‌دهد چون درست یک سال پیش از مرگ او نوشته شد و قاعدتاً حاصل همه‌ی اندیشه‌ورزی‌ها و تجربیات طولانی اوست. سایر نوشتارهایی که همراه با این آثار در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» گنجانده‌ام همگی شناختی تاریخی از فرایند تکوین این نظریه به دست می‌دهند. اما در مجلد دوم که به کاربرد روان‌کاوی کلاسیک در نقد ادبی اختصاص دارد، همه‌ی آثار فروید درباره‌ی ادبیات را که قبلاً ترجمه نشده بودند ترجمه کردم. البته یک مورد از این نوشتارها قبلاً ترجمه شده بود که من به همان دلایلی که در پاسخ به پرسش قبلی شما گفتم، لازم دیدم ترجمه‌ی جدیدتری از آن به دست دهم. طبیعتاً آثار دیگری از فروید وجود دارند ــ به‌ویژه درباره‌ی نظریه‌ی روان‌کاوی اما همچنین درباره‌ی ادبیات و هنر از منظر روان‌کاوی ــ که بسیار مهم هستند و در این دو جلدی که من ترجمه کردم به چشم نمی‌خورند. نیازی به توضیح بیشتر نیست و مطمئنم خواننده می‌تواند به‌صرافت دریابد که حتماً محدودیت‌هایی هم (خارج از اراده‌ی من) در کار بوده است. با این همه، این دو جلد می‌تواند برای آن کسانی که مایل‌اند نه از طریق منابع ثانوی بلکه مستقیماً روان‌کاوی را بشناسند، دریچه‌ای برای فهم جنبه‌های مهمی از این نظریه باز کند.

۵. شاگردان مهم فروید مثل آدلر و یونگ خیلی زود از نظریه‌ی روان‌کاوی که فروید مُبلغش بود جدا شدند و شاخه‌هایی جدید در این نظریه گشودند. فکر می‌کنید به رغم این‌که شاگردان نزدیک فروید خیلی زود با آموزه‌های او در نظریه‌ی روان‌کاوی اختلاف نظر پیدا کردند، چقدر از این آموزه‌ها به‌ویژه آن‌ها که در هفت رساله‌ی گزیده‌ی شما ترجمه شده‌اند توانسته‌اند در طی زمان همچنان استواری علمی و روان‌شناختی خود را حفظ و اصالت خود را با محک زمان به اثبات برسانند؟

