بخشی از یک کتاب: دیدگاه‌هایی درباره‌ی کارکرد آگهی‌های تجاری (قسمت آخر)

آگهی اجاق مایکرو وِیو پاناسونیک

در نمای اول، صفحه‌ی سیاهی را می‌بینیم که ساعت «۰۷:۰۰» را نشان می‌دهد. سپس نمایی از راهروی یک خانه نشان داده می‌شود که از سمت چپ آن یک دختربچه و از سمت راست آن یک پسربچه همزمان به طرف مقابل می‌دوند. بچه‌ها که ظاهراً برای رفتن به مدرسه آماده می‌شوند، مادر خود را مورد خطاب قرار می‌دهند و هر یک خواهان کمک او برای یافتن وسایل‌شان هستند. در این حال، درِ اتاقِ روبه‌رو باز می‌شود و پدر خانواده در حالی که با عجله کت خود را به تن می‌کند، بیرون می‌آید و می‌گوید: «دیرم شده. صبحانه‌ام کو؟».

صحنه‌ی بعدی با نمایی بسیار درشت از اجاق مایکرو وِیو پاناسونیک شروع می‌شود که در زیر آن عبارت «گرم‌کردن مجدد» به چشم می‌خورد. در تصویر بعدی، دست مادر خانواده را می‌بینیم که بشقابی حاوی غذا را از درون اجاق مذکور بیرون می‌آورد؛ روی این تصویر، صدای مادر را می‌شنویم که با لحنی حاکی از آرامش‌خاطر و اطمینان می‌گوید «مشکلی نیست!». مجدداً نمای بسیار درشتی، این‌بار از همان بشقاب غذا بر روی میز آشپزخانه، نشان داده می‌شود. با سیاه شدن صفحه، ابتدا صدای پسربچه را می‌شنویم که می‌گوید «خداحافظ مامان» و بعد صدای بسته شدن درِ خانه را. همزمان نقش‌بستن رقم «۱۷:۰۰» بر صفحه، حکایت از گذشت زمان دارد. در صحنه‌ی بعدی، ابتدا نمای بسیار درشت دیگری از داخل اجاق مایکرو وِیو نشان داده می‌شود و سپس اتاق پذیرایی را می‌بینیم که مادر از چهار زن دیگر با چای و شیرینی پذیرایی می‌کند. یکی از زن‌ها خطاب به مادر می‌گوید: «خیلی زحمت کشیدید» و یکی دیگر از ایشان اضافه می‌کند «این‌ها همه خوشمزه است». مادر در جواب همان جمله‌ای را تکرار می‌کند که در صحنه‌ی قبلی از او شنیده بودیم: «مشکلی نیست!».

با ظاهر شدن صفحه‌ی سیاه، رقم «۲۱:۰۰» را می‌بینیم. ابتدا نمای بسیار درشتی از اجاق مایکرو وِیو و دست مادر که یک بشقاب حاوی غذا را از آن بیرون می‌آورد نشان داده می‌شود. 

جمله‌ی «پخت فقط با فشار یک دکمه»، زیر تصویر نقش می‌بندد. سپس یک میز غذاخوری را می‌‌بینیم که به نحوی معجزه‌وار (بدون دیده شدن کسی که ظروف حاوی غذاهای مختلف را روی آن می‌گذارد) چیده می‌شود. بر روی این تصویر، صدای یکی دیگر از مهمانان مادر را می‌شنویم که با لحنی طنزآمیز می‌پرسد «چند تا آشپز استخدام کردی؟!». در صحنه‌ی ماقبل آخر، نمای بسیار درشتی از مادر با مایکرو وِیو امتزاج می‌یابد، سپس نمای درشت مادر در کنار اجاق دیده می‌شود که یک دست خود را روی آن می‌گذارد و می‌گوید: «با اجاق مایکرو وِیو پاناسونیک، مشکلی نیست!».

 

در آخرین صحنه، نمای بسیار درشت دیگری از اجاق مایکرو وِیو پاناسونیک نشان داده می‌شود و همزمان صدای روی تصویر می‌گوید: «مجموعه‌ی جدید مایکرو وِیوهای پاناسونیک».

ملاحظاتی درباره‌ی این آگهی: در این آگهی/داستانک، وقایعِ یک روز پُرمشغله از زندگیِ روزمره‌ی یک زن خانه‌دار روایت می‌شوند. رویدادهای این روایت از ساعت هفت صبح با تدارک صبحانه برای شوهر و فرزندان آغاز می‌گردد و در ساعت نُه شب با پذیرایی از مهمانان به صَرفِ شام به پایان می‌رسد. مکان داستان، ثابت و در واقع خانه‌ای است که این زن در آن زندگی می‌کند. تغییر زمان و ثابت ماندن مکان، زمینه‌ی مناسبی برای القای این اندیشه فراهم می‌کند که آنچه در این آگهی نشان داده می‌شود، داستان مکرر خانه‌داری به طور کلی است. به بیان دیگر، هر زن خانه‌داری در مقاطع مختلف با مشکل زمان در آشپزی مواجه می‌شود و خود را ناگزیر از تهیه‌ی غذا در فرصتی محدود می‌بیند. شخصیت اصلی داستان برای فائق آمدن بر کشمکشی که بین او و زمان وجود دارد، متوسل به اجاق مایکرو وِیوی می‌شود که در کمترین مدت نه فقط آماده کردن صبحانه برای شوهر و فرزندان را امکان‌پذیر می‌سازد، بلکه به او امکان می‌دهد بدون اتلاف وقت در آشپزخانه، به گفت‌وگو و صَرفِ چای با مهمانانش بپردازد و شب با چنان شام مفصلی از آنان پذیرایی کند که تصور کنند او برای تهیه‌ی این همه غذای مختلف چند نفر آشپز را به کار گرفته بوده است. در کنش افتان داستان، زن پیروزمندانه دست بر روی اجاق مایکرو وِیو می‌گذارد و این ترجیع‌بند را تکرار می‌کند که با برخورداری از این کالا، دیگر «مشکلی نیست». تکرار این ترجیع‌بند، درونمایه‌ی آگهی را که حاصل برهم‌کنش عناصر مختلف این داستانک است، به بیننده القا می‌کند: مشکل زمان در آشپزی و خانه‌داری (راه انداختن به‌موقعِ فرزندان و شوهر برای رفتن به مدرسه و اداره، پذیراییِ به‌موقع و شایسته از مهمانان متعدد، و سایر مشکلات مشابه) را با برخورداری از کالایی به نام «اجاق مایکرو وِیو پاناسونیک» می‌توان حل کرد. بدین ترتیب، یک داستان خیالی (داستان این زن خانه‌دار) به نحوی کاملاً نامحسوس با کمال‌مطلوبی (یا ایده‌آلی) تداعی می‌شود که هر زن خانه‌داری مشتاق نیل به آن است (عقب نماندن از زمان در انجام کارهای پایان‌ناپذیرِ خانه). حاصل این تداعی (یا پیوند ناخودآگاهانه‌ی ذهنی بین وقایع برساخته‌شده در این داستانک از یک سو و آرمان همه‌ی زنان خانه‌دار از سوی دیگر)، عبارت است از میل به خرید این کالای جادویی و برخورداری از مزایای آن در دنیای واقعیت. اشاره به جادو در این‌جا کاملاً بامناسبت به نظر می‌رسد، زیرا در این آگهی پس از نشان داده شدن رقم «۲۱:۰۰» (زمان صَرفِ شام)، تصویر یک میز غذاخوری را می‌بینیم که به سرعت و به نحوی معجزه‌وار از ظروف حاوی انواع غذا و مخلفات پُر می‌شود بدون آن‌که مادر (یا هر انسان دیگری) در صحنه دیده شود. این آگهی با وعده‌ی تلویحیِ معجزه، چنین القا می‌کند که کالای تبلیغ شده در آن می‌تواند هر زن خانه‌داری را به مادری نمونه برای فرزندان، همسری قابل برای شوهر و زنی توانا در مهمان‌داری تبدیل کند. به این ترتیب، لبخند شخصیت اصلی در صحنه‌ای که پیروزمندانه دست بر روی مایکرو وِیو گذاشته، کاملاً معنادار و حاکی از این است که خرید این کالا حتی روحیه‌ی نگران و دائماً مضطرب زن خانه‌داری را که دلواپسِ عقب ماندن از زمان است، می‌تواند از راه معجزه به روحیه‌ای شاد و عاری از فشار روانی تبدیل کند.

