مصاحبه با خبرگزاری ایلنا درباره‌ی نقد ادبی

ایلنا: نقد و بخصوص نقد ادبی در کشور ما، کمتر به عنوان جریانی ریشه‌دار و متناسب با فضای فرهنگ و ادبیات کشور شناخته شده است. این شاخه، به عنوان حوزه‌ای علمی در ایران مطرح نبوده و آنچه تحت عنوان نقد ادبی، در گذشته و در برخی نشریات و محافل ادبی وجود داشته، کماکان در همان ابعاد درحال پیگیری است.

برای آسیب‌شناسی جریان نقد ادبی در ایران، با حسین پاینده (نویسنده، منتقد ادبی و منتقد فیلم و دانشیار نظریه و نقد ادبی) همراه شدیم. او که دارای مدرک دکترای «نظریه و نقد ادبی» است، تاکنون مقالات متعددی را در حوزه‌ی نقد در نشریات مختلف به چاپ رسانده‌ است. پاینده همچنین دارای ۲۴ کتاب منتشر شده است.
مشروح این گفتگو را در زیر می‌خوانید.

جناب پاینده، اگر امروز هستند گروهی که معتقدند دانش نقد ادبی می‌تواند لذت متن را مضاعف کند، گروهی نیز لذت خوانش آثار ادبی را در برخورد با آن مانند تماشای بازی فوتبال می‌دانند. یعنی صرف هیجان ناشی از بازی گروه تماشاچی را سر ذوق می‌آورد. به نظر می‌رسد با توجه به محدودیت دانش نقد ادبی در ایران، بیشترین طرفداران ادبیات را در ایران گروه دوم تشکیل می‌دهند. آیا این تفسیر می‌تواند مابه‌ازای بیرونی داشته باشد یا اصولاً تمرکز بر ادبیات هرگز به دامنه‌ی لذت در میان مخاطبان نرسیده تا شق اول یا دوم آن قابل لحاظ باشد؟

پاینده: «لذت» را در نقد ادبی به دو مقوله تقسیم می‌کنیم: یکی «لذت غیرزیبایی‌شناختی» و دیگری «لذت زیبایی‌شناختی». هیچ اثر ادبی‌ای به این منظور نوشته نمی‌شود که منتقدان نقدش کنند. متن ادبی نوشته می‌شود تا خوانندگان آن را بخوانند و خوانندگان هم لزوماً افراد متخصص در نقد ادبی نیستند. می‌توانیم از منظری عام‌تر بگوییم که اصولاً هنر برای مخاطبان عام تولید می‌شود، نه برای نقد شدن توسط منتقدان نظریه‌شناس. اما التذاذی که خواننده‌ی عام و ناوارد به نظریه‌های نقادانه از متون ادبی می‌برد، صرفاً از لایه‌ی مشهود این متون است که برای هر خواننده‌ای دسترس‌پذیر است. برای مثال، حتی فیلم چندلایه‌ای و به اصطلاح روشنفکرانه‌ای مانند هامون (ساخته‌ی داریوش مهرجویی) را مردم عادی هم می‌بینند و از آن لذت می‌برند. در سال گذشته، فیلم بحث‌انگیز و قطعاً روشنفکرانه‌ی جدایی نادر از سیمین همپای فیلم عامّه‌پسند اخراجی‌های ۳ پُرفروش بود و توانست توجه عده‌ی بسیاری زیادی را به خود جلب کنند و البته ناگفته پیداست که این اشخاص لزوماً منتقد حرفه‌ای فیلم نبودند. اما وقتی یک منتقد ادبی همین فیلم‌ها را بررسی می‌کند به لایه‌های ژرف‌ترِ معنا نظر دارد و در واقع آن لایه‌ها یا دلالت‌های گسترده‌تر معانی را می‌کاود (مثلاً معانی روانکاوانه در فیلم هامون و معانی اجتماعی و فرهنگی در فیلم جدایی نادر از سیمین). التذاذ ناشی از پی بردن به این معانی ژرف‌تر را اصطلاحاً «لذت زیبایی‌شناختی» می‌نامیم و آن را کلاً از نوع دیگر التذاذ («لذت غیرزیبایی‌شناختی») جدا می‌دانیم. پیش‌شرط مطالعه‌ی متون ادبی این نیست که خواننده لزوماً خواهان التذاذ زیبایی‌شناختی باشد، اما پیش‌شرط التذاذ زیبایی‌شناختی این است که منتقد با نظریه‌های نقادانه آشنا باشد.