پاینده: برخی از کسانی که عموماً از آنان به‌عنوان شاگردان فروید یاد می‌شود، مستقل از فروید و در واقع چندین سال پیش از او کمابیش به همان دیدگاهی درباره‌ی حیات روانی انسان رسیده بودند که فروید، البته به شکلی به‌مراتب نظام‌مندتر و با پژوهش‌های بیشتر، رسیده بود. برای مثال، یونگ چندین سال بود که در خصوص تداعی آزاد و اهمیت آن برای راه بردن به ضمیر ناخودآگاه تحقیق می‌کرد و خود ابداع‌کننده‌ی آزمون تداعی آزاد بود. فروید به‌تدریج متوجه شد که بین تحقیقات خودش و پژوهش‌هایی که یونگ در زوریخ انجام می‌داد، مشابهت‌هایی وجود دارد و لذا شش سال پس از انتشار کتاب «تعبیر رؤیا» شروع به مکاتبه با وی کرد و یک سال بعد، یعنی در سال ۱۹۰۷، این دو با یکدیگر ملاقات کردند. زندگینامه‌نویسان یونگ و فروید اشاره کرده‌اند که گفت‌وگوی این دو متفکر بزرگ در نخستین دیدارشان حدود سیزده ساعت متمادی طول کشید، که این خود نشان می‌دهد آن‌ها به علت علائق مشترک و موازی بودن اندیشه‌شان، چقدر حرف برای گفتن به یکدیگر داشتند. اما توجه کنید که وقتی دو اندیشمند بزرگ چنین همفکری و همزبانی‌ای دارند، جایگاه هر یک از آنان به همان اندازه رفیع است. مقصودم این است که با توجه به این‌که یونگ خود صاحب اندیشه و رأی بود، جدا شدنش از فروید نباید چندان مایه‌ی تعجب باشد. شاید مریدان ساده سال‌ها و ای‌بسا همیشه به استاد خود «وفادار» بمانند، اما در مورد صاحبان اندیشه و متفکران بزرگ چنین نیست، ضمن این‌که به رغم جدایی یونگ از فروید و پایه‌گذاری مکتب «روان‌شناسی تحلیلی»، بنیانی‌ترین مفاهیم یونگی همان‌هایی هستند که فروید ابداع کرده بود. در مصطلحات یونگ، تعابیری مانند «ضمیر ناخودآگاه»، «سازوکارهای دفاعی»، «رؤیا» و غیره تنافری با همین مفاهیم در اندیشه‌ی فروید ندارند، بلکه یونگ مفاهیم جدیدتری مانند «ضمیر ناخودآگاه جمعی» یا «کهن‌الگو» را هم به این دستگاه فکری (روان‌کاوی) اضافه کرد، یا تأکید فروید بر رانه‌های جنسانی را رقیق‌تر کرد. به هر حال، پروژه‌ی من هم در این دو مجلد معرفی آراءِ یونگ یا سایر کسانی که راه مستقل خود را در روان‌کاوی در پیش گرفتند نبوده است. من در کتاب دیگری با عنوان «اندیشه‌ی یونگ» پیش‌تر کوششی برای معرفی دستگاه فکری یونگ کرده‌ام، اما در این دو کتاب اخیر چنین هدفی نداشتم.

۶. چنان‌که در مقدمه‌ی کتاب «کاربرد روان‌کاوی در نقد ادبی: هفت اثر از فروید» توضیح می‌دهید، فروید هم از نظریه‌ی روان‌کاوی برای نقد آثار ادبی بهره برده است و هم از ادبیات برای تبیین مفاهیم روان‌شناختی. این راهبرد دوم، یعنی استفاده از ادبیات برای تبیین مفاهیم روان‌شناختی، به جز مثال مشهور استفاده از «اُدیپ شهریار» سوفوکلس مهم‌ترین نمودهایش در مورد کدام آثار ادبی دیگر به چشم می‌خورد و اساسا آیا می‌توان در نوع انتخاب آثار ادبی توسط فروید برای تبیین نظریه‌ی روان‌کاوی الگوی قابل درکی یافت یا این انتخاب‌ها تصادفی بوده است؟

پاینده: فروید از اسطوره‌ی اُدیپ و به‌طور مشخص متن نمایشنامه‌ی «اُدیپ شهریار» برای تبیین نظریه‌ی خود درباره‌ی احساس ناخودآگاهانه‌ی رقابت پسربچه با پدر در رابطه‌اش با مادر (عقده‌ی اُدیپ) بهره برد، اما در بسیاری از نوشته‌هایش، ضمن بحث درباره‌ی سایر مفاهیم روان‌کاوانه یا ضمن مورد‌پژوهی‌هایی که در آن‌ها فرایند درمان بیمارانش را توضیح می‌دهد، به طیف متنوعی از آثار ادبی اشاره می‌کند، از آثار هومر و شکسپیر بگیرید تا اشعار گوته و نمایشنامه‌های ایبسن و رمان‌های داستایفسکی و بالزاک و داستان‌های ویلیهلم یِنسِن و دیگران. همچنان که از نام این ادیبان پیداست، نویسندگانی که او به آثارشان می‌پرداخت، هم در ژانرهای مختلف ادبی مانند شعر و ادبیات داستانی و نمایشنامه قلم می‌زدند، هم از ملیت‌های مختلف بودند و هم سبک آثارشان با هم تفاوت داشت. برای مثال، شکسپیر نمایشنامه‌نویس انگلیسی قرن شانزدهم است، حال آن‌که داستایفسکی رمان‌نویس روسِ قرن نوزدهم بود. این تنوع حکایت از این دارد که فروید شناخت عمیقی از ادبیات جهان داشت و استناد او به متون ادبی، صرفاً برای صحّه گذاشتن بر گزاره‌های روان‌کاوانه نیست، بلکه او دائماً تلاش می‌کند نشان دهد که شخصیت‌های خلق‌شده در تخیل نویسندگان مختلف و آثار ادبی گوناگون، نشانگان اختلال‌های روانی‌ای را به نمایش می‌گذراند که او در بیماران واقعی می‌دید و درمان می‌کرد. یعنی خواندن ادبیات و اندیشیدن به شخصیت‌های آثار ادبی، برای فروید همان اهمیتی را داشت که پرداختن به بیماران واقعی در کار حرفه‌ای او داشت.