برای تبیین و فهم نوع جادویی که در این آگهی به نمایش گذاشته می‌شود، می‌توان از تحقیق مردم‌شناسانه‌ی جیمز فرِیزر درباره‌ی اسطوره یاری گرفت. فرِیزر در کتاب شاخه‌ی زرین: پژوهشی درباره‌ی جادو و دین، در فصل سوم راجع به «اصول و قواعد جادو» می‌نویسد که از تفحّص در چندوچون تفکری که شالوده‌ی جادوست، دو اصل را می‌توان استخراج کرد: «نخست این‌که هر چیزی، همانندِ خود را به وجود می‌آوَرَد؛ به بیان دیگر، معلول به علتِ خود شباهت دارد؛ دوم این‌که آن چیزهایی که زمانی با یکدیگر تماس داشتند، پس از قطع تماس همچنان از راه دور در یکدیگر اثر می‌گذارند» (۱۱). فرِیزر اصل اول را «قانون مشابهت» و اصل دوم را «قانون تماس یا سرایت» می‌نامد و می‌افزاید: «جادوگر از اصل نخست ــ یعنی ”قانون مشابهت“ ــ چنین نتیجه می‌گیرد که هر معلولی را که اراده کند، می‌تواند به‌سهولت از راه تقلیدِ آن ایجاد کند؛ وی از اصل دوم [یعنی قانون تماس با یک شیء یا سرایت یک حالت از جادوگر یا یک شیء به شخصی دیگر یا شیئی دیگر] چنین نتیجه می‌گیرد که هر کاری با یک شیءِ مادی بکند، عین همان اتفاق برای کسی رخ خواهد داد که زمانی با آن شیء در تماس بوده است» (همان منبع). فرِیزر افسون‌های برآمده از «قانون مشابهت» را «جادوی همدلانه یا تقلیدی» می‌نامد و افسون‌های مبتنی بر «قانون تماس یا سرایت» را «جادوی لمسی [یا سرایت‌کننده]».

در آگهی اجاق مایکرو وِیو پاناسونیک، در چند صحنه‌ی مختلف، دست زن خانه‌دار را در «نمای بسیار درشت» می‌بینیم که با این کالا در تماس قرار می‌گیرد. پیداست که در صحنه‌های مذکور از صنعت ادبی موسوم به «مجاز جزء به کل» استفاده شده است و در واقع دست زن خانه‌دار نشانه‌ای از خود اوست که به‌طور کامل در قاب تصویر دیده نمی‌شود. در این صحنه‌ها، شخصیت اصلیِ داستان یا در حال خارج کردن بشقاب غذای آماده شده با اجاق مایکرو وِیو است و یا دست خود را بر روی این وسیله گذاشته است. همان‌گونه که پیشتر در بحث راجع به نظریه‌ی نشانه‌شناسی (فصل اول کتاب قرائتی نقادانه از آگهی‌های تجاری در تلویزیون ایران) اشاره شد، اندازه‌ی نما حکم یک دال را دارد و انواع اندازه‌ی نما ــ از جمله «نمای درشت» و «نمای بسیار درشت» ــ تمهیداتی فنی هستند که امکان رمزگذاریِ مجدد بر واقعیت (یا ارائه‌ی واقعیت‌های آشنا به شکلی متفاوت و دلالت‌مند) را فراهم می‌کنند. در آگهی‌های تلویزیونی، نمای درشت عموماً دال بر رابطه‌ی نزدیک و صمیمی بین دو شخصیت یا یک شخصیت و یک شیء است و نمای بسیار درشت برای نمایش عواطف یا لحظه‌ای حساس به کار می‌رود. در آگهیِ مورد بحثِ ما، تماس جسمیِ زن خانه‌دار با کالایی که تبلیغ می‌شود، در کلیه‌ی صحنه‌ها با نمای بسیار درشت و در یک صحنه با نمای درشت نشان داده می‌شود. این تصاویر به صورت دال‌هایی عمل می‌کنند که مدلول‌شان رابطه‌ی تنگاتنگ و حتی عاطفی و باطنی بین انسان و شیء است. در یک صحنه‌ی دلالت‌دار، پس از این‌که مهمانان از خوشمزه بودن غذا تعریف می‌کنند، دوربین با زوم کردن به سمت زن، نمای بسیار درشتی از چهره‌ی او را نشان می‌دهد که از اتاق پذیرایی به سمت آشپزخانه روی برمی‌گرداند و ــ بی‌توجه به مهمانانش یا آنچه در پیرامونش می‌گذرد ــ مانند انسانی سِحرزده یا افسون‌شده به اجاق مایکرو وِیو چشم می‌دوزد و تبسم می‌کند. نگاه خیره‌ی زن خانه‌دار به این کالا و نیز لبخندی که بر لب آورده، نشانه‌ی احساسی بیش از احساس رضایت یا خرسندی و در واقع مبیّن جَذْبه یا نوعی رابطه‌ی عاطفیِ توأم با شیفتگی با این کالاست:

از منظر نقد نشانه‌شناسانه می‌توان افزود که در این تصویر، علاوه بر اندازه‌ی نما، دو تمهید فنیِ دیگر نیز نقش بسزایی در القای سحرزدگیِ زن خانه‌دار ایفا می‌‌کنند که عبارت‌اند از زاویه‌ی فیلم‌برداری و کانون تصویر. دوربین از زاویه‌ای این صحنه را تصویربرداری کرده است که به بیننده‌ی تلویزیون امکان می‌دهد تا از نظرگاه شخصیت اصلی به اجاق مایکرو وِیو نگاه کند و بدین ترتیب با او هم‌احساس شود. همچنین برای نشان دادن آنچه در این آگهی یقیناً منزلتی بالاتر از منزلت انسان دارد، یعنی خودِ مایکرو وِیو، از تمهید موسوم به «کانونِ گزینشی»[۱] استفاده شده است که در فیلم‌برداری عموماً برای برجسته کردن یا جلب توجه به یک شیء خاص یا شخصیت خاص به کار می‌رود. نمایش مایکرو وِیو با «کانون گزینشی»، کارکرد یک دال را دارد که مدلول آن دعوت به نگریستن به (یا در واقع دعوت به خیره شدن به هیئت پُرجَذْبه‌ی) این کالاست. در نتیجه‌ی همه‌ی این تمهیدات (اندازه‌ی نما و زاویه‌ی فیلم‌برداری و کانون تصویر)، این تصویر نوعی همدلی عاطفی بین شخصیت اصلی و کالای تبلیغ‌شده (و همچنین بین بیننده و شخصیت اصلی) را القا می‌کند، کما این‌که تماس مکرر دست زن خانه‌دار با اجاق مایکرو وِیو حکایت از این دارد که توانایی‌های معجزه‌وارِ این کالا می‌توانند از راه نوعی جادوی لمسی به زنان خانه‌دار منتقل شوند (یا به قول فرِیزر، «سرایت کنند») و آنان را از همان توان‌مندی‌هایی برخوردار کنند که آرزویش را دارند.
 
تماس با کالا از راه لمس کردن آن برای انتقال توانایی‌های معجزه‌وار کالاها به انسان، در طیفی وسیعی از آگهی‌های تجاری مشاهده می‌شود. در این آگهی‌ها، چهره‌ی اشخاص غالباً حالتی سِحرزده دارد. نمونه دیگری از این نوع جادوی لمسی یا سرایت‌کننده را در آگهی ماشین لباسشویی پاکشوما می‌توان دید که در آن ایضاً یک زن خانه‌دار در حالی که کف یک دستش را بر روی کالای مورد تبلیغ گذاشته است، دیده می‌شود:

به بیان ساده‌تر، برخورداری از این کالا یعنی برخورداری از قدرت‌های جادوییِ آن. از این منظر، ژست زن خانه‌دار (یا طرز ایستادن او) در کنار اجاق مایکرو وِیو و نحوه‌ی لمس کردن آن (گذاشتن کف یک دست بر روی آن) و بویژه حالتی که به دستِ دیگرش داده است (تصویر این صحنه در بالا عیناً آورده شده)، به ژست شعبده‌باز یا «جادوگری» شباهت دارد که اعجاز حیرت‌آوری را به نمایش گذاشته است و اکنون تحسین ناظران را می‌طلبد.

در اوج این همدلیِ عاطفی که به یُمنِ افسونِ بی‌بدیلِ کالا امکان‌پذیر شده است، زن خانه‌دار حتی وجه انسانیِ خود را از دست می‌دهد و در صحنه‌ای معنادار از راه امتزاج با اجاق مایکرو وِیو، به یک کالا تبدیل می‌گردد:

در تصویر بالا، انسان به بُعدی از ابعاد یک کالا فروکاهیده شده است. از منظر نقد روانکاوانه می‌توان گفت که این تصویر مبیّن فرایند ناخودآگاهِ «همانندسازی» است که طی آن، شخص خود را جانشین شخصی دیگر با خصوصیاتی کمال‌مطلوب می‌پندارد یا هویّت خود را با او کاملاً یکسان تصور می‌کند. اگر زن خانه‌دارِ سنخی قادر به معجزه نیست، دست‌کم از راه همذات‌پنداری بین خود و اجاق مایکرو وِیو پاناسونیک می‌تواند در خیال‌پردازی‌هایش خود را برخوردار از توان‌مندی‌های اعجاب‌آورِ این کالا تلقی کند. آنچه در پس این خیال‌پردازی پنهان می‌مانَد، دگردیسیِ انسان و تنزل شأن او تا حد یک شیء است.
 
در قرائت مارکسیستیِ همین تصویر، این دگردیسی را می‌توان مصداق بارز آنچه نظریه‌پرداز مجار گئورگ لوکاچ «شیءوارگی» نامیده است، دانست. از نظر لوکاچ، شی‌ءوارگی روی دیگر فرایندی است که مارکس «بت‌وارگیِ کالا» می‌نامد. به زعم مارکس، در نظام سرمایه‌داری خصوصیات کالاهایی که در بازار تبادل می‌شوند، به تدریج به روابط انسان‌ها نیز تعمیم می‌یابند. از یک سو ماهیت اجتماعیِ کار چنان کیفیتِ عینی‌ای به خود می‌گیرد که گویی کار رابطه‌ای شیءمانند بین انسان‌هاست و از سوی دیگر اشیاء و کالاها واجد رابطه‌ای اجتماعی به نظر می‌آیند. در نتیجه، ارزش مبادله‌ی کالاها در بازار بر روابط انسان‌ها حاکم می‌گردد. لوکاچ با الهام از همین دیدگاه، شیءوارگیِ انسان را در وضعیتی می‌داند که انسان، با زایل شدن وجه کیفی یا ذهنیِ ذاتش، به شیئی بی‌جان تبدیل می‌گردد. در آگهی اجاق مایکرو وِیو پاناسونیک، باور شخصیت اصلی به هویّتی که ایدئولوژی مردسالاری برایش تعریف کرده است، چنان او را به کسب توان‌مندی‌های زن خانه‌دارِ سنخی سوق می‌دهد، که از راه این‌همانی (یا همذات شدن) با یک کالا، نهایتاً خود نیز به یک شیء بی‌جان فروکاهیده می‌شود.
 
ریموند ویلیامز در بررسی جنبه‌های معجزه‌وار کالاها در آگهی‌ها، مقاله‌ای با عنوان «تبلیغات تجاری به‌منزله‌ی نظام جادو» نوشته است که در آن تبلیغات را «نظامی فوق‌العاده سازمان‌‌یافته و حرفه‌ای از انواع ترغیب‌ها و ارضاءهای جادویی» می‌نامد و اظهار شگفتی می‌کند که این قبیل معجزه‌نمایی‌ها نه در جوامع بدوی بلکه در جامعه‌ی معاصر صورت می‌گیرند و مقبول می‌افتند، یعنی در جامعه‌ای که به سبب سیطره‌ی علم و فناوری، تفکرِ قائل به معجزه قاعدتاً نمی‌بایست زمینه‌ی مناسبی برای بروز در آن داشته باشد. می‌توان گفت که معجزه‌نمایی در آگهی‌های تجاری، مبیّن استفاده‌ی ناخودآگاهانه‌ی طراحان این آگهی‌ها از توانِ نمادپروریِ ذهن ما انسان‌هاست.
 