اگر به تقابل دانش و هنر اعتقاد داشته باشیم و اگر زیبایی‌شناسی هنر را در شکستن کلیشه‌ها و ساختارهای تکراری جستجو کنیم، این تعریف می‌تواند جمال‌شناسی در نقد ادبی را نیز تحت تأثیر خود قرار دهد، به این معنا که چون نقد دانش است و چون دانش موازی هنر پیش می‌تازد، بی‌آن‌که مستقیم از آن بهره‌برداری کند، پس نقد ساختاری کلیشه‌وار و خط‌کشی شده در ادبیات را جستجو می‌کند که در ذات آن نهادینه نشده است؟

پاینده: تقابلی که شما از آن سخن می‌گویید در خصوص نقد ادبی و هنرْ صادق نیست. می‌شود از دیگربودگی (اگر نه دقیقاً «تقابل») شیمی و رمان یا ریاضی و شعر غنایی صحبت کرد، اما نمی‌توان نقد ادبی را که اساساً در پیوند با ادبیات و برای نیل به فهم عمیق‌تر متون ادبی به وجود آمده است، از جنسی متباین با به اصطلاح «ذاتِ» ادبیات دانست.

با عنایت به سئوال بالا، این تصور که به جای نقد از تاویل و منتقد از تأویل‌گر یاد شود، آیا ساحت هنری و ذوقی ادبیات را زیر سئوال می‌برد؟

پاینده: اگر واژه‌ی «تأویل» را نه به معنای تخصصی آن (یعنی هرمنوتیک) بلکه به معنایی تحت‌اللفظی و غیرتخصصی (یعنی تفسیر) به کار ببریم، در آن صورت راجع به کاری صحبت می‌کنیم که با نقد ادبی هیچ سنخیتی ندارد. تفسیر نیاز به دانش تخصصی و آشنایی با مفاهیم و روش‌شناسیِ هیچ نظریه‌ای ندارد. در واقع، تفسیر شالوده‌ای من‌عندی و فردی دارد، کما این‌که در زبان عمومی هم وقتی می‌پرسیم «تفسیر شما از این واقعه چیست؟»، مقصودمان این است که نظر شخصیِ شما درباره‌ی این رویداد چیست. حال آن‌که نقد ادبی کنشی فردی و دلبخواهانه (مبتنی بر پسندها یا دلایل فردی) نیست، بلکه با استناد به اصول و مفاهیم و شیوه‌های مدوّنِ نظریه‌های ادبی صورت می‌گیرد.

همان‌ گروه که از تقابل دانش و هنر سخن به میان می‌آوردند، اعتقاد دارند که نباید به دانش نقد ادبی چندان میدان داد که متن هنری را از حیثیت لذت‌رسانی و لذت‌بخشی دور کند و آن را یکسره به تسخیر دانش درآورد. اینجاست که از اعتبار دادن به ذوق در کار نقد و نقد خلاقانه سخن به میان می‌آید. نظر شما در این باره چیست؟

پاینده: همانطور که گفتم، این تقابل بر پایه‌ی فرض نادرستی شکل گرفته است (یعنی این فرض ضمنی که گویا «ذات» هنر با «ذات» نقد فرق دارد). از آن‌جا که شالوده‌ی این نظر نادرست است، نتیجه‌ای هم که بر اساس آن گرفته شده به طریق اولی نادرست است. در رد این دیدگاه نادرست، می‌توان استدلال کرد که نقد ادبی با عمیق‌تر کردن شناخت ما از سازوکارهای هنر برای معناآفرینی، در واقع بر لذت خواننده می‌افزاید.

اگر بپذیریم که تاریخ اندیشه از نقد ناآگاهانه به سمت نقد آگاهانه حرکت کرده است، آیا تاریخ نقد در امروز به معیارهای کمال‌یافته‌ی انتظام‌بخش و علمی دست یافته است؟

پاینده: این گزاره که «تاریخ اندیشه از نقد ناآگاهانه به نقد آگاهانه حرکت کرده» چنان حکم کلی‌ای است که فقط در حد یک گزاره یا حکم ایجابی یا سلبی (اما در هر حال کلی) می‌توان به آن پاسخ داد و مثلاً خلاف آن را بیان کرد. این کار البته به پیشبرد بحث کمکی نمی‌کند. شاید اگر این گزاره را کمی شرح دهید و ــ مهم‌تر ــ با دلایلی متقن اثبات کنید، آن‌گاه بشود در خصوص آن چیزی گفت و ادله‌ای در نفی یا اثباتش بیان کرد. نفی این حکم البته کار سهلی است. کافی است به یاد آوریم که رساله‌ی فن شعر (یا شعرشناسی) ارسطو که از آن با عنوان «نخستین کتاب در زمینه‌ی نظریه و نقد ادبی» یاد می‌شود، نقد را به طرزی کاملاً آگاهانه معرفی کرد. در این کتاب، ارسطو با جدل ضد دیدگاه‌های استادش افلاطون، معیارها و مفاهیمی را برای نقد مطرح می‌کند که حاصل نظرپردازی‌های تأمل‌شده و آگاهانه‌ی اوست. اما در مورد معیارهای امروزِ نقد ادبی باید بگوییم، نظریه و نقد حوزه‌ای از علوم انسانی که به علت ماهیت میان‌رشته‌ای آن دائماً در حال گسترش و بازتعریف خود است. نه فقط روش‌های نقد، بلکه حتی اهداف نقد، در نظریه‌های مختلف به شکل‌های بسیار متکثری دائماً از نو تعریف می‌شوند. بنا بر این، هرگز نمی‌توان ادعا کرد که امروز به آنچه شما «معیارهای کمال‌یافته‌ی انتظام‌بخش» نامیده‌اید دست یافته‌ایم، یا در زمانی مشخص در آینده به این معیارها به طور قطعی دست خواهیم یافت. هر نظریه‌ی جدیدی افق نوینی از تفکر را در حوزه‌ی نقد ادبی ترسیم می‌کند و پویایی نقد ادبی در این است که این افق‌ها در پرتو دستاوردهای نظری بیش از پیش متکثر شوند. صحبت کردن از «معیارهای کمال‌یافته» به طور ضمنی ضرورت پیدایش این افق‌های فکریِ نوین را مردود می‌شمارد و بدین ترتیب پویایی نقد ادبی را به بسندگیِ کاذب و نهایتاً ایستایی تبدیل می‌کند.

