در خصوص ساختار
Previous
Next
در خصوص ساختار
آنچه خواندید، بخشی از جلد دوم کتاب نظریه و نقد ادبی: درسنامهای میانرشتهای است که فصل هفتم آن به نقد نشانهشناختی شعر اختصاص دارد. در این فصل نظریهی ریفاتر و اصطلاحات مربوط به آن بهتفصیل توضیح داده شدهاند و سپس دو شعر از ادبیات معاصر فارسی با همین رویکرد نقد شدهاند. این دو شعر عبارتاند از «زمستان» سرودهی مهدی اخوانثالث و «آی آدمها» از نیما یوشیج. این فصل همچنین راهنمای کاملی برای نوشتن نقد ادبی نشانهشناختی دارد، با عنوان «چگونه نقد نشانهشناختی شعر بنویسیم». این راهنما، دانشجوی علاقهمند را گامبهگام با نحوهی نوشتن مقالات نقد نشانهشناسانه آشنا میکند. عناوین سایر بخشهای این فصل عبارتاند از:
۱. اصول و مفروضات بنیادین نشانهشناسی شعر
۲. روششناسی رویکرد ریفاتر در نقد شعر
۳. متونی که برای نقد شدن با رویکرد نشانهشناسی شعر مناسبترند
۴. پرسشهایی که نشانهشناسان شعر میخواهند پاسخ دهند
۵. مریّتها و محدودیتهای نشانهشناسی شعر
۶. نمونههایی از نقد نشانهشناختی شعر
۷. مروری بر نقد نشانهشناختی دو شعر «زمستان» و «آی آدمها»
۸. اصطلاحات کلیدی نشانهشناسی شعر
چاپ چهارم کتاب نظریه و نقد ادبی: درسنامهای میانرشتهای (دو جلد) را میتوانید از کتابفروشی سازمان سمت در خیابان انقلاب (مقابل دانشگاه تهران) یا سایت فروش آنلاین سازمان سمت تهیه کنید.
نقد ادبی از دیرباز رابطهی تنگاتنگی با تاریخ داشته است و در اکثر نظریههای ادبی تلاشی برای تبیین این رابطه به چشم میخورَد. دیرینهترین متن نظریه و نقد ادبی، رسالهی شعرشناسی نوشتهی فیلسوف یونان باستان ارسطو (۳۸۴ـ۳۲۲ ق.م.) است که بخش مهمی از آن به وجوه افتراق تاریخ و متن ادبی اختصاص دارد و نویسندهاش توضیح میدهد که چرا ادبیات میبایست در مرتبهای والاتر از تاریخ قرار گیرد. بعد از ارسطو تا به امروز نیز بسیاری از نظریهپردازانی که در خصوص نحوهی فهم معانی متون ادبی آرائی را مطرح کردهاند، هر یک به نحوی از انحاء، مستقیم یا غیرمستقیم، با دیدگاهی ایجابی یا سلبی، حرفی برای گفتن دربارهی رابطهی تاریخ با نقد ادبی داشتهاند. هر گاه نظریهپردازان ادبیات کوشیدهاند نسبتِ بین تاریخ و نقد را معلوم کنند، پرسش محوری همواره از این قرار بوده است که: برای فهم آثار ادبی، چقدر به دانش تاریخی نیاز داریم؟ حولوحوشِ این پرسش محوری، خوشهای از سؤالاتِ مرتبطِ دیگر هم شکل گرفته است که بعضی از مهمترینشان را میتوان اینطور فهرست کرد:
۱. آیا ادبیات آینهی تاریخ است؟ به بیان دیگر، آیا پدیدآورندگان متون ادبی عین رویدادهای تاریخیِ زمانهی خودشان (یا عین وقایع تاریخیِ گذشته) را در آثارشان بازمیتابانند؟
۲. ادبیات تا چه حد میتواند از صِرفِ بازتاباندن گذشته فراتر رود؟
۳. آیا میتوان گفت که متون ادبی حکم نوعی بازنگاریِ تخیلیِ رخدادهای ماضی را دارند؟
