مشابهتها
به رغم اینکه هر یک از نمایشنامهنویسان «تئاتر معناباختگی» به موضوعهای متفاوتی علاقهمندند، وجه اشتراکشان نیز زیاد است، زیرا آثار آنان منعکسکنندهی فضای اخلاقی و فلسفیِ حاکم بر بخش اعظم تمدن امروزیِ ما است. همانگونه که پیشتر اشاره شد، گرچه این نمایشنامهنویسان اصول اعتقادی مشترکی ندارند و جنبشی سازمانیافته را به وجود نمیآورند، با این حال همهی آنان به مسائل اساسیِ خاصی توجه دارند و آثار بکت نیز به همین مسائل میپردازد.
به غیر از فنون عجیبوغریب و وهمآمیزی که در این نمایشنامهها به چشم میخورند و باعث میشوند که منتقدانْ این آثار را ذیل مقولهی واحدی طبقهبندی کنند، علائق بیشتر و نهایتاً مهمتری نیز وجود دارند که باعث میشوند آثار این نمایشنامهنویسان به رغم تفاوتهای هنریِ مشهود در آنها، شبیه یکدیگر باشند. مشابهتهای نمایشنامههای «معناباختگی» عبارتاند از:
-
-
نقص ساختار سنتیِ آغاز ـ میانه ـ پایان (زمینه، گرهافکنی، و گرهگشایی)؛
-
فقدان داستانی واضح، منسجم و واجد پیرنگی مناسب؛ و
-
کنار گذاشتن فنون و شیوههای نمایش سنتی.
-
همچنین همهی این نمایشنامهنویسان به فقدان مراوده بین انسانهای جامعهی مدرن که منجر به ازخودبیگانگیِ آدمی میشود و نیز به فقدان هویت فردی و اصرار زیاده از حدِ جامعه به همرنگ شدن اعضای آن با جماعت، میپردازند و از عناصر نمایشیِ زمان و مکان برای القای اندیشههایی مهم استفاده میکنند. نهایتاً این نمایشنامهنویسان، منطق سنتی را مردود میشمارند و به جای آن از نوعی نامنطق استفاده میکنند که در تحلیل نهایی دلالتهای خاصی دربارهی عالَمِ هستی دارد. این نمایشنامهنویسان در پرداختن به بسیاری از موضوعات فوق، جامعه یا دنیایی را که فاقد معیارهای ارزشی یا رفتاری خاصی است، سخت به باد انتقاد میگیرند.
تمام نمایشنامهنویسان «تئاتر معناباختگی» بیش از هر موضوع دیگری به فقدان مراوده بین انسانها میپردازند. در نمایشنامههای ادوارد آلبی، هر شخصیتی در محدودهی خودخواهیهای فردیِ خود زندگی میکند. هر شخصیتی به عبث میکوشد کاری کند تا شخصیتی دیگر او را درک کند، اما با افزایش تلاش این شخصیت، بیگانگی آنها با یکدیگر نیز بیشتر میشود.
بدین ترتیب در پایان نمایشنامهی داستان باغوحش، پیتر که شخصیتی همرنگ جماعت است به دلیل فقدان مراوده با جری (شخصیت فردگرای این نمایش)، خشمگین میشود و او را میکشد. در نمایشنامهی جعبهی شنی که به یک مفهوم ادامهی نمایشنامهی رؤیای آمریکایی است، «مامان» و «بابا»، «مامانبزرگ» را زنده به گور میکنند، زیرا او بیوقفه صحبت میکند بدون اینکه حرف مهمی زده باشد. طنز تلخ این نمایش این است که «مامانبزرگ» یگانه شخصیتی است که حرفهای مهمی میزند، در حالیکه «مامان» و «بابا» که خود را از شر او خلاص میکنند، از درک او عاجزند.
ناکامی انسانها برای مراوده با یکدیگر در نمایشنامههای اوژن یونسکو غالباً پیامدهای وخیمتری به دنبال دارد. مثلاً در نمایشنامهی درس، استادْ دانشجوی خود را میکشد از جمله به این دلیل که دانشجو نمیتواند حرفهای او را بفهمد. در نمایشنامهی آدمکشان، برانژه آنقدر حرفهای قالبی میزند که در پایان نمایش حتی خود او نیز متقاعد میشود که آدمکشان باید او را به قتل برسانند.