ادامه خواندن “مصاحبه با خبرگزاری ایلنا درباره‌ی نقد ادبی”

نوشتاری از ژاک لکان درباره‌ی نمایشنامه‌ی هملت

نکاتی درباره‌ی لکان و نقد روانکاوانه‌ی نمایشنامه‌ی هملت

ژاک لکان در سال ۱۹۰۱ در فرانسه به دنیا آمد. در یکی از دانشگاه‌های پاریس به تحصیل در رشته‌ی پزشکی پرداخت و سپس از سال ۱۹۳۶ به جنبش روانکاوانه‌ی فروید پیوست. لکان گرچه تا مدتی همچنان به نظریه‌های اساسی فروید وفادار ماند، اما در واقع هیچ‌گاه نارضایتی خود را از محدودیت‌های روانکاوی کلاسیک پنهان نکرد. به دنبال اخراج وی از «انجمن بین‌المللی روانکاوی» در سال ۱۹۵۹، لکان اقدام به برگزاری سخنرانی‌های هفتگی کرد که بسیار مورد استقبال دانشجویان قرار گرفت. هدف لکان عبارت بود از بازخوانی یا تفسیر مجدد نظریه‌های فروید، بویژه در زمینه‌ی ضمیر ناخودآگاه. به این منظور، او نیز همچون نظریه‌پردازان ساختارگرا و پساساختارگرا از قبیل استراوس، فوکو، بارت و دریدا، برخی از مفاهیم بنیادین زبانشناسی ساختاری را که مهم‌ترین آن‌ها مفهوم «نشانه» بود، به عاریت گرفت و برنهاد اساسیِ خود را این‌گونه مطرح کرد که «ضمیر ناخودآگاه ساختاری زبان‌مانند دارد». او همچنین با به عاریت گرفتن تمایزی که نظریه‌پرداز فرمالیست روس رومن یاکوبسن بین استعاره و مجاز قائل می‌شد، استدلال کرد که این دو قطب زبانی را می‌توان با مفاهیم «ادغام»[۱] و «جابه‌جایی»[۲] در روانکاوی قابل قیاس دانست. انتشار مجموعه‌ای از مقالات و سخنرانی‌های لکان در سال ۱۹۶۴ موجب شهرت فراوان وی شد و او را تبدیل به شخصیتی بسیار تأثیرگذار در اشاعه‌ی اندیشه‌های ساختارگرایانه و پساساختارگرایانه درباره‌ی ادبیات کرد. ژاک لکان در سال ۱۹۸۱ دیده بر جهان فروبست.

در مقاله‌ی حاضر، لاکان به تراژدی هملت می‌پردازد. نخستین روانکاوی که این نمایشنامه‌ی مشهور را مورد توجه و بررسی قرار داد، خودِ فروید بود که آن را در کنار اُدیپ شهریار نوشته‌ی سوفکل و برادران کارامازوف نوشته‌ی داستایوسکی، یکی از سه «شاهکار بزرگ ادبیاتِ همه‌ی اعصار» می‌دانست. به گمان فروید، هملت قاعدتاً باید می‌توانست انتقام قتل پدرش را بگیرد، لیکن احساس گنهکاریْ وی را عاجز از این کار کرده است. روانکاو برجسته‌ی دیگری که نمایشنامه‌ی هملت را به تفصیل مورد بررسی قرار داد، شاگرد و مرید فروید، ارنست جونز بود که در تک‌نگاری معروفی با عنوان هملت و اُدیپ در سال ۱۹۴۹، با فرض این که هملت شخصیتی واقعی است که همچون یک بیمار به وی مراجعه کرده، به روانکاویِ او پرداخت. جونز روان‌رنجوریِ هملت را ناشی از «عقده‌ی اُدیپ» و عجز او از کشتن عموی خود (قاتل پدرش) را ناشی از این می‌داند که کلادیوس در واقع دست به عملی زده که هملت همواره به‌طور ناخودآگاهانه در پی انجام دادن آن بوده است. او نتیجه گرفت که کشتن قاتل پدر، برای هملت حکم نوعی خودکشی را دارد و هراس هملت از مرگ است که مانع از انتقام‌گرفتن او می‌شود.