۴. آیا نویسندگان و شاعران مجازند از واقعیتهای مسلمِ تاریخی دور شوند یا به دلخواه خود در آنها دخلوتصرف کنند؟
۵. اگر آفرینش ادبی بدون ملحوظ کردن تاریخ ممکن نیست، آیا نباید نتیجه گرفت که ادبیات تابع تاریخ است؟ در آن صورت آیا اصولاً به رشتهی مستقلی به نام ادبیات نیاز هست؟
۶. آیا کمال هنرِ هر شاعر و نویسندهای این نیست که گزارشگرِ عینیتگرا و صادقِ حوادث تاریخی زمانهی خود باشد؟ به این ترتیب، آیا نمیتوان گفت که ادیبان در واقع تاریخنگارند؟
۷. این گزاره تا چه حد صحیح است که هیچ تاریخنویسی نمیتواند در کار خود کاملاً عینیتگرا باشد همچنان که هیچ نویسندهای نمیتواند در نوشتن رمانهای تاریخی یکسره ذهنیتگرا باشد؟
۸. با توجه به اینکه هر کتاب تاریخ در واقع شرحی است که یک تاریخنگارِ معیّن از رویدادهای گذشته به دست میدهد، تفاوت تاریخ با رمان در چیست؟ آیا هر دو (هم تاریخنگار و هم رماننویس) داستانی برنمیسازند؟
۹. آیا این ادعا درست است که کتابهای تاریخ صرفاً وجهی اطلاعاتدهنده و گزارشی ندارند بلکه شامل تفسیر رویدادها نیز میشوند؟ اگر پاسخ مثبت است، آیا این همان کاری نیست که به شکلی دیگر رمانهای تاریخی هم میکنند؟
۱۰. آیا از منظری دیگر نمیتوان استدلال کرد که متون ادبی تاریخ را بازتولید نمیکنند بلکه چشماندازی گفتمانی از تاریخ به دست میدهند؟
این پرسشها و نظایر آن را اکثر نظریهپردازان ادبی به شکلهای مختلف مطرح کردهاند، هم آن دسته از ایشان که نقد آثار ادبی را بدون ارجاع به تاریخ ناممکن میدانند (مانند تاریخگرایان سنتی و نوین) و هم آن کسانی که اصولاً تاریخ را مقولهای نامرتبط با فهم معانی متون ادبی محسوب میکنند (مانند فرمالیستهای روس و منتقدان نو در آمریکا). حضور مستمر و در عین حال بحثانگیزِ مفهوم «تاریخ» در نظریههای ادبی نشان میدهد که تاریخ همواره در زمرهی اساسیترین موضوعاتی بوده که نقد ادبی خود را ناگزیر از مواجهه و تعیین نسبتش با آن دیده است.
در اواخر دههی ۱۹۵۰ و اوایل دههی ۱۹۶۰، پاریس کانون گسترش اندیشههای ملهم از ساختارگرایی بود و نظریهپردازانی از قبیل رولان بارت با تعمیم الگوی مطالعات مردمشناسانهی کلود لوی ـ استراس به مطالعات فرهنگی و ادبی، پارادایم جدیدی را در نقد ادبی معرفی میکردند. کالین مککیب از جمله محققان انگلیسیای بود که در دههی ۱۹۷۰ در محضر نظریهپردازان ساختارگرایی در پاریس تلمذ کرد و پس از مراجعت به انگلستان کوشید تا با تدریس ساختارگرایی در دانشگاه کیمبریج، به ایجاد تحول در برنامههای درسیِ رشتهی ادبیات یاری رساند. لیکن اولیاء دانشگاه کیمبریج (که امروز هم در زمرهی سنتیترین دانشگاههای انگلستان است) این رهیافت جدید را برنتافتند و در اقدامی کاملاً ضددموکراتیک از رسمیت بخشیدن به استخدام مککیب سر باز زدند و در واقع کوشیدند تا وی از آن دانشگاه رانده شود.