در نمایشنامهی صندلیها سالخوردگانی که نیازمند ابراز اندیشههایشان هستند، خطاب به انبوهی از صندلیهای خالی صحبت میکنند که با پیشرفتن نمایش جای هر چیز دیگری را روی صحنه میگیرند. در نمایشنامهی دختر دَمِبخت مراودهی انسانها چنان مختل میشود که وقتی این دختر به صحنه میآید، مردی بیریختوقیافه از آب درمیآید. سرانجام در نمایشنامهی کرگدن عجز انسانها در مراوده با یکدیگر باعث میشود که نژاد انسانهای بهاصطلاح عاقل تماماً به گلهای از کرگدن تبدیل شود و بدین ترتیب همهی امیدهای انسان برای استفاده از زبان به منزلهی ابزار مراوده، به یأس مبدل گردد.
در نمایشنامهی استاد تاران نوشتهی آدامو، استاد به رغم همهی تلاشهای نومیدانهاش نمیتواند مردم را وادار به تصدیق هویتش کند، زیرا مراودهای بین انسانها وجود ندارد. به همین ترتیب در نمایشنامههای هارولد پینتر افراد گروهگروه بر روی صحنه حاضر میشوند، اما قادر نیستند بهطور فردی مراودهی مؤثری با یکدیگر داشته باشند. این توجه به مراوده در دو نمایشنامهی دیگرِ «تئاتر معناباختگی»، سرانجام به اوج غیرمنطقی خود میرسد: در سیاهان نوشتهی ژنه یکی از شخصیتها میگوید: «ما به قدری بزرگوار خواهیم بود ــ و این بزرگواری را از شما آموختهایم ــ که حتی مراوده را امکانناپذیر کنیم.» و نمایشنامهی بازی بدون حرف (۱) نوشتهی بکت، نخستین نمایشنامهی این جنبش است که در آن هیچ گفتوگویی وجود ندارد، ولی حتی بدون گفتوگو نیز تمام اَعمالی که بر روی صحنه اجرا میشوند، دلالت بر عجز انسانها در مراوده با یکدیگر دارند.
وجه اشتراک شخصیتهای آثار بکت، هراس آنان از تنهاییِ تمامعیار است و به همین دلیل آنان به آخرین بارقههای امید برای برقراری نوعی مراوده دل بستهاند. نمایشنامههای او این احساس را به تماشاگران القا میکنند که انسان در جامعهای در حال فروپاشی کاملاً گمگشته است، یا مثلاً در نمایشنامهی در انتظار گودو دو انسان مفلوک را میبینیم که گفتوگویی تکراری، عجیبوغریب و بیربط با یکدیگر دارند. گفتوگوی این دو تأثیری وهمآمیز و نگرانکننده به جا میگذارد و در حالی انجام میشود که آنها منتظر گودو هستند.

گودو شخصیتی مرموزی است که هویتش هرگز معلوم نمیشود و قرار است مراودهای را به ارمغان آورد. اما این مراوده دربارهی چیست؟ رستگاری؟ مرگ؟ انگیزهای برای زندگی؟ دلیلی برای مرگ؟ هیچکس نمیداند و فقط میتوان گفت که این دو احتمالاً منتظر کسی هستند که انگیزهای برای ادامهی زندگی به آنان بدهد، یا دستکم منتظر کسی هستند که معنا و جهتی به زندگی آنان ببخشد. همانگونه که بکت به وضوح نشان میدهد، آنان که در جستجوی معنا سخت تلاش میورزند، زودتر از کسانی که منفعلانه منتظر پیدا شدن معنا هستند به آن دست نمییابد. شخصیتهای نمایشنامههای بکت امیدوارند به «معنایی» دربارهی زندگی دستیابند که هیچ وقت دقیقاً مشخص نمیشود.