 

[۱]. selective focus

بخشی از یک کتاب: دیدگاه‌هایی درباره‌ی کارکرد آگهی‌های تجاری (قسمت اول)

کتاب قرائتی نقادانه از آگهی‌های تجاری در تلویزیون ایران (با عنوان فرعی «نقد ادبی و مطالعات فرهنگی») از چند سال پیش نایاب شده است. دوستان زیادی درباره‌ی تجدید چاپ این کتاب از من پرسش کرده‌اند. ویراست دوم این کتاب با مطالب افزوده‌شده و جدید، انشاالله منتشر خواهد شد. آنچه در زیر می‌آید، بخشی از مطالب فصل دوم این کتاب، با عنوان «نقد ادبی، رهیافتی بدیل برای رمزگشاییِ فرهنگی از آگهی‌های تجاری»، است.


در خصوص کارکرد آگهی‌های تجاری دیدگاه‌های مختلفی مطرح شده‌اند. برحسب یک دیدگاه ساده‌پندارانه، آگهی تجاری صرفاً مجرایی برای کسب اطلاعات درباره‌ی کالاها یا خدماتی است که تولیدکنندگان به مصرف‌کنندگان عرضه می‌کنند. مصرف‌کننده در ازای پرداخت بهای کالا، کیفیتِ ممتاز می‌طلبد. اما چگونه می‌توان از وجود این کیفیت در کالاهایی که می‌خریم اطمینان حاصل کرد؟ در گذشته (تا پیش از شکل‌گیریِ جامعه‌ی مصرفی مدرن) بخش زیادی از این اطمینان از راه توصیه‌های دوستان و آشنایان و نیز از راه کسب تجربه (خرید نوع خاصی از یک کالا و سنجش کیفیات آن به‌طور مستقیم و در عمل) کسب می‌شد. لیکن امروزه تبلیغ کالا از طریق رسانه‌ای مانند تلویزیون به خریدار کمک می‌کند تا با اطلاع از ویژگی‌های کالاهای گوناگون دست به انتخاب بزند و از راه مقایسه‌ی آن‌ها اقدام به خرید کند. بدین ترتیب عمل خرید، از کاری تصادفی و نامنظم به فرایندی توأم با سنجش و نظم تبدیل می‌شود (و البته ناگفته پیداست که این «نظم»، تداوم منافع تولیدکننده را تضمین می‌کند). از جمله نخستین و برجسته‌ترین محققانی که این دیدگاه را نظریه‌پردازی کردند، جرج استیگلر است که در مقاله‌ی معروفی با عنوان «جنبه‌ی اقتصادیِ اطلاعات» استدلال کرد که جست‌وجو برای یافتن کالای مناسب، غالباً کاری بسیار وقت‌گیر است و لذا مصرف‌کنندگان با کسب اطلاعاتی که در تبلیغات به آن‌ها ارائه می‌شود، می‌توانند در هزینه‌های ناشی از اتلاف وقت برای یافتن بهترین کالا صرفه‌جویی کنند. انتقادی که از دیرباز به تبلیغات کالا شده این است که تهیه‌ی آگهی‌های تلویزیونی (یا سایر شکل‌های تبلیغات) هزینه‌ی هنگفتی را به تولیدکنندگان کالا تحمیل می‌کند که نهایتاً از راه افزایش قیمت به مصرف‌کننده تحمیل می‌شود. استیگلر در پاسخ به این انتقاد می‌گوید که آگهی‌های تجاری اطلاعات مربوط به کالاها را «به شکلی لذت‌بخش» به خریدار انتقال می‌دهند و در واقع کار دشواری را که خود مصرف‌کننده باید انجام می‌داد (تفحّص درباره‌ی کیفیات کالا) برای او راحت می‌کنند، یا هزینه‌ای را که ناگزیر برای یافتن بهترین کالا باید می‌پرداخت (خرید کالاهای مشابه برای امتحان کردن و گزینش مرغوب‌ترینِ آن‌ها) کاهش می‌دهند (۲۲۲). در مجموع می‌توان گفت که این دیدگاه، آگهی‌های تجاری را گونه‌ای از انتشار اطلاعات به منظور ترغیب مصرف‌کنندگانِ بالقوه به خرید کالا محسوب و هر گونه دلالت ثانوی در تبلیغات را انکار می‌کند و در واقع کارکرد تبلیغات را به رابطه‌ی بین تولیدکننده و مصرف‌کننده محدود می‌سازد.

برحسب دیدگاهی دیگر که ریشه در مطالعات اولیه‌ی جامعه‌شناسانه درباره‌ی جامعه‌ی مصرفی دارد، آگهی‌های تجاری بیش از آن‌که اطلاعاتی دقیق راجع به کیفیات کالاها در اختیار خریداران قرار دهند، عادات مصرفی جدیدی را در مصرف‌کنندگان برمی‌انگیزند و تقویت می‌کنند. تبلیغات بیننده را با گزینه‌های مختلف در خرید کالا آشنا نمی‌کند، بلکه چنین القا می‌کند که رفع نیازهای انسان فقط با خرید کالا امکان‌پذیر است. هدف تولیدکنندگان، تنظیم رابطه‌ی «عرضه و تقاضا» به نحوی است که با افزایش تقاضا، میزان تولید هم بالا برود و نهایتاً سود بیشتری را به جیب آنان سرازیر کند. به منظور تحقق این هدف، آنان از تبلیغات به صورت ابزاری برای اِعمال اراده‌ی خود بر مصرف‌کنندگان استفاده می‌کنند، زیرا قرار گرفتن در معرض آگهی‌هایی که از تلویزیون پخش می‌شوند، احساس غالباً کاذبی از نیاز به کالاهای تبلیغ‌شده را در بیننده القا و تقویت می‌کند که نهایتاً منجر به میل او به ابتیاع کالاهای مورد نظر می‌شود. استوارت یوئن (یکی از نظریه‌پردازان این دیدگاه درباره‌ی کارکرد تبلیغات تجاری) در کتاب معروف خود با عنوان هدایت‌کنندگانِ شعور: تبلیغات تجاری و ریشه‌های اجتماعی فرهنگ مصرفی استدلال می‌کند که ضرورت گسترش بازارهای قدیمی و ایجاد بازارهای جدید، توجه تولیدکنندگانِ «دوراندیش» را به این موضوع معطوف کرد که باید کسب‌وکار خود را «نه فقط بر اساس تولید کالا، بلکه همچنین بر اساس ایجاد جامعه‌ای از خریداران سامان دهند» (۶-۲۵). وظیفه‌ی محول‌شده به دست‌اندرکاران تبلیغات این است که به منظور ایجاد چنین جامعه‌ای، آحاد مردم را به خرج کردن درآمد خود برای خرید انواع کالا تشویق کنند. این مهم میسّر نمی‌شود مگر از راه متقاعد ساختن مردم به این‌که نیازهای ناشناخته‌ی خود را صرفاً از راه تبلیغات می‌توانند تشخیص دهند و برطرف کنند. هر آگهی تجاری علاوه بر این‌که بیننده را به ابتیاع کالایی معین راغب می‌کند، باید این فکر را به ذهن او متبادر سازد که تا زمانی که از آن کالا برخوردار نشود، از بسیاری مواهب اجتماعی و حتی روانی محروم می‌مانَد. آنچه در تبلیغات تجاری به نمایش در می‌آید، در واقع نه کیفیات کالاها، بلکه هراس‌های ما و احساس ناایمنیِ وجودیِ ما است: هراس از عدم توفیق در برقراری مکالمه‌ای حیاتی از طریق تلفن همراه (که با خرید فلان نوع تلفن همراه برطرف می‌شود)، هراس از مقبول نیفتادن شخصیت‌مان در نزد دوستان و آشنایان به دلیل زردیِ دندان‌های‌مان (که با مصرف بهمان نوع خمیر دندان رفع می‌شود)، و . . . . پس فائق آمدن بر احساس یأسِ اجتماعی و شخصی در گرو مصرف کالاست. برخورداری از کالاهای گوناگون می‌تواند ما را به مدیری موفق، کارمندی محبوب، مادری نمونه، زنی جذاب‌تر از سایر زنان، . . . تبدیل کند. یوئن در خصوص نحوه‌ی ایجاد این احساس در مصرف‌کنندگان چنین می‌گوید:

«هدف کارکردیِ تبلیغات ملی عبارت بود از ایجاد مجموعه‌ای از امیال و عادات. در انطباق با لزوم توزیع کالا در مقیاسی انبوه که ملازم گسترش توان‌مندی‌های تولید انبوه کالا بود، دست‌اندرکاران تبلیغات می‌کوشیدند تا نیازهایی را در خوانندگان [نشریات یا بینندگان تلویزیون] ایجاد کنند که تابعی از بازارِ در حالِ گسترش کالا بود و برحسب تحولات آن بازار، دچار تغییر می‌شد.» (۳۷) ادامه خواندن “بخشی از یک کتاب: دیدگاه‌هایی درباره‌ی کارکرد آگهی‌های تجاری (قسمت اول)”

هژمونی، فرهنگ و آینده‌اندیشی: ملاحظاتی درباره‌ی مطالعات فرهنگی و فرهنگ عامّه

۱. شاید دشوارترین ــ و در عین حال نخستین و ضروری‌ترین ــ گام در راه تبیین حوزه‌ی مطالعات فرهنگی، به دست دادن تعریفی از اصطلاح «فرهنگ» باشد. مشکل بتوان تعریفی واحد و مناقشه‌ناپذیر از «فرهنگ» ارائه داد؛ با این حال از منظری کلی می‌توان گفت فرهنگِ هر جامعه‌ای عبارت است از مجموعه‌ی معانیِ مورد اجماعِ در آن جامعه. این معانی را آحاد جامعه از طریق آنچه فوکو «رفتارهای گفتمانی»[۱] می‌نامد و نیز با اتکاء به «متونِ» زندگیِ روزمره برمی‌سازند. در این‌جا مراد از اصطلاح «متن»، مفهومی است که از راه نظریه‌ی نشانه‌شناسی در مطالعات فرهنگی باب شده است، یعنی ساختاری متشکل از چندین نشانه که معنای‌شان برحسب نحوه‌ی انتخاب و ترکیب آن نشانه‌ها معیّن می‌گردد. از این منظر، متن مفهومی دربرگیرنده است و آئین‌های نوروز همان قدر یک «متن» تلقی می‌شوند که یک مُد لباس یا یک آگهیِ تلویزیونی یا ادبیات عامّه‌پسند. برساخته شدن و رواج یافتن این معانی، در حکم شکل‌گیریِ نوعی تفسیر از ماهیت زندگی است که فرهنگ نامیده می‌شود. وجه اشتراک انسان‌های هم‌فرهنگ، اجماع در خصوص این تفسیر است.

۲. به رغم این اجماع، فرهنگ عرصه‌ی تعارض و تنش است. متون فرهنگی واجد معانی ذاتی و تغییرناپذیر نیستند. تفسیر این متون به زمینه‌ی[۲] تفسیر و هم به جایگاه مفسر بستگی دارد. این موضوع را می‌توان با ذکر قیاسی از نقد ادبی بیشتر روشن کرد. در نقد ادبی جدید نیز ــ که سخت تحت تأثیر مطالعات فرهنگی قرار دارد ــ فرض بر این است که متون ادبی در هر دوره‌ای معانیِ جدیدی کسب می‌کنند که چه بسا نویسنده هنگام آفرینش آن متون هرگز در نظر نداشته است. در واقع، معنا در مطالعات ادبی جدید مقوله‌ای آب‌گونه است: شکل می‌پذیرد و تغییر می‌کند. بر طبق فرض منتقدان ادبیِ زمانه‌ی ما، نویسنده معنا را در اثر «پنهان» نکرده است تا خواننده/ منتقد آن را «کشف» کند. معنا حاصل تعامل خواننده با متن است و در چهارچوب تنگی مانند «درست یا نادرست» نمی‌گنجد.

۳. از این حیث، متون فرهنگی (همچون متون ادبی) در اذهانِ اقشار یا طبقات مختلف جامعه خواه ناخواه انعکاس‌های متفاوتی دارند. متن‌ یا رفتار فی‌نفسه سرچشمه‌ی معنا نیست، بلکه محملِ بیان معناست. از آن‌جا که معانی متفاوتی را می‌توان به متنی واحد انتساب داد، لذا معنا همواره به‌طور بالقوه آبستن کشمکش است. بدین مفهوم، از نظر مطالعات فرهنگی، حوزه‌ی فرهنگ محل منازعه‌ی ایدئولوژیک است. مطالعات فرهنگی به منظور پرتوافشانی بر ابعاد پیچیده‌ی تعارض تفسیرهای گروه‌های مختلف اجتماعی از متون فرهنگی و منازعه‌ی ایدئولوژیک در خصوص این تفسیرها صورت می‌گیرد.

۴. فرهنگ عامّه جلوه‌گاه این منازعه‌ی ایدئولوژیک است. در کتاب واژگان عمده، ریموند ویلیامز استدلال می‌کند که از چهار معنای اصطلاح «عامّه»، دو معنا قدیمی و واجد دلالتی منفی هستند: ۱. «عامّه» به معنای «کهتر» یا «دون‌مرتبه» و مترادف عامیانه، که نمونه‌هایی از مصادیق آن عبارت‌اند از «ادبیات عامیانه» یا «مطبوعات عامیانه» و ۲. «عامّه» به معنای «مورد پسند عوام یا افراد غیرروشنفکر» و مترادف عوامانه، که نمونه‌هایی از مصادیق آن عبارت‌اند از «سرگرمی‌های عوامانه» یا «روزنامه‌نگاری به سبک و سیاق عوامانه» (ویلیامز ۱۹۸۳: ۲۳۷). دلالت‌های منفی و تحقیرآمیز این دو معنا تا پیش از پیدایش مطالعات فرهنگی به منزله‌ی رهیافتی مدرن در پژوهش‌های اجتماعی، به میزان زیادی موجب نادیده گرفتن جایگاه و اهمیت فرهنگ عامّه شده بود. از جمله‌ی تحولات بزرگی که از رهیافت موسوم به مطالعات فرهنگی در بررسی مسائل فرهنگ سرچشمه گرفته، عطف توجه به کارکرد خاص فرهنگ عامّه است.