این ماجرا ــ که چند سالی پس از مراجعت مککیب به انگلستان رخ داد ــ چنان جنجالی به پا کرد که در روزنامهها هم منعکس گردید و برای مثال یک شمارهی ویژه از ضمیمهی ادبی روزنامهی «تایمز» به همین موضوع اختصاص داده شد. پرسش اصلی این بود که آیا میتوان استاد دانشگاه را از تدریس رهیافتی جدید در نقد ادبی منع کرد؟ آیا عدم تمدید قرارداد استخدام مککیب و تبدیل نکردن وضعیت استخدام او به رسمی ـ قطعی، ترفندی ضددموکراتیک برای جلوگیری از ترویج ساختارگرایی نبود؟ این رویداد، به رغم ترفندهای مستبدانهی بوروکراتهای کیمبریج، فرجامی بسیار دموکراتیک داشت. کشیده شدن «ماجرای مککیب» به روزنامهها، انگیزهی بحث گستردهتری در خصوص مدارا و پایبندی به تکثرگرایی گردید. همزمان با این بحث، عطف توجه دنیای آکادمیک در انگلستان به رهیافت جدیدی در نقد ادبی به نام ساختارگرایی، روند ترجمهی متون اصلیِ این نظریه از زبان فرانسوی به انگلیسی را تشدید کرد و برخی از شاخصترین چهرههای نقد ادبی به تبیین و ترویج این رهیافت پرداختند: جاناتان کالر کتاب معروف نظریهی ادبیِ ساختارگرا را در سال ۱۹۷۵ منتشر ساخت، کتابی که در واقع شکل بسطیافتهی رسالهی دکتری او با عنوان «ساختارگرایی: تکوین الگوهای زبانشناختی و کاربرد آنها در مطالعات ادبی» است؛ فرنک کرمُد در دانشگاه لندن درسهای جدیدی را دربارهی اندیشههای ساختارگرایان در برنامهی درسیِ دانشجویان تحصیلات تکمیلی ادبیات گنجاند و علاوه بر تدریس ساختارگرایی مقالات متعددی را دربارهی این رهیافت منتشر ساخت؛ و در دانشگاه برمینگام، رماننویس و استاد برجستهی ادبیات دیوید لاج در سال ۱۹۸۰ با انتشار کتاب بهکار بردن ساختارگرایی به موجی که کالین مککیب در معرفی و ترویج این رهیافت به راه انداخته بود دامن زد. در نتیجهی همهی این کوششها، تشبثاتِ بوروکراتهای کیمبریج ناکام ماند و همانگونه که از یک فرهنگ دموکراتیک توقع میرود، ساختارگرایی جایگاه شایستهی خود را در مجموعه نظریههای نقد ادبی پیدا کرد (تا متعاقباً توسط نظریههای پساساختارگرا به چالش طلبیده شود).
…
ماجرای مککیب و جنجالی که از تدریس ساختارگرایی در دانشگاه کیمبریج به راه افتاد و همچنین فرجام دموکراتیک این رویداد، شاهدی بر ماهیت عمیقاً تکثرگرای نقد ادبی است. نقد ادبی با دموکراسی پیوندی دیرینه دارد، پیوندی که سابقهی آن به یونان باستان میرسد. تدریس و فهم نقد ادبی در گرو باور به دموکراسی و تکثرگرایی و التزام به فرهنگ چندصدایی است. از اینجا میتوان معضل نقد ادبی در دانشگاههای ما را بهتر درک کرد.