البته بکت هرگز نمیخواست نمایشنامهاش نوعی «نمایشنامهی پیامدار» باشد که در آن شخصیتی «پیامی» را ارائه میکند. در اینجا پیام از طریق تعامل شخصیتها و عمدتاً تعامل دو شخصیتِ بیخانمان القا میشود. همهی تماشاگران موقع ترک سالن نمایش واقفاند که این شخصیتهای بیخانمان به نحو عجیبوغریبی وابسته به یکدیگرند؛ هرچند آنها با یکدیگر بگومگو و دعوا میکنند و دیگر حرفی برای گفتن ندارند (توجه داشته باشید که پردهی دوم نمایش، تکراری و تقریباً مشابه پردهی اول است)، با این حال تنهایی و ضعفِ هر یک از این دو، نشاندهندهی نیازش به دیگری است و نوعی بههمپیوستگیِ عرفانی باعث وحدت آنها میشود.
اما به رغم این وابستگی عجیب، هیچیک از آن دو نمیتواند با دیگری مراوده کند. دو شخصیت دیگر ــ یعنی «پوتزو» و «لاکی» ــ سفری را آغاز کردهاند که مقصد آن معلوم نیست و به نحوی نمادین با یکدیگر پیوند خوردهاند. یکی حرف میزند و دیگری ساکت است. انتظار ولادیمیر و استراگون و سفر پوتزو و لاکی، تباینی از اَعمالِ گوناگون انسان در دنیای مدرن به نظر میرسد، اَعمالی که هیچکدام فرجام مفیدی در پی ندارد؛ به همین دلیل هر دو جفت این شخصیتها ناامیدانه نسبت به یکدیگر احساس بیگانگی میکنند. مثلاً وقتی پوتزو به زمین میافتد و فریادزنان کمک میطلبد، ولادیمیر و استراگون با بیاعتمادیِ کامل، به صحبتهای خود ادامه میدهند، هرچند که در گفتوگوی آنان در واقع هیچچیز گفته نمیشود. همه چیز مأیوسکننده به نظر میرسد، یا همانطور که ولادیمیر پس از صحبتهای طولانی استراگون بهطور خلاصه میگوید: «همهی ما دیوانه به دنیا میآییم. بعضیها دیوانه باقی میمانند». این دو شخصیتِ بیخانمان در تلاش برای گفتوگو و مراوده با یکدیگر، وسواس زیادی برای درست صحبت کردن به خرج میدهند و دربارهی رعایت نزاکت جدی هستند و اینها همه دلالت بر این دارد که میتوانند به لحاظ اجتماعی مقبول واقع شوند، اما وسواس و نزاکتشان وقتی با ظاهر ژندهپوشِ آنها تباین مییابد، بسیار مضحک به نظر میرسد.
بیثمر بودن تلاشهای آنان برای گفتوگو با یکدیگر، ظاهراً نشاندهندهی عجز همهی انسانها در مراوده است. وقایع نمایش به سرعت معلوم میکنند که ولادیمیر و استراگون به منزلهی نمایندگان انسان مدرن، نمیتوانند تصمیم قانعکننده یا مفیدی بگیرند. رقّتبارتر اینکه آنها حتی نمیتوانند آروزهای مأیوسانهی خود را با یکدیگر در میان گذارند. گرچه این دو آنقدر فردیت ندارد تا از یکدیگر جدا شوند، اما آنقدر با هم متفاوتاند که تمثالی از اکثر افراد جامعهی ما باشند. در تحلیل نهایی یگانه نقطهی قوّت آنها، تواناییشان برای انتظار کشیدن است. اما نهایتاً انسان در این انتظار به نحو هراسآوری تنهاست. یونسکو همین اندیشه را در پایان نمایشنامهی کرگدن نشان میدهد، یعنی وقتی که میبینیم برانژه تا حدودی به علت ناکامی در مراوده با دیگران، بهکلی تنها مانده است.
بدین ترتیب میبینیم که همهی نمایشنامهنویسانِ «تئاتر معناباختگی» با نشان دادن ناکامی کامل انسانهای مدرن در برقراری مراوده با یکدیگر، جامعهی مدرن را مورد انتقاد قرار میدهند. روش آنان این است که با ارائهی گفتارهایی به ظاهر ازهمگسیخته و نامربوط، مضمونی را دربارهی مراوده میپرورانند. تأثیر این گفتارها در مجموع انتقادی کوبنده دربارهی فقدان مراوده بین انسانهای جامعهی مدرن است.

(ادامه دارد)
دیدگاهی بگذارید!