۵. به منظور پرتوافشانی بر این کارکرد و توضیح این‌که فرهنگ عامّه به چه مفهوم جلوه‌گاه منازعه‌ی ایدئولوژیک است، پرداختن به دو موضوع ضرورت دارد: نخست باید تبیینی از نحوه‌ی مشارکت در فرهنگ عامّه به دست داد، سپس باید نقش ایدئولوژی را در این فرهنگ روشن کرد. در ادامه‌ی این نوشتار، برای پرداختن به موضوع اول از نظریه‌ی روانکاوی به تقریر بَری ریچاردز و برای پرداختن به موضوع دوم از مفهوم هژمونی در اندیشه‌ی گرامشی استفاده خواهم کرد. ادامه خواندن “هژمونی، فرهنگ و آینده‌اندیشی: ملاحظاتی درباره‌ی مطالعات فرهنگی و فرهنگ عامّه”

ذهنیت نسلی: دیدگاهی روانکاوانه درباره‌ی اختلاف نسل‌ها (بخش آخر)

نوشته‌ی کریستوفر بالِس

ترجمه‌ی حسین پاینده

پس آیا همه‌ی رویدادهای تاریخی، الزاماً اُبژه‌هایی نسلی نیستند؟ به گمان من، خیر. برخی «رویدادها» به‌یادآورنده یا نشان‌دهنده‌ی پنداشت یک عصرند. اشغال آبراه سوئز توسط نیروهای نظامی غرب و پرتاب ماهواره‌ی اسپوتنیک به فضا، تقریباً در یک مقطع زمانی رخ دادند. این‌ها وقایعی تاریخی‌اند، لیکن موفقیت اتحاد شوروی در پرتاب اسپوتنیک به فضا احساسی را در نسل من در پی داشت که نه اشغال آبراه سوئز قرین آن بود و نه حتی انقلاب مجارستان.

من با دوست دخترم به جشنی رفته بودم و آن‌جا بود که کسی خبر پرتاب اسپوتنیک را به جمعِ ما گفت. جشن متوقف شد. هیچ‌کس نمیدانست این واقعه را چگونه تعبیر کند. ما تبدیل به نسلی دیگر در تاریخ شدیم که می‌بایست با دیدگانی جدید به آسمان نگاه می‌کرد. اکنون آسمان شامل ستارگانی کوچک و به ظاهر مصنوعی می‌توانست باشد (و عملاً هم بود) که به دور سیاره‌ی ما می‌گشتند و حاکی از مسابقه‌ی تسلیحاتی بودند. چرخ گردون دیگر نمی‌توانست همچون گذشته باشد.

اسپوتنیک یک واقعه بود، اما در آن زمان تأثیری بسیار تکان‌دهنده بر ما گذاشت. برای نسل من که در آن سال‌ها به میانه‌ی نوجوانی رسیده بود و تازه در حال شکل گرفتن بود، این واقعه باعث انجام کارهای جدی در سطح گروه همسالان شد. ما مدت‌ها و مدت‌ها درباره‌ی پرتاب اسپوتنیک به فضا صحبت کردیم. در آن جشن، یکی از دخترها چنان گریست که گویی دنیا به آخر رسیده است. یک فوتبالیستِ بلندپرواز هم گفت که این [دستاورد شوروی] مهم نیست، زیرا آمریکا به زودی ماهواره‌ای را در مدار زمین قرار خواهد داد.

با این حال، ما همگی این احساس را داشتیم که به دنبال این واقعه، به خدمت زیر پرچم فرا خوانده شده‌ایم، فرصت زیادی نداریم، با علم به این‌که از ما انتظار می‌رفت متقابلاً کاری بکنیم. در مطبوعات و تلویزیون، آمریکا با این احساس که از شوروی عقب افتاده است، شتابزده درباره‌ی این موضوع سخن می‌گفت که آینده‌ی این کشور را نسل جدیدی رقم خواهد زد که قادر است این عقب‌افتادگی را جبران کند.

لیکن من جنبه‌ی دیگری از این موضوع را نیز به یاد می‌آورم: این‌که آن روز و در آن جشن، این رویداد، به رغم اعلام شدن خبرش، چگونه آتشِ هیجان مرا واقعاً خاموش کرد. عطش من و دوست دخترم […]، یا به عبارتی دنیای شهوانی ما را دنیای پُرماجرای بیرون بر هم زد. نه ورودِ حادثه‌سازِ یکی از والدین که با تنه زدن راه خود را باز کند و بپرسد ما در آن‌جا چه غلطی می‌کردیم، بلکه ورود عجیب‌وغریب چیزی جدید و غیر عادی جشن ما را خراب کرد: خودِ تاریخ و آینده‌ی ما به داخل آن اتاق آمدند و محفل ما را به هم ریختند.

فرهنگ گاهی شکل کارکردی روانی، یا بازنمایی موضوعاتِ اجتماعی و رویدادهای تاریخی، را به خود می‌گیرد. در سال ۱۹۵۷، نمایشِ موزیکالِ موسوم به قصه‌ی محله‌ی غربی اثر لئونارد برنستاین[۱] در تماشاخانه‌های برودوِی اجرا شد و با اقبال گرم مخاطبان مواجه گردید. این نمایش، اُبژه‌ای فرهنگی بود که تا اندازه‌ای به موضوع تعارض اجتماعی در نیویورک و آمریکا می‌پرداخت. شاید ترانه‌ی «آدمخوارِ بنفش»، که در سال ۱۹۵۸ پُرفروش‌ترین ترانه‌ی پاپ شد، مبیّنِ هراس سفیدپوستان بود؛ نه هراس از این‌که جانداری بنفش‌رنگ آن‌ها را بخورد، بلکه هراس از بلعیده شدن توسط سیاهپوستانِ خشمگینی که نارضایتی‌شان هر چه بیشتر آشکار می‌شد. آیا می‌توان گفت که یکی دیگر از ترانه‌های پُرفروشِ سال ۱۹۵۸، به نام «به چنگ آور شهابی ثاقب را»، به این دلیل طرفداران کثیری پیدا کرد که این اُبژه‌ی فرهنگی تجربه‌ی مربوط به اسپوتنیک در سال قبل را [مانند یک «خاطره‌ی پوشان»] پوشاند؟ آیا می‌توان گفت برخی اُبژه‌های فرهنگی حکم اُبژه‌هایی پوشان را دارند که امر واقعی را بر امر درونی [ذهنی] اِعمال می‌کنند، یا امر واقعی را مجدداً با امر تخیلی در هم می‌آمیزند، و این‌که حاصل این کار نشان‌دهنده‌ی اثرِ جمعیِ اندیشه است که به هستیِ جمعی ربط داده شده است؟ پس می‌توان نتیجه گرفت که هنر گهگاه حوزه‌ای پوشان است که اُبژه‌هایی پوشان فرامی‌آورد، اُبژه‌هایی که تأثیر فرهنگ بر امر واقعی را منعکس می‌کنند.