…
شاید مهمترین دلیل معضلی که ما اکنون در تدریس نقد ادبی در دانشگاه با آن رو به رو هستیم، روحیهی غیردموکراتیک (و بعضاً ضددموکراتیک) و ناسازگار با ذات نقد ادبی است. نقد ادبی را نمیتوان تدریس کرد مگر اینکه در زندگیِ واقعی و در تعاملهای میانفردی نیز به تکثرگرایی و همزیستیِ صداهای متباین باور داشته باشیم. ارتباط فرهنگ با پراتیک فردی، مبرهنتر از آن است که در اینجا نیازی به تأکید یا بازگویی داشته باشد. کسی که اساساً حضور دیگران را مانعی بر سر راه پیشرفت فردیِ خود در دانشگاه تصور کند، چگونه میتواند نقد ادبی تدریس کند؟ چگونه میتوان انحصارطلب و دائماً در پی قبضه کردن «فرصت»ها بود و در عین حال نظریههایی را تدریس کرد که روح حاکم بر همهی آنها تأکید بر تعامل گفتمانی است؟ مستبدان و همپالکیها و هواداران مستبدان هرگز منطق حاکم بر دینامیسم نقد ادبی را نمیتوانند درک کنند و لذا از تدریس معنادارِ نقد ادبی نیز عاجزند. به همین سبب، آن عده از استادانی که خود در فرهنگهای دموکراتیک تحصیل کردهاند، اگر در بوروکراسی معلمپرورِ دانشگاهی مستحیل شوند، به مرور علاقه به نقد ادبی و توانایی تدریس آن را از دست میدهند. شالودهی نقد ادبی عبارت است از کوشش برای راه بردن به امر بیان ناشده و تبیین آن با وقوف و ایمان به اینکه آن امر بیان ناشده را میتوان از منظری دیگر و در پرتوی دیگر نگریست و مورد بحث قرار داد. فرهنگی که دموکراسی را به امری مذموم تبدیل کند، در عرصهی روابط آکادمیک نیز مروج یکهسالاری و خودبرتربینی است و به همین سبب سنخیتی با نقد ادبی نخواهد داشت و حتی مانع گسترش آن خواهد بود.
چرا نقد ادبی در کشور ما نهادینه نشده است؟ چرا به ضرورت گنجاندن نقد ادبی در برنامههای درسیِ دانشگاهی پی نبردهایم؟ چرا در ایران نقد ادبی به مفهوم راستینِ آن نداریم و وقتی سخن از نقد به میان آورده میشود، اغلبْ آن را با تحسین کردن فلان نویسنده یا مذمت و ایراد گرفتن از بهمان شاعر اشتباه میگیریم؟ علت بنیادیِ نضج نگرفتنِ نقد ادبی در کشور ما، فقدان ذهنیتِ دموکراتیک است. فراگیری یا تدریسِ نظریههای ادبی و ایضاً پرداختن به نقد عملیِ متون ادبی، ممکن نمیشود مگر آنکه نخست به ضرورت نقد (به مفهوم عامِ کلمه) پی ببریم و جایگاه آن را در زندگیِ شخصی و روابط میانفردی با سایر آحاد جامعه تشخیص دهیم. شهروندی که پایهایترین حقوق مدنیِ خود را به درستی نمیشناسد و قادر نیست نقادانه به نحوهی رتقوفتقِ امور در جامعه بنگرد، هرگز نمیتواند معنای یک متن را (خواه ادبی و خواه جز آن) نقادانه بررسی کند. ادبیاتْ گفتمانی است دربارهی زندگی و پیچیدگیِ تجربههای ما انسانها. آن کسانی که در زندگیِ واقعی از تفکر نقادانه دربارهی تجربههای حیات اجتماعیِ خویش عاجز هستند، نمیتوانند به کاویدنِ نقادانهی پیچیدگیهای متون ادبی علاقهمند شوند. فقدان این نگرش نقادانه و باور نداشتن به دموکراسی باعث میشود تا نظریههای ادبی جدید موضوعاتی نامربوط به زندگی جلوه کنند و به همین ترتیب اِعمال کردن این نظریهها به منظور نقد متون ادبی کاری بیثمر ــ و در بهترین حالت، تفنّنِ افرادِ عاطل و بیغم ــ محسوب شود.
…
(نقد ادبی و دموکراسی، انتشارات نیلوفر)
در واقع شما میخواهید بفرمایید که همزمانِ خوانش تنگاتنگ و دقیق متن، معرفتهای فرامتنی هم همواره مورد توجه هر منتقد ادبی قرار میگیرد.
پاینده: همینطور است. اگر به مطالعات فرهنگی توجه کنیم، پیوند حوزهی ادبیات و حیات اجتماعی را میتوانیم مستقیماً ببینیم. بهراستی چرا این پیوند شکل گرفته؟ چون اساساً بنیان تفکر نقادانه در مطالعات ادبی این است که متن ادبی دلیلی برای فکر کردن به حیات فردی و اجتماعی است. البته متن ادبی باید افاده لذت کند؛ اما علاوه بر لذت، متن باید ما را حساس کند به اینکه اطرافمان چه میگذرد، که واقعیتهای زندگی روزمره چگونه در ذهن ما بازتاب مییابند. همین تفکر است که ما را به این حساسیت میاندازد که دربارهی آیندهی خودمان برنامهریزی کنیم. مطالعات فرهنگی از این منظر ضرورت دارد که اهمیت فراتر رفتن از متن و رمزگشایی از فرهنگ با استفاده از متون ادبیات و روشهای نقد ادبی را برجسته کرده است.