اما رویکرد روانکاوانه‌ی لکان در این مقاله به‌کلی با رهیافت فروید و جونز تفاوت دارد. وی برای پرتوافشانی بر فرایندهای ناخودآگاهِ ذهنِ هملت و تبیین اَعمال متناقضش، صرفاً کلام او را تحلیل می‌کند و به همین دلیل، تک‌تکِ واژگان مورد استفاده‌ی هملت ــ و بویژه بازی‌های وی با کلمات (مثلاً در قالب جناس) ــ را دلالتمند و واجد اهمیتی اساسی در کشف علل روان‌رنجوریِ او می‌داند. این جنبه از نقد روانکاوانه‌ی لکان را (توجه به متن در حکم مجموعه‌ای از نشانه‌های زبانیِ فرایندهای ناخودآگاه) باید هم پدیده‌ای تازه در کاربرد روانکاوی در نقد ادبی دانست و هم مایه‌ی قرابت رهیافت او با دیگر شیوه‌های نقد ادبی جدید.

ح. پ.

***

درباره‌ی هملت

نوشته‌ی ژاک لکان

ترجمه‌ی حسین پاینده

تراژدی هملت، تراژدی امیال انسان است. اما … اکنون زمان توجه به آن چیزی است که همیشه آخر از همه مورد توجه قرار می‌گیرد، یعنی آشکارترین وجه این نمایشنامه. تا آن‌جا که من می‌دانم، هنوز هیچ مفسری زحمت اظهارنظر در این باره را به خود نداده، هرچند غفلت از این موضوع پس از بیان کردنش بسیار دشوار است. موضوع مورد نظرم این است که: از آغاز تا پایان نمایشنامه‌ی هملت، همگان فقط از سوگواری سخن می‌گویند.

به سبب سوگواری است که ازدواج مادر هملت آن‌قدر مایه‌ی ننگ او می‌شود. وی که خواهان یافتن علت «بدخُلقیِ» پسر دلبندش است، خود چنین می‌گوید: «شک ندارم که علت، همان مرگ پدر او و عروسیِ زیاده‌ از حد عجولانه‌ی ما است.» و به گمانم لازم نباشد به یاد خواننده آورم که هملت راجع به استفاده از باقیمانده‌ی «خوراک‌های گوشت که برای مجلس عزا پخته بودند»، «بر سرِ خوانِ عروسی» چه می‌گوید: «صرفه‌جویی، هوراشیو! صرفه‌جویی!» …

همچنین نمی‌توان از این امر شگفت‌زده نشد که هر گاه در نمایشنامه‌ی هملت به مناسبتی سوگواری می‌شود، یک عنصر همواره حاضر است: مراسم عزاداری به اختصار و پنهانی برگزار می‌گردد.

به سبب پاره‌ای ملاحظات سیاسی، پولونیوس با شتاب فراوان به خاک سپرده می‌شود، بی آن‌که مجلسی به این مناسبت برگزار گردد. همچنین خواننده به خوبی می‌داند که تدفین افیلیا به چه صورت انجام می‌شود. این نکته جای بحث دارد که چگونه افیلیا که به احتمال قوی مرتکب خودکشی شده است (دست‌کم برداشت عمومی چنین است)، در خاک سرزمینی مسیحی دفن می‌شود. گورکن‌ها تردید ندارند که اگر وی از چنان مرتبه‌ی اجتماعی والایی برخوردار نبود، حتماً به گونه‌ای دیگر به خاک سپرده می‌شد. کشیش حاضر در مراسم نیز درباره‌ی تدفین افیلیا مطابق با آئین مسیحیت، نظر مساعدی ندارد («بایستی تا نفخه‌ی صور، بدون تقدیس مذهبی در زیر خاک می‌مانْد و به جای دعاهای خیر که بر جنازه‌اش تلاوت شد، تکه‌های سفال و سنگ خارا بر آن می‌انباشتیم») و همان مراسمی هم که مُجاز دانسته است، به اختصار برگزار می‌شود.

خواه‌ناخواه باید همه‌ی این نکات را در نظر گرفت، با علم به این‌که بسیاری نکات دیگر نیز وجود دارند.

روح پدر هملت از گناهی کفاره‌ناپذیر شِکوه دارد. به گفته‌ی خودش، ظلمی که در حق وی شده جاودانه است، زیرا او را «به هنگام شکوفاییِ گناهان»اش غافلگیر کردند (و یکی از رازهای بزرگِ معنای این تراژدی، همین است). به سخن دیگر، وی قبل از مرگش فرصت نیافت تا به آرامش باطن یا هر آنچه برای حاضر شدن در محکمه‌ی عدل الهی لازم است، دست یابد.