بدین ترتیب، از میان شمارِ زیادِ اُبژه‌های فرهنگی سال ۱۹۵۸، می‌توان یکی دو ترانه را یافت که با پوشاندنِ امر واقعی، آن را به اُبژه‌های ویژه تبدیل می‌کنند. همچنین باید توجه داشت که اُبژه‌های فرهنگیِ فوق‌العاده ویژه‌ای نیز وجود دارند (از قبیل ترانه‌ی «به چنگ آور شهابی ثاقب را») که با دادنِ هویتی خاص به نسلی نوظهور، موجب همبستگی آحاد آن نسل در زمان می‌شوند (و این کارکردِ اُبژه‌های نسلی است).

مشارکت ما در امور نسل‌مان، صرفاً بخشی از زندگی فرهنگی ما را در بر می‌گیرد. درست همان‌طور که همه‌ی ما، به درجات مختلف، نیازمندیم که به دوره و زمانه‌ی خودمان تعلق داشته باشیم، به همان ترتیب نیاز داریم که در فرهنگ ماورای نسلِ خود نیز سهیم شویم. منظورم این است که ما در جست‌وجوی اُبژه‌های فرهنگی با قدمتی چندصدساله و حتی چندهزارساله‌ایم، دقیقاً به این سبب که به نظرمان می‌آید این اُبژه‌ها از مشارکت ما در نظمی کیهانی حکایت می‌کنند. هنگامی که در تالارهای موزه‌ی اوفیتسی یا موزه‌ی لوور به تابلوها و اشیاء به نمایش گذاشته شده خیره می‌شویم، هنگامی که در خیابان‌های شهر رم قدم می‌زنیم، وقتی به سمفونی‌های بتهوون گوش می‌کنیم، یا وقتی نمایشنامه‌های سوفکل را می‌خوانیم، در واقع در فضایی ماورای‌نسلی به سر می‌بریم که نیاز ما به بودن در نظمی کیهانی را برآورده می‌سازد.

پس اگر فضای نسلیِ بالقوه‌ای با اُبژه‌هایی نسلی وجود دارد که ما را در زمانه‌ی خودمان همبسته می‌سازد، نظم کیهانی بالقوه‌ای با اُبژه‌هایی همگانی نیز وجود دارد که با رهانیدن ما [از زمان و مکان خاص‌مان] امکان مشارکت‌مان در فضایی بی‌زمان را فراهم می‌آوَرَد. ادامه خواندن “ذهنیت نسلی: دیدگاهی روانکاوانه درباره‌ی اختلاف نسل‌ها (بخش آخر)”

ذهنیت نسلی: دیدگاهی روانکاوانه درباره‌ی اختلاف نسل‌ها (بخش سوم)

نوشته‌ی کریستوفر بالِس

ترجمه‌ی حسین پاینده

فضای بالقوه‌ی نسل‌ها

اگر بخواهیم مفاهیم [نظریه‌های روانکاوانه‌ی] وینیکات[۱] را به کار ببریم، می‌توانیم بگوییم ذهنیت هر نسلی، فضایی است بالقوه که در آن می‌توان اُبژه‌های نسلی را خلق کرد و به مدد آن‌ها تجربیات و دیدگاه‌های جمعی قشر جوان را بنیاد نهاد و تا حدودی درباره‌ی آن تجربیات و دیدگاه‌ها مداقّه کرد. در شرایط مطلوب، هر نسلی می‌تواند با اُبژه‌ها «بازی» کند تا نهایتاً فرهنگ خاص خود را بنیان گذارد. اگر نسل دهه‌ی ۱۹۶۰ توانست با روش‌هایی کاملاً بی‌سابقه خود را به نسلی بنیادستیز تبدیل کند، این بدان سبب بود که نسل قبلی گروه «بیتل‌ها»، شورشیانِ بی‌آرمان، موسیقی راک، مجله‌ی مَد[۲] [به معنای «بی‌عقل»]، آرتور میلر و چارلز رایت میلز[۳] را به وجود آورده بود. درست است که دهه‌ی ۱۹۶۰ آراء و عقاید نسل دهه‌ی ۱۹۵۰ را نپذیرفت، اما بنیادستیزیِ آن عصر را به ارث برد. محق بودنِ نسل دهه‌ی ۱۹۶۰ به بازی با اُبژه‌های نسلی را انتقالِ فرهنگ دهه‌ی ۱۹۵۰ تضمین کرد، و این شاید تساهل‌آمیزترین انتقالِ فرهنگی در دوره‌ی مدرن بود. ممکن است نسلی واجد مکان، زمان یا اقتدار لازم برای بازی با اُبژه‌های نسلی نباشد. نسلِ سر در گمِ سال‌های ۱۸-۱۹۱۴ از چنین مکانی محروم بود.

اگر هدف‌مان بررسی همه‌جانبه‌ی این روانشناسیِ نسل‌ها بود، آن‌گاه جالب می‌بود که ماهیت فضاهای بالقوه‌ی نسلی را با یکدیگر مقایسه کنیم، ببینیم کدام اُبژه‌ها به عنوان نشانه‌های ذهنیت نسل‌ها برگزیده می‌شوند، و حوزه‌ی این قبیل اُبژه‌ها را ــ‌به منزله‌ی باورهایی ناخودآگاه که ممکن است بیمارگونه و یا زایا باشند ــ مورد تحلیل قرار دهیم. تأسیس «سازمان جوانان هوادار هیتلر» [در آلمانِ نازی] ثابت کرد که ذهنیتِ جمعیِ همه‌ی آحاد یک نسل می‌تواند بیمارگونه باشد. لیکن برای دانستن این‌که آیا فرایندهای نسلی در تکاملِ تدریجی قدرت هیتلر نقشی بسزا داشتند یا خیر، به اطلاعات بیشتری درباره‌ی روابط نسل‌ها در آلمان نیاز داریم. برای مثال، به این پرسش‌ها باید پاسخ دهیم که: آیا در مثلث هر نسل، مسئولیتی ساختاری نیز وجود دارد؟ وقوع بحران درونی و فروپاشی این مثلث چه پیامدهایی خواهد داشت؟ (باید در نظر داشت که چنین رخدادی، تفاوت‌های نسل‌ها را محو می‌کند، یعنی همان تفاوت‌هایی که ــ‌ به هنگام مشقت اجتماعی ــ یک نسل با استفاده از آن‌ها نسل‌های دیگر را وارسی و متعادل می‌کند.) آیا ساختاری نسلی در آلمانِ زمانِ هیتلر فروریخت؟