پرسش بعدی درباره آسیبهای نقد ادبی در ایران است. شما تنها شخص در نظام آکادمیک و دانشگاهی ایران هستید که مشغول به تدریس نظریهها و نقد ادبی هستید و درس نظریه و نقد ادبی را در دانشگاه خواندهاید، یعنی این رشتهی تخصصیتان بوده است. کسانی که در دانشگاههای ایران نظریه و نقد ادبی درس میدهند در بهترین حال دانشآموختههای ادبیاتهای خارجی هستند، تعداد اندکی هم ادبیات تطبیقی خواندهاند. این امر بهویژه قبلتر مشکلاتی را برای جامعهی دانشگاهی ایران به وجود آورده است، اگرچه کارهای بسیار ارزشمندی در ترجمه و بهندرت تألیف در این زمینه صورت گرفته. موضوع دیگر اینکه شما در اغلب کارهایی که میکنید شاید به خاطر نبود آن پیشینهی نظری در ایران و نبود آن آشناییهایی که باید از قبل میبود، نظریه را قبل از نقد، نظریههایی که بنیان آن را نقد شکل میدهد، به زبانی بسیار راحت توضیح میدهید، بعد همان نظریه را خیلی جالب اجرا میکنید یا براساس آن نظریه متن را تحلیل میکنید. با هر نظریهای هم نمیتوان سراغ هر متن رفت و این را در کارهای شما میبینیم، مثلاً در «سه قطره خون» هدایت شما عامدانه با یک آگاهی خیلی دقیق سراغ نوعی از خوانش روانکاوانه رفتید. متنهای دیگر شاید به این سهولت به خوانش روانکاوانه تن نمیدهد. اغلب کارهایی که در ایران شده از نظر شکلی شبیه کارهای شماست، به ویژه مقالههایی که به اسم «علمی ـ پژوهشی» میشناسیم، یعنی اول مقدماتی میچینند، یک نظریه را توضیح میدهند و بعد متن را تحلیل میکنند و نتیجهای حاصل میشود. اما این مقالات مکانیکی به نظر میآیند و هیچچیز تازهای از متن به مخاطب منتقل نمیکنند. میخواستم بدانم دلیل این موضوع چیست. چون بعضی از استادان دانشگاه و آنهایی که به حوزهی نقد ادبی علاقه دارند، فکر میکنند یکی از آسیبهای کنونی جامعهی ایران میتواند نظریهزدگی باشد. نظریه جای بسیاری از تحقیقات را گرفته است. مثلاً کسی میخواهد دربارهی ادبیات حماسی ایران کار کند، بدون اینکه پیشینهی ادبیات حماسی را بداند، همه متنها را ببیند، مثلاً روی شاهنامه فردوسی مقالهای فرویدی یا لاکانی مینویسد، همان شخص در سطح اولیه از خواندن متن عاجز است و آشنایی چندانی با ادبیات حماسی هم ندارد. این دلیل خاصی دارد؟ چون در آغاز راه هستیم اینطور است یا به عوامل دیگری مربوط است؟
پاینده: در خصوص بخش اول پرسشتان باید بگویم موافق این هستم که نقد ادبی جدید در کشور ما اغلب توسط کسانی معرفی میشود که در ادبیات غیرفارسی تخصص دارند، ادبیات انگلیسی به طور خاص یا ادبیات تطبیقی خواندهاند. با این حال نباید کسانی را که به هر صورتی به پاگیری تفکر نقادانه در حوزهی مطالعات ادبی کمک کردهاند نادیده گرفت. اگر سهم کسانی که در ادبیات خود ما تخصص دارند در این زمینه کمتر است، علت نوع تدریسی بوده که آنها خودشان دریافت کردهاند. این استادان فعلی خودشان زمانی دانشجو بودند و با آنها متنهای کلاسیک کار شده، آن هم به این ترتیب که از منظر فقهاللغه معنای واژهها یا ریشهی واژهها به آنها توضیح داده شده، همچنین زمینهی تاریخی شکلگیری این متن برایشان تبیین شده است. آنها هم اکنون که خود مدرس ادبیات شدهاند، به طور طبیعی در تدریسشان به این سمت میروند.