۷. فروید در «هذیان و رؤیا در گرادیوا» برای شناخت نویسندگان درباره‌ی ذهن انسان و ضمیر ناخودآگاه اصالت بیشتری قائل می‌شود تا مثلاً دانش فلاسفه در این باب. برای شما که هم در حوزه‌ی نقد ادبی مطالعه و تحقیق فراوان داشته‌اید و هم در حوزه‌ی روان‌کاوی، آیا این اظهارنظر یک جانبداری رادیکال از شهود در برابر مطالعه‌ی علمی به نظر می‌رسد یا این نظر فروید برای‌تان قابل درک است؟

پاینده: این‌که مصداق «مطالعه‌ی علمی» می‌تواند فلسفه هم باشد یا نه، البته موضوعی درخور بحث است. باید مشخص کنیم چه کاری را، با چه روش‌هایی، مطالعه‌ی علمی می‌دانیم. برای مثال، بسیاری از رشته‌های علوم اجتماعی برای مطالعات علمی متکی به تحقیقات میدانی هستند که البته هیچ نسبتی با اندیشه‌ورزی انتزاعی به شیوه‌ی فیلسوفان ندارد. از قضا این‌که چرا فروید برای شناخت ذهن انسان و ضمیر ناخودآگاه بیشتر برای آثار داستان‌نویسان و شاعران اصالت قائل می‌شود تا آثار فیلسوفان، پرسشی است که او خود در یکی از همین آثاری که در کتاب «نظریه‌ی روان‌کاوی» ترجمه کرده‌ام به آن پاسخ می‌دهد. فروید در نوشتاری با عنوانی «انواع مقاومت در برابر روان‌کاوی» می‌نویسد فلاسفه جمع بین امر ذهنی و امر ناخودآگاه را ناممکن می‌دانند و لذا نمی‌توانند گزاره‌های اساسی روان‌کاوی را بپذیرند، گزاره‌هایی از این قبیل که ناخودآگاه‌بودگی صرفاً امری کیفی است که شاید منتج به کنش ذهنی خاصی بشود. همچنین می‌گوید خواب مصنوعی (هیپنوتیزم) و تفسیر رؤیا، که اولی در مراحلی از تکوین نظریه‌ی روان‌کاوی مطرح شد و دومی از ارکان این نظریه محسوب می‌شود، اصلاً در زمره‌ی مطالبی قرار نمی‌گیرند که فلاسفه به آن امعان نظر داشته یا به آن پرداخته باشند. البته فروید از فلاسفه‌ای سخن می‌گوید که تا زمان خودش فلسفه‌پردازی کرده بودند و پیداست که حکم او درباره‌ی فلاسفه‌ی پسامدرنی مانند دریدا یا فوکو اصلاً مصداق ندارد. اما به هر حال از اشاراتم به گفته‌هایش درباره‌ی فلاسفه پیداست که دلایلی داشت تا بین فلسفه و نظریه‌ی روان‌کاوی، آن پیوند عمیقی را نبیند که بین ادبیات و روان‌کاوی به‌وضوح می‌دید.

ادامه دارد.