در اواخر دههی ۱۹۵۰ و اوایل دههی ۱۹۶۰، پاریس کانون گسترش اندیشههای ملهم از ساختارگرایی بود و نظریهپردازانی از قبیل رولان بارت با تعمیم الگوی مطالعات مردمشناسانهی کلود لوی ـ استراس به مطالعات فرهنگی و ادبی، پارادایم جدیدی را در نقد ادبی معرفی میکردند. کالین مککیب از جمله محققان انگلیسیای بود که در دههی ۱۹۷۰ در محضر نظریهپردازان ساختارگرایی در پاریس تلمذ کرد و پس از مراجعت به انگلستان کوشید تا با تدریس ساختارگرایی در دانشگاه کیمبریج، به ایجاد تحول در برنامههای درسیِ رشتهی ادبیات یاری رساند. لیکن اولیاء دانشگاه کیمبریج (که امروز هم در زمرهی سنتیترین دانشگاههای انگلستان است) این رهیافت جدید را برنتافتند و در اقدامی کاملاً ضددموکراتیک از رسمیت بخشیدن به استخدام مککیب سر باز زدند و در واقع کوشیدند تا وی از آن دانشگاه رانده شود.
این ماجرا ــ که چند سالی پس از مراجعت مککیب به انگلستان رخ داد ــ چنان جنجالی به پا کرد که در روزنامهها هم منعکس گردید و برای مثال یک شمارهی ویژه از ضمیمهی ادبی روزنامهی «تایمز» به همین موضوع اختصاص داده شد. پرسش اصلی این بود که آیا میتوان استاد دانشگاه را از تدریس رهیافتی جدید در نقد ادبی منع کرد؟ آیا عدم تمدید قرارداد استخدام مککیب و تبدیل نکردن وضعیت استخدام او به رسمی ـ قطعی، ترفندی ضددموکراتیک برای جلوگیری از ترویج ساختارگرایی نبود؟ این رویداد، به رغم ترفندهای مستبدانهی بوروکراتهای کیمبریج، فرجامی بسیار دموکراتیک داشت. کشیده شدن «ماجرای مککیب» به روزنامهها، انگیزهی بحث گستردهتری در خصوص مدارا و پایبندی به تکثرگرایی گردید. همزمان با این بحث، عطف توجه دنیای آکادمیک در انگلستان به رهیافت جدیدی در نقد ادبی به نام ساختارگرایی، روند ترجمهی متون اصلیِ این نظریه از زبان فرانسوی به انگلیسی را تشدید کرد و برخی از شاخصترین چهرههای نقد ادبی به تبیین و ترویج این رهیافت پرداختند: جاناتان کالر کتاب معروف نظریهی ادبیِ ساختارگرا را در سال ۱۹۷۵ منتشر ساخت، کتابی که در واقع شکل بسطیافتهی رسالهی دکتری او با عنوان «ساختارگرایی: تکوین الگوهای زبانشناختی و کاربرد آنها در مطالعات ادبی» است؛ فرنک کرمُد در دانشگاه لندن درسهای جدیدی را دربارهی اندیشههای ساختارگرایان در برنامهی درسیِ دانشجویان تحصیلات تکمیلی ادبیات گنجاند و علاوه بر تدریس ساختارگرایی مقالات متعددی را دربارهی این رهیافت منتشر ساخت؛ و در دانشگاه برمینگام، رماننویس و استاد برجستهی ادبیات دیوید لاج در سال ۱۹۸۰ با انتشار کتاب بهکار بردن ساختارگرایی به موجی که کالین مککیب در معرفی و ترویج این رهیافت به راه انداخته بود دامن زد. در نتیجهی همهی این کوششها، تشبثاتِ بوروکراتهای کیمبریج ناکام ماند و همانگونه که از یک فرهنگ دموکراتیک توقع میرود، ساختارگرایی جایگاه شایستهی خود را در مجموعه نظریههای نقد ادبی پیدا کرد (تا متعاقباً توسط نظریههای پساساختارگرا به چالش طلبیده شود).
…
ماجرای مککیب و جنجالی که از تدریس ساختارگرایی در دانشگاه کیمبریج به راه افتاد و همچنین فرجام دموکراتیک این رویداد، شاهدی بر ماهیت عمیقاً تکثرگرای نقد ادبی است. نقد ادبی با دموکراسی پیوندی دیرینه دارد، پیوندی که سابقهی آن به یونان باستان میرسد. تدریس و فهم نقد ادبی در گرو باور به دموکراسی و تکثرگرایی و التزام به فرهنگ چندصدایی است. از اینجا میتوان معضل نقد ادبی در دانشگاههای ما را بهتر درک کرد.
