شرحی کوتاه از تاریخ سبکشناسی:
بلاغت، فقهاللغه، زبانشناسی، سبکشناسی، سبکشناسی نوین
سبکشناسی به تعبیری شکلِ امروزینِ حوزهای [از علوم انسانی] است که قدمتی دیرینه دارد و با نام علم بلاغت شناخته میشود. بلاغت به این منظور آموخته میشد که خطیب بتواند بحثِ خود را ساختارمند کند، از صناعات بدیعی به نحوی مؤثر بهره گیرد، و کلاً به خطابه یا نوشتهی خود چنان قالب بدهد یا آن را دگرگون سازد که بیشترین تأثیر را بر شنونده یا خواننده باقی گذارد. در قرون وسطی، بلاغت در تربیت افراد برای خدمت در کلیسا، تشکیلات حقوقی و حوزهی سیاسی و دیپلماتیک اهمیت بسزایی داشت، اما از وقتی که بلاغت به منظور تربیت اشخاص برای حرفههای یادشده آموزش داده نشد، رو به زوال گذاشت و به مطالعهی کمابیش بیروح و افزاروارِ وجوهِ ظاهری زبان تبدیل شد، مطالعهای که ــ برای مثال ــ یافتن و تقسیمبندی صناعات بدیعی را شامل میگردید. چاسر، شکسپیر و دیگران در آثارشان نگرش متکلّفانهی بلاغیون (که یکی از نمودهایش علاقهی مفرط آنان به اصطلاحات پُرطمطراق بود) را به کرّات هجو کردهاند. بقایای این شکلِ انحطاطیافتهی علم بلاغت تا همین اواخر در برنامههای درسی مدارس باقی مانده بود.
در طول قرن نوزدهم، بلاغت ــ به این مفهوم قرون وسطایی ــ به آرامی در زبانشناسی مستحیل گردید. در آن زمان، زبانشناسی معمولاً با نام «فقهاللغه» شناخته میشد و تقریباً به طور کامل به مطالعاتِ تاریخی زبان معطوف بود. مطالعات زبانشناختی عبارت بود از بررسی تطور زبانها و پیوند درونی آنها و همچنین نظرپردازی دربارهی سرچشمههای زبان. در قرن بیستم، این تأکید بر مطالعات تاریخی، جای خود را به توجه به ساختارمندی زبان به منزلهی یک نظام ارتباطی داد و زبانشناسان به موضوعاتی از این قبیل پرداختند که معنا چگونه ایجاد و حفظ میشود یا گویشوران یک زبان برای ساختار دادن به جملاتشان از چه گزینههایی برخوردارند (و پیامد انتخاب هر یک از این گزینهها چیست). در اینجا بود که اندکی پیش از جنگ جهانی اول شکل تجدیدحیاتیافتهای از علم بلاغت پدید آمد که توجه جدیدی به سبک ادبی و تأثیرات آن بر خواننده از خود نشان داد. مشابه همین توجه در آثار فرمالیستهای روس در دههی ۱۹۲۰ و نیز در آثار زبانشناس چک رومن یاکوبسن ــ که چهرهی شاخص محفل زبانشناسی پراگ بود و پس از جنگ جهانی دوم در آمریکا اقامت گزید ــ به چشم میخورد. همایش مشهوری با عنوان «کنفرانس دربارهی سبک» در سال ۱۹۵۸ در دانشگاه ایندیانا برگزار گردید که مقالات ارائهشده در آن متعاقباً در کتابی با عنوان سبک در زبان به ویرایش تامس سبوک در سال ۱۹۶۰ منتشر شد. از جمله دلایل درخور توجه بودن این همایش، «بیانیهی پایانی» رومن یاکوبسن است که در آن ظاهراً زبانشناسی اعلام میکند که قصد دارد ادبیات را در قلمرو خود قرار دهد:
«شعرشناسی به مسائل ساختار کلام میپردازد … : از آنجا که زبانشناسی علم جهانی ساختار کلام است، شعرشناسی را باید جزء مکملِ زبانشناسی دانست. [باید توجه داشت که منظور یاکوبسن از «شعرشناسی»، مطالعهی ادبیات به مفهوم عام کلمه است و نه صرفاً مطالعهی شعر.]»[۱]
مهمترین نکته در مقالات گردآوریشده در کتاب سبوک این ادعاست که زبانشناسی راه عینیتری برای مطالعهی ادبیات ارائه میدهد. همچنین از این کتاب چنین برمیآید که مطالعات ادبی و زبانی حکم دو «اردوگاه متخاصم» (تعبیر راجر فالر) را دارند. فالر این نحوهی نگرش را نوعی قطببندی بیهوده تلقی میکرد و در واکنش به این کتاب، خودْ مجموعه مقالات دیگری را ویرایش کرد که با عنوان مقالاتی دربارهی سبک و زبان: رهیافتهای زبانشناسانه و نقادانه به مطالعات ادبی در سال ۱۹۶۶ منتشر شد. با این کتاب، فالر کوشید تا زیان ناشی از آنچه را «شکافی غیرضروری بین ”زبان“ و ”ادبیات“» مینامید، جبران کند؛ لیکن نتیجهی انتشار کتاب فالر ــ اگر بتوان نتیجهای برای آن قائل گردید ــ عمیقتر شدن این شکاف بود. هلن وندلر مقالهای در نقد و بررسی کتاب فالر نوشت که در سال ۱۹۶۶ در نشریهی مقالاتی در نقد منتشر شد. وندلر در این مقاله تلویحاً میگوید که مطالعات زبانشناختی، بالقوه فواید فراوانی دارد، اما فعلاً زبانشناسان «اصلاً از سواد کافی برای قرائت شعر برخوردار نیستند» و قصد پرداختن به «نوشتههایی را دارند که از توانایی درک مفهوم و ارزش اولیهی آن عاجزند». این اظهارات فالر را بر آن داشت که پاسخ دندانشکنی به وندلر بدهد و بدین ترتیب مباحثهای بین او و ف.ب. بِیتسن (ویراستار نشریهی مقالاتی در نقد) درگرفت که در کتابهای مختلف به آن اشاره شده است. پیامد این مجادله نیز چیزی نبود مگر تحکیم قطببندی زبان ـ ادبیات.
لیکن تا دههی ۱۹۸۰ همان چیزی که هلن وندلر نقصان زبانشناسی تلقی میکرد، به وجود آمد؛ یعنی شکلی از «تجزیهوتحلیل گفتمان» که زبانشناسان را قادر میساخت برخلاف گذشته به جای محدود ساختن بررسیهایشان به عبارات و جملات جداگانه، دربارهی ساختار نوشتههای کامل به اظهار نظر و ارائهی تحلیل بپردازند. بدین ترتیب، محققان غیرزبانشناس به یافتههای مقالات زبانشناسان علاقهمند شدند و در عین حال آن زبانشناسانی هم که این مقالات را مینوشتند، ضرورت رجوع به منابع غیرزبانشناختی و ملحوظ کردن این منابع را دریافتند. برخی معتقدند که در نتیجهی این روند، در دههی ۱۹۸۰ آنچه متعاقباً «سبکشناسی نوین» نامیده شد، به وجود آمد که ماهیتی کمابیش التقاطی داشت (از این نظر که از یافتههای سایر شکلهای جدید نقد ــ مانند فمینیسم، ساختارگرایی، پساساختارگرایی و از این قبیل ــ استفاده میکرد) و کمتر احتمال میرفت که مدعی شود یگانه رهیافت عینی در مطالعهی ادبیات است.