به این ترتیب، اصطلاحاً چند «سرنخ» در اختیار داریم که به نحو بسیار دلالتمندی به هم ربط می‌یابند، و پرسش این است که: سرنخ‌های یادشده توجه ما را به چه چیز جلب می‌کنند؟ به رابطه‌ی نمایش امیال انسانی با سوگواری و ضرورت‌هایش.

در مقاله‌ی حاضر قصد دارم مشخصاً به همین نکته بپردازم تا از این طریق مسئله‌ی «اُبژه» را آن‌گونه که در روانکاوی مطرح می‌شود (یعنی «مصداق امیال») مورد بررسی قرار دهم.

***

اولاً رابطه‌ی سوژه با مصداق امیالش، رابطه‌ای ساده است که من آن را به شکل یک قرار ملاقات می‌بینم. اما یقیناً متوجه هستید که وقتی می‌گویم مصداق امیال چنان خصایصی دارد که سوژه در سوگواری با او هم‌هویت می‌شود (یعنی شخص می‌تواند مصداق امیالش را مجدداً در «خود»[۳] ادغام کند)، در واقع مسئله‌ی اُبژه را از زاویه‌ای کاملاً متفاوت بررسی می‌کنیم. مفهوم این گفته چیست؟ آیا در این‌جا با دو مرحله‌ی متفاوت که در روانکاوی با یکدیگر وفق نمی‌یابند، روبه‌رو نیستیم؟ و آیا این موضوع نشان‌دهنده‌ی ضرورت بررسی جدی‌ترِ مسئله نیست؟

ادامه خواندن “نوشتاری از ژاک لکان درباره‌ی نمایشنامه‌ی هملت”

مصاحبه با ماهنامه‌ی آزما درباره‌ی نقد ادبی

۱.  به نظر شما نقد و منتقد تا چه اندازه می­تواند در پویایی هنر و ادبیات (بویژه داستان‌نویسی) نقش داشته باشد؟

پاینده: آگاهی از شیوه‌های جدید داستان‌نویسی و همچنین وقوف به مباحث نظری در حوزه‌ی علوم انسانی می‌تواند غنای آثار ادبی را بیشتر کند. طبیعتاً نویسنده‌ای که از جریان‌های ادبی و نقادانه‌ی زمانه‌ی خود اطلاع داشته باشد، با استفاده از تمهیدها و تکنیک‌های متنوع دلالت‌های بیشتری را وارد آثارش می‌کند. منتقدان ادبی با نوشتن نقدهایی که در آن‌ها شیوه‌های شخصیت‌پردازی، بسط پیرنگ، باورپذیر کردن کشمکش، القای درونمایه و مباحثی از این قبیل بررسی می‌شوند، به پویایی هنر و ادبیات کمک می‌کنند، چون نویسندگان و هنرمندان هم این نقدها را می‌خوانند. در این نقدها، نکات مختلفی هست که نویسندگان با تأمل در آن‌ها می‌توانند سبک داستان‌نویسی‌شان را تغییر دهند. اما این پویایی را نباید به مفهومی مکانیکی فهمید. مقصودم این است که هرچند نویسنده‌ی زمانه‌ی ما باید از نظریه‌های نقد ادبی آگاه باشد، ولی این آگاهی لزوماً منجر به خلق آثار بهتر یا آثار متفاوت نخواهد شد. در واقع، اگر نویسنده‌ای صرفاً بکوشد بر اساس آگاهی از نظریه‌های ادبی داستان بنویسد، مانند کسی عمل کرده است که ــ مطابق با آن ضرب‌المثل قدیمی ــ دکمه‌ای پیدا کرد که به چشمش زیبا آمد و لذا رفت کتی برای خودش دوخت تا آن دکمه را به آن کت وصل کند. گاه به داستان‌هایی تصنعی و بی‌رنگ‌وبو برمی‌خوریم که معلوم است نویسنده‌اش ابتدا نظریه‌ای را خوانده و سپس تلاش کرده تا داستانی را مطابق با همان نظریه بنویسد. مانند این‌که من ویژگی‌های مدرنیسم را یاد بگیرم و بعد رمانی بنویسم که نحوه‌ی شخصیت‌پردازی یا بسط پیرنگ در آن رمان دقیقاً بر اساس نظریه‌های مدرنیسم باشد. پیداست که در چنین حالتی، به جای این‌که اثر ادبی منطق طبیعی خود را از درون و خودبه‌خود بیابد، نویسنده روال یا شیوه‌ای را از بیرون و تعمداً به آن تحمیل می‌کند.  این کار کیفیت هنری اثر را تنزل می‌دهد و آن را به ویترینی برای تفاخر نویسنده به دانستگی و دانشمندی تبدیل می‌کند. بهترین نویسندگان ما البته از وقوف تئوریک در کارهای‌شان بهره برده‌اند، اما از این نکته غفلت نکرده‌اند که وقوف تئوریک را باید با خلاقیت تلفیق کرد، نه این‌که خلاقیت را یکسره کنار گذاشت و فقط به دانش نظری اکتفا کرد. به گمانم سِیرِ داستان‌نویسی هدایت در این مورد مثال‌زدنی است. او هم به مبانی سوررئالیسم و هنر مدرن وقوف پیدا کرد و هم این‌که از تخیل کم‌نظیر خودش کمک گرفت تا با خلق شخصیت‌هایی فراموش‌ناشدنی (مانند داش‌آکل، علویه‌خانم یا راوی بوف کور) فرهنگ جامعه‌ی خود را بکاود و به این ترتیب از کارهای کم‌مایه‌ی اولیه‌اش فاصله بگیرد.