…
شاید مهمترین دلیل معضلی که ما اکنون در تدریس نقد ادبی در دانشگاه با آن رو به رو هستیم، روحیهی غیردموکراتیک (و بعضاً ضددموکراتیک) و ناسازگار با ذات نقد ادبی است. نقد ادبی را نمیتوان تدریس کرد مگر اینکه در زندگیِ واقعی و در تعاملهای میانفردی نیز به تکثرگرایی و همزیستیِ صداهای متباین باور داشته باشیم. ارتباط فرهنگ با پراتیک فردی، مبرهنتر از آن است که در اینجا نیازی به تأکید یا بازگویی داشته باشد. کسی که اساساً حضور دیگران را مانعی بر سر راه پیشرفت فردیِ خود در دانشگاه تصور کند، چگونه میتواند نقد ادبی تدریس کند؟ چگونه میتوان انحصارطلب و دائماً در پی قبضه کردن «فرصت»ها بود و در عین حال نظریههایی را تدریس کرد که روح حاکم بر همهی آنها تأکید بر تعامل گفتمانی است؟ مستبدان و همپالکیها و هواداران مستبدان هرگز منطق حاکم بر دینامیسم نقد ادبی را نمیتوانند درک کنند و لذا از تدریس معنادارِ نقد ادبی نیز عاجزند. به همین سبب، آن عده از استادانی که خود در فرهنگهای دموکراتیک تحصیل کردهاند، اگر در بوروکراسی معلمپرورِ دانشگاهی مستحیل شوند، به مرور علاقه به نقد ادبی و توانایی تدریس آن را از دست میدهند. شالودهی نقد ادبی عبارت است از کوشش برای راه بردن به امر بیان ناشده و تبیین آن با وقوف و ایمان به اینکه آن امر بیان ناشده را میتوان از منظری دیگر و در پرتوی دیگر نگریست و مورد بحث قرار داد. فرهنگی که دموکراسی را به امری مذموم تبدیل کند، در عرصهی روابط آکادمیک نیز مروج یکهسالاری و خودبرتربینی است و به همین سبب سنخیتی با نقد ادبی نخواهد داشت و حتی مانع گسترش آن خواهد بود.
چرا نقد ادبی در کشور ما نهادینه نشده است؟ چرا به ضرورت گنجاندن نقد ادبی در برنامههای درسیِ دانشگاهی پی نبردهایم؟ چرا در ایران نقد ادبی به مفهوم راستینِ آن نداریم و وقتی سخن از نقد به میان آورده میشود، اغلبْ آن را با تحسین کردن فلان نویسنده یا مذمت و ایراد گرفتن از بهمان شاعر اشتباه میگیریم؟ علت بنیادیِ نضج نگرفتنِ نقد ادبی در کشور ما، فقدان ذهنیتِ دموکراتیک است. فراگیری یا تدریسِ نظریههای ادبی و ایضاً پرداختن به نقد عملیِ متون ادبی، ممکن نمیشود مگر آنکه نخست به ضرورت نقد (به مفهوم عامِ کلمه) پی ببریم و جایگاه آن را در زندگیِ شخصی و روابط میانفردی با سایر آحاد جامعه تشخیص دهیم. شهروندی که پایهایترین حقوق مدنیِ خود را به درستی نمیشناسد و قادر نیست نقادانه به نحوهی رتقوفتقِ امور در جامعه بنگرد، هرگز نمیتواند معنای یک متن را (خواه ادبی و خواه جز آن) نقادانه بررسی کند. ادبیاتْ گفتمانی است دربارهی زندگی و پیچیدگیِ تجربههای ما انسانها. آن کسانی که در زندگیِ واقعی از تفکر نقادانه دربارهی تجربههای حیات اجتماعیِ خویش عاجز هستند، نمیتوانند به کاویدنِ نقادانهی پیچیدگیهای متون ادبی علاقهمند شوند. فقدان این نگرش نقادانه و باور نداشتن به دموکراسی باعث میشود تا نظریههای ادبی جدید موضوعاتی نامربوط به زندگی جلوه کنند و به همین ترتیب اِعمال کردن این نظریهها به منظور نقد متون ادبی کاری بیثمر ــ و در بهترین حالت، تفنّنِ افرادِ عاطل و بیغم ــ محسوب شود.
…
(نقد ادبی و دموکراسی، انتشارات نیلوفر)
دیدگاهی بگذارید!