مواجههی خود من با نقد ادبی زمانی بود که برای ادامهی تحصیل مجبور شدم نقد ادبی یاد بگیرم، دورهی فوقلیسانس در دانشگاه تهران پایاننامهام تحت عنوان «کاربرد زبانشناسی در نقد ادبی» بود، اما موقعی که برای ادامهی تحصیل به انگلستان رفتم، خواستم نقد ادبی را ادامه بدهم، دیدم کلیدواژهی نقد، «مطالعات فرهنگی» است. اسم مطالعات فرهنگی هرگز در زمانی که در ایران دانشجو بودم، برده نشد.
در خصوص پرسش دوم باید گفت که نقد ادبی یک کار مکانیکی و صرفاً اِعمال کردن یک نظریه نیست. چنین کاری بیروح و خشک است. آنچه شما نظریهزدگی مینامید، حاصل همان رویکرد خشک و بیروح است. ولی به این موضوع هم باید توجه کرد که هر منتقدی نقد خود را باید لزوماً در چهارچوبی نظری انجام دهد. نقد بیپایه، نقد نامستند، نقدی که از مفاهیم و روششناسیهای نظری استفاده نمیکند، همان شکلی از نظر دادن است که مردم عامی هم انجام میدهند. کسانی هم که هیچ آشنایی با نقد ادبی ندارند وقتی درباره آثار ادبی و فیلمهای سینمایی نظر میدهند، تصور میکنند که دربارهی آن آثار یا فیلمها نقدی به دست دادهاند. ولی تفاوت منتقد ادبی و پژوهشگر نقد ادبی با مردم عامی در این است که او نظر شخصی خودش را نمیدهد، بلکه براساس نظریه خوانشی متقن و علمی از متن ارائه میدهد. پس چهارچوب نظری لازم است. اما آنجایی اشکال پیش میآید که بعد از اِعمال کردن نظریه به متن، مقاله را تمامشده محسوب کنیم. پرسشی که نویسندگان مقالات موسوم به «علمی ـ پژوهشی» باید پاسخ بدهند این است که: بسیار خب، شما نظریه را بهاصطلاح «پیاده کردید»؛ حالا بعد از این چه؟ این کار چه فایدهای دارد؟ با نوشتن این مقالات چه خدمتی به فرهنگ یا ادبیات ما میشود یا چه کمکی به حل مسائل فرهنگی جامعه میشود؟
من در کار خودم سعی کردهام این بخش دوم را برجسته کنم تا ربط بین نقد ادبی و مسائل فرهنگی و اجتماعی را نشان بدهم. مثلاً در کتاب گشودن رمان فصلی را به بینامتنیّت اختصاص دادم، چرا که میدانم بینامتنیّت یکی از کلیدواژههای نقد ادبی جدید است. خیلیها در ایران دوست دارند با این نظریه آشنا بشوند و بتوانند آن را در مطالعات ادبی به کار ببرند. لذا تنگسیر را از منظر بینامتنیّت بررسی کردم، اما در این بررسی به اِعمال کردن مفهوم بینامتنیّت و سایر مفاهیم وابسته به آن بسنده نکردم، بلکه خواستم امکانات بینامتنیّت در تولید متن ادبی یا امکانات مفهوم بینامتنیّت برای فهم وضعیت امروزین ادبیات را تبدیل به یک پرسش برای خواننده کنم. پس اینجا عمل مکانیکی در کار نیست. اگر مفهوم بینامتنیّت را صرفاً توضیح داده بودم و در خوانشم از تنگسیر به کار برده بودم، حاصل کار فقط یک نوع کار آزمایشگاهی میبود.