۲. بی­توجهی به مسئله­ی نقد هنری و بویژه نقد ادبی و اهمیت آن در عرصه­ی هنر و ادبیات یکی از مهم­ترین دلایل ایستایی نویسندگان و هنرمندان ما در خلق آثار ارزشمند بویژه در دهه‌های اخیر است. به نظر شما چرا به اهمیت نقد و نقش آن در عرصه­ی هنر و ادبیات توجه چندانی نمی‌شود؟

پاینده: دلایل متعددی را برای این وضعیت می‌توان برشمرد و توضیح داد که البته در این گفت‌وگوی کوتاه مجال پرداختن یا تبیین دقیق همه‌ی آن‌ها نیست. همین‌قدر می‌توان اشاره کرد که نقد ادبی جدی هنوز جایگاه شایسته‌ی خود را در فرهنگ ما پیدا نکرده است. مقصودم از «نقد ادبی جدی» نقدی است که نه بر پایه‌ی پسندها و سلیقه‌های منتقد، بلکه بر پایه‌ی نظریه‌های ادبی انجام می‌شود. نقد ادبی در کشور ما هنوز هم امری «ذوقی» است. عامّه‌ی کتابخوان و حتی دست‌اندرکاران مطبوعات در کشور ما تصور می‌کنند که برای نوشتن نقد کافی است آدم خوش‌ذوقی را به خدمت بگیرید تا او «عیار» آثار ادبی منتشرشده را بسنجد یا به اصطلاح آن آثار را «ارزیابی» کند. به عبارت دیگر، نقد هنوز هم با ارزش‌گذاری اشتباه می‌شود. در سال‌های اخیر ترجمه‌ها و برخی تألیفات در زمینه‌ی نقد ادبی صورت گرفته که تأثیرشان به آرامی در حال معلوم شدن است. برای مثال، ما داریم متوجه می‌شویم که کار منتقد ادبی تحسین نویسنده یا بدگویی از او نیست. این تصور که منتقد باید از شخص نویسنده خوشش بیاید تا از او تعریف کند، یا اگر منتقد از شخص نویسنده خوشش نیاید حتماً از اثر او هم بد می‌گوید، هنوز در اذهان بسیاری از ما به قوّت خودش باقی است. به همین دلیل، خیلی از نویسندگان که نمی‌خواهند آثارشان بر مبنای بده‌بستان شخصی نقد شود، از دخیل شدن در جریان نقد ادبی اجتناب می‌کنند. به گمانم ما آرام‌آرام به سمتی می‌رویم که دریابیم نقد ادبی یعنی تبیین معنا یا معانی متن، نه خوب گفتن یا بد گفتن از نویسندگان.

۳.  این تلقی شخصی من است که که وجود تعارفات و روحیه­ی خوشامدپسندی ما ایرانی­ها حتی در هنرمندان و نویسندگان باعث شده که مقوله­ی نقد مورد بی­اعتنایی قرار بگیرد. به نظر شما آیا واقعا وجود این روحیه نقشی در فقدان نقد در عرصه­ی هنری ما دارد؟

پاینده: به نظر من، تلقی شما کاملاً درست است. در مطالعات ادبی و نقادانه، پیشبرد دانش باید مهم‌تر از هر ملاحظه‌ی شخصی باشد، اما متأسفانه در فرهنگ ما این‌طور تصور نمی‌کنند. همچنان که پیشتر اشاره کردم، نقد را غالباً امری «ذوقی» یا شخصی و مبتنی بر روابط دوستانه یا خصمانه محسوب می‌کنند، نه کاری علمی. برخی از داستان‌نویسان یا شاعران گمان می‌کنند که چون نقد را یکی از دوستان‌شان نوشته، پس حتماً از داستان یا شعر او تعریف و تمجید کرده است. این توقع نابجا باعث می‌شود که وقتی آن‌ها نقدی با محتوای متفاوت می‌خوانند، تعجب کنند یا دلخور شوند، تا حدی که گاه با منتقد تماس می‌گیرند و از «کم‌لطفی» او شِکوه و شکایت می‌کنند. آنچه بیشتر باعث ناراحتی منتقد جدی می‌شود این است که مثلاً قبل از برگزاری جلسه‌ی نقد، صاحب اثر با منتقد تماس می‌گیرد و «سفارش» می‌دهد که چه نقدی در جلسه ارائه شود. نویسنده یا شاعری که مبادرت به این کار می‌کند، تصور درستی از نقد ادبی ندارد. او نقد را با روابط شخصی و خوشایند‌گوییِ مألوفِ ایرانی اشتباه گرفته است. منتقد باید صرفاً با ملحوظ کردن ملاک‌های علمی که از نظریه‌های ادبی و نقادانه برآمده‌اند و بدون در نظر گرفتن ملاحظات شخصی آثار ادبی و هنری را نقد کند.