با این حال، در حقیقت هر دو سوی این مجادله کماکان مدعی برتری بر دیگری بودند. برای مثال، فالر در کتاب خود با عنوان نقد زبانشناسانه (۱۹۸۶) رهیافت زبانشناختی را «تشریح عینی متون» مینامد و میافزاید که متقابلاً نقد متعارف، از «زبانی صنفی که توصیفی و بیحساب و کتاب است» استفاده میکند و صرفاً حکم «تفسیر غیرحرفهای» به مدد اصطلاحات شبهدستوری را دارد. همچنین در نوشتههای فالر در دههی ۱۹۸۰، بحثهایی بسیار شبیه به همان مجادلات وی با بِیتسن در دههی ۱۹۶۰ تکرار شدهاند. برای مثال، فالر در سال ۱۹۸۶ اظهار میدارد که مخالفان [کاربرد زبانشناسی در نقد ادبی] به گونهای سخن میگویند که گویی زبانشناسی یک حوزهی واحد و یکپارچه است، حال آنکه در واقع فنون بسیار زیاد و مختلفی در مطالعات زبانشناختی مورد استفاده قرار میگیرند که برخی به کار مطالعهی ادبی میآیند و برخی دیگر برای این منظور نامناسباند. این دقیقاً همان نکتهای است که او در دههی ۱۹۶۰ مطرح کرده بود: «رشتهی واحدی به نام زبانشناسی وجود ندارد … شرح خشک و بیروح از ”زبانشناسی“ مثمر به هیچ ثمری نخواهد بود.» به طریق اولی، همهی گونههای سبکشناسی در دههی ۱۹۶۰ منحصراً و قطعاً مدعی وجود ماهیت یکسان برای این رشته نبودند؛ لذا آن نگرش لیبرالتری که متمایز از سبکشناسی نوین تلقی میشود به دههی ۱۹۸۰ اختصاص ندارد. از این رو، فالر ــ ایضاً در مباحثه با بِیتسن ــ تأکید کرد که صِرف زبانشناس بودن، به معنای برخورداری از صلاحیت لازم برای فهم و نقد درست شعر نیست. برعکس، «گرچه ادبیات نوعی از کاربرد زبان است و لذا میتواند به روال معمول تحت بررسی صوری زبانی قرار بگیرد … اما همچون سایر متونی که به لحاظ صوری متمایز هستند از زمینههای لزوماً متمایزی برخوردار است که زبانشناس نیز مانند منتقد ادبی باید آنها را مورد تفحّص قرار بدهد».
به دلایلی که ذکر شد، مشکل بتوان سبکشناسی نوین را جایگزین و ادامهی منطقی سبکشناسی دانست. نگرشهای انعطافناپذیرِ «قدیمی» سبکشناسی امروزه نیز رواج دارند و در بسیاری از آثار متأخر در این حوزه به صراحت مطرح میشوند. برای مثال، نایجل فَب و الن دیورانت در توضیح تفاوت سبکشناسی با نقد ادبی در اواسط دههی ۱۹۸۰ میگویند که در نقد ادبی، تفسیر نقادانه «غالباً بدون هیچگونه مداقّهی نظاممند یا حتی واضح دربارهی روشها و مفروضات نقد ارائه میشود». بدینسان، گرچه میتوان گفت که سبکشناسی امروزه نظرات محققان سایر حوزههای تفحّص عقلانی را بیش از گذشته پذیراست، اما مبالغه است که بگوییم ــ چنانکه از اصطلاح «سبکشناسی نوین» برمیآید ــ دیدگاههای افراطی گذشته دیگر در این رشته جایی ندارند. از جمله نمودهای گرایش فعلی به همکاری [سبکشناسی زبانشناختی با نقد ادبی]، مجموعه کتابهای انتشارات راتلج موسوم به «فصل مشترک»[۲] (به ویراستاری رالند کارتر) است که با هدف «ایجاد پل بین حوزههای سنتاً متمایز مطالعات زبانی و مطالعات ادبی» منتشر میشوند. باید افزود که دیدگاههای افراطی گذشته در مخالفت با سبکشناسی، بیتردید هنوز هم به قوّت خود باقی هستند؛ با این حال، در سالهای اخیر ساختارگرایی و پساساختارگرایی بیش از سبکشناسی تهدید اصلی علیه ارزشهای سنتی در نقد ادبی محسوب گردیدهاند و در نتیجه بخش عمدهی نوشتههای جدلی اومانیستهای لیبرال در مخالفت با این گرایشها نوشته شدهاند.
دیدگاهی بگذارید!