اُبژه‌های نسلی، همچون خاطراتِ پوشان، تعبیر نسل جدید از هویتش را در شیء (یا رویدادی) واقعی متبلور می‌کنند. هویت هر نسل، آمیزه‌ای عجیب‌وغریب از مفاهیمی است که یا توسط همان نسل ابداع شده و یا به آن تحمیل گردیده است، زیرا پسندهای اشخاص در زمینه‌ی موسیقی و نیز تعابیری که در زبان ابداع می‌کنند، با رویدادهای خارج از کنترل‌شان سنخیت دارد (رویدادهایی مانند جنگ، بحران اقتصادی و نظایر آن). با این همه، اُبژه‌های نسلی همچون اُبژه‌های هنرِ عوام‌پسند باب روزند، دقیقاً به این دلیل که با زمانِ تاریخی در هم می‌آمیزند. دوره‌ی نوجوانی است که به نحو شگفت‌آوری با دیالکتیک «شخصی‌/‌اجتماعی»، «مسئولانه‌/‌نامعقول» و «عمدی‌/‌‌اتفاقی» در زندگی انسان همخوانی دارد. هرگز نمی‌توان به کُنه واقعیتِ این جهان و پیچیدگی رویدادهای آن پی برد. آشفتگی مطلقِ این رویدادها همواره سامان‌طلبیِ ما را تا حدی نقض می‌کند. نوجوانان‌اند که این تنش را به کامل‌ترین شکل آن به نحوی بسیار جدی تجربه می‌کنند و ــ‌ پس از تجدید قوا در سنینِ بیست الی سی‌سالگی‌شان ــ تعابیری را درباره‌ی فرهنگ و جامعه ارائه می‌کنند که مبیّنِ تجربه‌ی جمعی آنان از زندگی است.

هر نسلی اُبژه‌هایی را به وجود می‌آوَرَد که حاکی از تاریخ دوران کودکی آحادِ آن نسل است. این اُبژه‌ها بیانگرِ دیدگاهی درباره‌ی سرگذشتِ جمعی عده‌ی کثیری از انسان‌هاست که توقع داشتند (و هم از آنان توقع می‌رفت) که تاریخ‌ساز شوند و در عین حال واقف بودند که زندگی مملو از رویدادهایی است که سامانِ منسجم‌شان را تاریخ در واقع نمی‌تواند بربتابد.

بنابر این، ذهنیتِ نسلی نشان‌دهنده‌ی برداشتی است که نسل‌ها از جایگاه خود در تاریخ دارند؛ به عبارت دیگر، ذهنیتِ نسلی مجموعه‌ای از رؤیاست که از تأثیر واقعیت بر آحاد هر نسل سرچشمه می‌گیرد. من اعتقاد دارم که بحران‌های تاریخی (از قبیل جنگ، وخامت وضعِ اقتصاد، ترور، بلایای طبیعی) مسبب کارِ نسلی می‌شوند، چرا که نسل جدید با استفاده از تعابیرِ ناخودآگاهانه‌اش از رویدادها، اُبژه‌های نسلی آگاهانه‌ای را پدید می‌آوَرَد. به این صورت است که بحران، ذهنیت می‌آفریند.

هنگامی که رهبران جهان، رویدادهای جهان و فرایندهای جهانی یوغِ حساسیتِ نسلی را بر ما می‌نهند، واقعیت نیز احساسات ما را (خواه در زمان کودکی و خواه در نوجوانی یا جوانی) به بازی می‌گیرد. وقایع و فرایندهایی که ناگزیر نابخردانه‌اند، ما را وامی‌دارند که به سرنوشت احتمالی خود بیندیشیم و به همین سبب به ایفای نقشی تاریخی فراخوانده می‌شویم. در مواقع بحران، به نظر می‌رسد که هر نسلی بیش از پیش بر اُبژه‌های خود (بویژه در ترانه‌ها و آثار ادبی) تأکید می‌ورزد. این تأکید به نوبه‌ی خود باعث می‌شود که اُبژه‌های نسلی به طرزی واضح‌تر ماهیت آن نسل را معلوم کنند و آن را از نسل‌های قبلی و بعدی متمایز سازند؛ حال آن‌که نسل‌های شکل‌گرفته در زمان‌های عاری از تجربیاتِ دشوار و ذهنیت‌آفرین، تا به این حد با سایر نسل‌ها مرزبندی ندارند. مقایسه‌ی نسل‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ و دهه‌ی ۱۹۸۰ به همین دلیل دشوارتر از مقایسه‌ی نسل‌های دو دهه‌ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ است، چرا که بحران‌های تاریخی دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ «کارِ نسلی» را افزایش دادند و از این طریق ذهنیت نسلی را تشدید کردند. در حقیقت، شاید بتوان گفت که نسل‌های دو دهه‌ی ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ از جمله به این دلیل موسیقی، هنرپیشگان معروف و غیره‌ی دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ را برای خود اختیار کردند که نسل‌های این دو دهه [۱۹۵۰ و ۱۹۶۰] چندان خود را از سایر نسل‌ها متمایز نساختند و ذهنیتِ خود را به میزانی بسیار اندک مشابه ذهنیتِ نسلی دیگر می‌دانند. البته این نظر می‌تواند جای بحث داشته باشد، زیرا فاصله‌ی کمِ ما با دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ مانع از آن است که درک روشنی از هویتِ نسلی این دو دهه داشته باشیم و لذا برداشت ما دقیق نیست. اما این‌که این نسل‌ها همان سبک موسیقی و خاطراتِ دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ را احیا کرده‌اند، نشان‌دهنده‌ی الهامبخش بودنِ فوق‌العاده‌ی دهه‌ی ۱۹۶۰ است، به نحوی که نسل‌های بعدی سوق داده شدند به این‌که آن دهه را به منزله‌ی اُبژه‌ی نسلی خودشان تا حدودی بازآفرینی کنند. به این ترتیب، دهه‌ی ۱۹۶۰ به مثابه‌ی اُبژه‌ی نسلی دهه‌ی ۱۹۸۰، عمدتاً اُبژه‌های موسیقیایی، یا مجموعه‌ای از مُد، خط مشی سیاسی و اتفاقات تاریخی است. این مجموعه، دهه‌ی ۱۹۶۰ را چنان سامانمند می‌سازد که حضور مرتب و منظمِ آن دهه می‌تواند دلالت بر اُبژه‌ی «غیر ما» داشته باشد (به رغم این‌که نسل دهه‌ی ۱۹۸۰، دهه‌ی ۱۹۶۰ را به منزله‌ی اُبژه‌های نسلی اختیار کرد). ادامه خواندن “ذهنیت نسلی: دیدگاهی روانکاوانه درباره‌ی اختلاف نسل‌ها (بخش سوم)”