ادامه خواندن “مصاحبه با ماهنامه‌ی آزما درباره‌ی نقد ادبی”

مصاحبه با خبرگزاری مهر درباره‌ی نقد داستان

آقای پاینده! دور اول جلسات نقدی که با حضور شما در باشگاه کتاب برپا شد، به نقد رمان‌های شاخص ادبیات فارسی اختصاص داشت و حالا قرار است مجموعه داستان‌ها نقد شوند، آیا رمان‌های شاخص‌های فارسی، به تعدادی که در جلسات گذشته نقد شدند، محدود می‌شود؟

پاینده: در جلسات «بازخوانی رمان‌های شاخص ایران» مجموعاً هشت رمان مشهور به قلم نویسندگان ایرانی را نقد کردیم که عبارت بودند از: شوهر آهوخانم نوشته‌ علی‌محمد افغانی، مدیر مدرسه نوشته‌ جلال آل‌احمد، سَووشون نوشته‌ سیمین دانشور، چشم‌هایش نوشته‌ بزرگ علوی، بوف کور نوشته‌ صادق هدایت، همنوایی شبانه‌ ارکستر چوب‌ها نوشته‌ رضا قاسمی، دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد از شهرام رحیمیان و چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم نوشته‌ زویا پیرزاد.

پیداست که رمان‌های شاخص نویسندگان ما به مراتب بیشتر از این تعداد است. اما باید توجه داشته باشید که من بر اساس برنامه‌ی زمانی و امکاناتی که فرهنگسرای ارسباران در اختیارم گذاشته بود در خصوص این جلسات تصمیم‌گیری کردم. گفته شده بود که مجموعاً ده رمان را در ده ماه بررسی کنیم و من هم فهرستی شامل عنوان ده رمان را تنظیم کردم که البته این فهرست را به دلایلی به هشت رمان کاهش دادند.

توجه دارید که من در جنبه‌های اجرایی و مدیریتی این پروژه دخالتی نداشته‌ام و بیشتر تابع این هستم که چه امکاناتی در اختیار من گذاشته می‌شود. به سهم خودم از تصمیم‌گیری درست و دلسوزانه‌ مسئولان و مدیرانی که در این باره تصمیم گرفتند تشکر می‌کنم. بی‌تردید برگزاری چنین جلساتی به پیشبرد مطالعات ادبی نقادانه در کشور ما یاری می‌رساند و نهایتاً به فهم بهتر ساز و کارهای ناپیدایی می‌انجامد که فرهنگ ما را رقم می‌زنند. بنا بر این، هر چقدر امکانات بیشتری به این قبیل فعالیت‌های فرهنگی اختصاص داده شود، به نفع جامعه‌ ما خواهد بود. ولی این من نیستم که در خصوص جزئیات مدیریتی (تعداد رمان‌ها و غیره) تصمیم می‌گیرم. رمان‌هایی که در این جلسات بررسی کردیم بر اساسی که توضیح دادم انتخاب شدند، اما از نظر خودم می‌شد تعداد این رمان‌ها را به حداقل بیست مورد افزایش داد. 

لطفاً کمی درباره تفاوت‌های نقد رمان و مجموعه داستان بفرمائید. به نظر می‌رسد این موضوع به دلیل تفاوت‌های ماهیتی و بنیادی بین این دو ژانر، بسیار مهم باشد.

پاینده: رمان و داستان کوتاه هر دو زیرمجموعه‌های ادبیات داستانی هستند، اما این دو گونه‌ ادبی ویژگی‌های متفاوتی دارند که آن‌ها را، به رغم شباهت‌های ظاهری، از هم جدا می‌کند. به بیان دیگر، ما با دو ژانر ادبی جداگانه سر و کار داریم که البته از برخی جهات با هم اشتراک دارند، ولی مشترکات‌شان را نباید دلیلی بر یکی بودن‌شان دانست. مطابق با یک تلقی تقلیل‌گرا و فراگیر، رمان روایتی مطول است که یگانه تفاوت آن با داستان کوتاه، طولانی‌تر بودنش است.