درباره آسیبشناسی نقد ادبی در ایران به برنامهی دانشگاهی اشاره کردید، غیر از آن دو واحد اندک در دوره کارشناسی، در سالهای اخیر چند گرایش در وزارت علوم تصویب شده است. گرایشی در دورهی کارشناسی ارشد تعریف شده به نام «ادبیات معاصر فارسی» که سرفصلهایی از این قبیل دارد: جریانشناسی شعر معاصر فارسی، جریانشناسی نثر معاصر فارسی، تحلیل متون شعر معاصر فارسی، تحلیل متون نثر معاصر فارسی و سیر تحقیقات ادبی معاصر فارسی که اشارهی مستقیمی به نظریهها ندارد مگر اینکه کسی دانشش را داشته باشد و بخواهد اجرا کند، اما سرفصلهای گرایش «نظریه و نقد ادبی»، که تازگی در دورهی کارشناسی ارشد تصویب شده، از این قرار است: تطور متون شعر فارسی، تطور متون نثر فارسی، ساخت دستوری زبان فارسی، نظریه و نقد ادبی در ایران و جهان اسلام تا دورهی مشروطه، بلاغت کاربردی، متون نظم و نثر عربی. گرایش دیگری به نام «گرایش روایی» وجود دارد که درسهای اصلی آن سیر تحول انواع ادبیات روایی فارسی، مأخذشناسی و روش تحقیق در ادبیات روایی فارسی، تحلیل و بررسی داستانهای عیاری و پهلوانی فارسی، بررسی و شناخت داستانهای رمزی فارسی، تحلیل و بررسی رمانسها و داستانهای غنایی فارسی است.
این سوال از این روست که شما به واسطه فعالیتهای دانشگاهی در حال رواج دادن نظریه و نقد ادبی در دانشگاه هستید. هر چند که در بیرون از دانشگاه کارگاه تشکیل میدهید و مقالههای بسیاری در مجلات غیردانشگاهی نوشتید، بخش عمدهای از فعالیتهای شما کار آموزشی در دانشگاه است. نظرتان دربارهی این سرفصلها چیست؟ آیا ما واقعاً متخصصهای این گرایشها را داریم؟
پاینده: بسیاری از این سرفصلها صورت مشابهی از همانهایی است که در درسهای دوره لیسانس ادبیات فارسی ارائه شده است، مثلاً به بلاغت تحت عناوین دیگر در دوره لیسانس و فوقلیسانس پرداخته شده است. این سرفصلها شکلدهنده رشتهی نظریه و نقد ادبی نیست. همین که این رشته را یک گرایش تعریف کردهاند محل اشکال است. الان یکی دو دهه است که در کتابهای جدید نقد ادبی، صحبت از «نظریه» میشود نه «نظریهی ادبی». علت این است که نظریههای نقد ادبی آنقدر میانرشتهای شدهاند که لفظ «ادبی» از آن برداشته شده. مثلاً اگر شما روایتشناسی بدانید، میتوانید مراکز خرید را از منظر روایتشناسانه بررسی و معلوم کنید که معماری این مراکز، یا چیدمان کالاها در ویترینها یا موسیقیای که در داخل مغازههای این مراکز پخش میشود و موضوعات نظیر اینها، چه روایتهایی از زندگی اجتماعی ما به دست میدهند. این ماهیت میانرشتهای در سرفصلهایی که شما نام بردید به چشم نمیخورد، بلکه همان درسهایی که دانشجو در مقطع قبلی خوانده است دوباره با عناوینی مشابه یا مترادف به او ارائه شدهاند. متونی هم که قرار است مطابق با این سرفصلها تدریس شوند همان متون ادبیات کلاسیک هستند، در حالی که در نظریه و نقد ادبی جدید تعریف بسیار متفاوت و شاملشوندهای از «متن» داریم که متون غیرمکتوب را هم در بر میگیرد (مثلاً متون شنیداری ـ دیداری یا متون چندرسانهای). از نظر من نظریه و نقد گرایش نیست بلکه رشته است، رشتهای بینابین ادبیات و سایر علوم انسانی. ادامه خواندن “پیشینهی نقد ادبی و وضعیت امروز ما (بخش دوم)”