بسیاری از نویسندگان و دست‌اندرکاران مطالعات ادبی در کشور ما تصور می‌کنند که با افزودن شخصیت‌های بیشتر و نیز اپیزودها و رویدادهای بیشتر، می‌توان یک داستان کوتاه را تبدیل به رمان کرد. بسیار برخورده‌ام به نویسندگانی که داستان کوتاهی را به من می‌دهند و می‌خواهند آن را بخوانم و بگویم که آیا «قابلیت تبدیل شدن به یک رمان» را دارد یا نه. به نظر می‌رسد فقر تئوریک به این تلقی گمراه‌کننده دامن زده است که برای رمان نوشتن باید ابتدا داستان‌کوتاه‌نویس قابلی بود. البته بسیاری از عناصر روایت، هم در داستان کوتاه وجود دارند و هم در رمان. برای مثال، شخصیت عنصر مهمی است که بدون آن نه رمان می‌تواند شکل بگیرد و نه داستان کوتاه. یا کشمکش هم در داستان کوتاه وجود دارد و هم در رمان.

به طریق اولی، مباحث زاویه‌ دید هم به داستان کوتاه مربوط‌ اند و هم به رمان. با این حال، از شباهت‌ها و اشتراک‌های این دو ژانر نباید چنین نتیجه گرفت که تفاوت‌شان صرفاً کمّی است و مثلاً می‌توان از طول رمان کاست تا تبدیل به داستان کوتاه شود و بالعکس فقط به طول داستان کوتاه اضافه کرد تا تبدیل به رمان شود. تبیین این موضوع (تفاوت‌های کیفی این دو ژانر) البته مجال بیشتری می‌طلبد و نمی‌توان حق مطلب را به اختصار درباره‌ آن ادا کرد. علاقه‌مندان را ارجاع می‌دهم به مقاله‌ام با عنوان «تفاوت‌های کیفی بین داستان کوتاه و رمان» در کتاب گفتمان نقد. در آن‌جا راجع به خاستگاه‌ها و تکنیک‌های متفاوت رمان‌نویسی و داستان‌کوتاه‌نویسی بحث کرده‌ام و با بررسی یک رمان و یک داستان کوتاه (هر دو به قلم یک نویسنده‌ی ایرانی) نشان داده‌ام که چرا روایتگری در این دو گونه‌ی ادبی متفاوت است.

در این‌جا فقط می‌توانم به طور کلی اشاره کنم که داستان کوتاه بیشتر به سنت‌های شعر (به‌ ویژه شعر غنایی) نزدیک است، در حالی که رمان را باید در تباین با داستان‌های رزمی ـ عاشقانه یا رمانس فهمید. با توجه به این تفاوت‌های ژنریک، طبیعتاً نقد رمان نمی‌تواند دقیقاً مطابق با همان پیش‌فرض‌ها یا مفاهیم نظری‌ای صورت بگیرد که شالوده‌ داستان کوتاه محسوب می‌شوند. قاعدتاً هم در نقد رمان و هم در نقد داستان کوتاه با مجموعه مفاهیم و اصطلاحاتی سر و کار داریم که در هر دو حوزه‌ ادبیات داستانی به کار می‌روند، اما از تفاوت‌های این مفاهیم و اصطلاحات نباید غافل شویم. برای مثال، شخصیت‌پردازی یا بسط پیرنگ، موضوعات یا مصطلحاتی هستند که در نقد این دو ژانر کاربرد دارند، اما شیوه‌های شخصیت‌پردازی در رمان با شیوه‌های شخصیت‌پردازی در داستان کوتاه فرق دارد، کما این‌که بحث پیرنگ در داستان کوتاه از بنیان با بحث پیرنگ در رمان فرق دارد.

غفلت از این تفاوت‌های کیفی، یکی از معضلات نقد ادبی (و همچنین آموزش داستان‌نویسی در کارگاه‌های نویسندگی خلاق) در کشور ما است. خلط بین این مفاهیم و ویژگی‌های تمایزدهنده، در بسیاری از مقالات نشریات ادبی و نیز بحث‌هایی که در جلسات نقد مطرح می‌شوند، به نحو بارزی به چشم می‌خورد. اما منتقدی که بخواهد به نقد رمان و داستان کوتاه بپردازد، اگر حقیقتاً به نظریه و نقد ادبی مسلط باشد، نباید از این تفاوت‌های کیفی غفلت کند.

ادامه خواندن “مصاحبه با خبرگزاری مهر درباره‌ی نقد داستان”

چاپ چهارم کتاب اندیشه‌ی یونگ منتشر شد

انتشارات فرهنگ جاوید اخیراً چاپ چهارم ترجمه‌ی کتاب اندیشه‌ی یونگ را منتشر کرد. این چاپ در واقع ویراست سوم ترجمه است. در شرایطی که هزینه‌ی چاپ و صحافی کتاب به نحو بی‌سابقه‌ای افزایش پیدا کرده، اقدام ناشر محترم این کتاب درخور ستایش است.